از الان میگم معذرت میخوام اگه متن طولانیه
۱ ساله ازدواج کردم خونه مادرشوهرم میموندیم داخله یک اتاق زندگی میکردم با شوهرم تا اینکه حامله شدم شوهرمم دانشگاشو تموم کرد ولی باز نرفتیم خونه خودمون رقت سربازی دوماه اموزشیم موندم تنها پیشه اینا با وصع رودروایسی اینا که بماند شوهرم اومد بهش گفتم بیا دیگه بریم خونه خودمون ولی قبول نمیکرد من بهش گفتم دیگه مجبوری بعده زایمان بیای بریم دیگه صبرم داره تموم میشه همشم با اعصبانیت جوابمو میداد الان نمیشه یا میگفت کسی باید مواظبت باشه با اینکه خودش میرفت سره کار هیچکسی تو خونه مادر شوهرم نبود کنارم همه میرفت پی کارشون خلاصه بعده زایمان از بیمارستان آورد خونمون
البته مامانبزرگشو از شهرستان کشیده بود آورده بود مامانم قرار گذاشته بود بیاد بمونه
الان ۳ ماه از زایمانم میگذره مامانبزرگش و نمیزاره بره مادرشم شبا میره میاره
بنطرتون چشه ؟خیلیم سرد شده نسبت بهم🫠🫠