من و شوهرم عاشقانه ازدواج کردیم واقعا برای این رابطه تلاش کردیم من خودم خیلی اذیت شدم خیلی حرفا شنیدم بازم کوتاه نیومدم چون دوست داشتم همسرمو و واقعا دوست ندارم زندگیمو از دستت بدم من خیلی دعا کردم واقعا بهم برسیم خیلی گریه ها کردم مادرش کلا زیاد راضی نبود ولی بلاخره راضی شد حالا وارد این مسائل نمیشم که چجوریی و منم خیلی خواستگار رد کردم .....الان منو همسرم سر یک چیزی دعوا کردیم مادرشوهرم فهمید اینجوری گفت که (زندگیایی که با عشق شروع میشن وقتی ازدواج میکنن تازه میرن تو زندگی میفهمن چیکار کردن اینم بگم که اصلا مظلوم نیست و این حرفو بیمنظور زده باشه ) از این نگرانم واقعا قصد داشته باشه بین ما جدایی بندازه و کاری کنه از اونجاییم که توعقدیم خب امکان اینو داره به شوهرم حرفایی بزنه و دلشو خالی کنه من نمیدونم چیکار کنم واقعا ناراحت کنندس تروخدا برام دعا کنین که زندگیم بهم نریزن و کنار هم باشیم کسی بوده مادرشوهرش اینجوری باشه بعدا اوکی شده باشه ؟؟
جاریمو بعد مدتها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳
پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم میخوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉
نباید چیزی از اختلافاتون بفهمه از مادر خودتم مایع بزار و به شوهرت بفهمون که میخوام دعواهامون بین خودمون بمونه و به بزرگتر ها کشیده نشه در ضمن مرد بچه ننه به لعنت خدا نمیارزه چه برسه به شوهر بودن یه مرد زمانی باید تصمیم به ازدواج بگیره که بتونه الویت اول زندگیشو از مادر به همسر تغییر بده بعدش بچش بشه دوم و مادرش سوم!