اسی منو همسرمم تقریبا یه شرایط مثل شما داشتیم
من مدرسه ایی بودم اونم دانشجو که عقد کردیم
ایشون ترمشو تموم کرد رفت آموزشی از آموزشی که اومد عروی کردیم پدر و مادرم یه شهر دیگه ان منم اومدم شهر ایشون
تا یکسال و نیم مثل شما یه اتاقی در اختیار ما بود طبقه پایین
سالگرد ازدواجمون من باردار بودم چندماهه
همون روزی که خبر بارداریمو شنیدم که خونه مامانمم بودم بهش پیام دادم بفکر خونه باش
همیشه میگفتم خونه هم خرید ولی میگفت تا بچه بدنیا نیاد تا چهلت بره باید اینجا بمونیم که یه بحثی پیش اومد ایشون بخاطر دلجویی یک ماه قبلش رفتیم خونه خودمون
بعد زایمان مامانم یه هفته پیشم موند همینکه مامانم رفت شوهرم مارو برد خونه مادرشوهر
من افسردگی شدید گرفتم اصلا هیچی نمیتونستم بخورم بدتر از اسن میدونی چیبود؟حتی نمیتونستم گریه کنم اونجا
ولی تموم شد گذشت
الان میگم اگر بهم بگن اگر تو خونه خودت بمونی دو روز زنده ایی اگر بری خونه مادرشوهر زندگی کنی ده سال دیگه زنده ایی من همون دو روزو انتخاب میکنم
با اینکه من خونه مادرشوهر غذا اینا درست نمیکردم بیشتر مثل شاگرد مادرشوهر بودم با اینکه بی احترامی نمیکردن
ولی همینکه ما دعوا میکردیم مادرشوهر اخم میکرد من دیگه نمیتونستم یه لقمه غذاشو بخورم
همینکه میرفتیم تفریح برمیگشتیم ایشون جواب سلام منو نمیداد
گزارش ریز به ریز کارای منو به همسرم میداد
صبح اگر تا ساعت ده میخوابیدم بلند بلند غر میزد صدام میکرد
اه لعنت به فکرش بیخیالش بخوام بگم زیاده