من خودم ۲۵ سالمه دیگه و کلن یدونه خواستگار داشتم اونم ماله پنج سال پیش که همسایه بود به قول خودش از سنگین و سر به زیریم خوشش اومد ولی من ظاهری ازش خوشم نمیومد واون سن و مناسب ازدواج نمیدیدم دیگع گفتم خودم دست به کار بشم و با کسی دوست بشم خلاصه از یه پسری از همسایه ها خوشم میومد و فالوش کردم یه مدت صحبت کردیم چندین بار پیشنهاد بیرون داد من قبول نکردم تا دیروز رفتم باهاش کافه نشستیم تو حرفاش گفت که من تقریبا بیش از یکسال پیش دیدم از در خونه زدی بیرون و با سه تا از همکارام تا شمارو دیدیدم یه لحظه سکوت کردیم و از سر سنگینی تون صحبت کردیم و گفتیم این دختر امکان نداره با کسی نباشه خلاصه دیروز منو که دید گفت مشخصه یا تا حالا با کسی در ارتباط نبودین یا خیلی وقته سر قرار نرفتین خلاصه بگم تما اینارو میدید و تهش بین حرفاش گفت خانوادم قصد دارن منو زن بدن یا میگفت من کارم الویتمه و اگر کسی بهم اینجور بگه خوشحال میشم تا اینکه بهم بگه تو الویتمی ومیگفت خودم قصد ازدواج ندارم یا میگفت از روابط امروزی که انتظار دارن همش براشون وقت بزاری بدم میاد منم شبش پیام داد خوشحال شدم از دیدنتون و قرار بعدی رو شما مشخص کنید منم بهش گفتم طبق صحبت تاتون حس بدی بهم دست داد شما هدفت سر گرم بودنه خلاصه برگشت گفت من مشکل اعتماد دارم و باید به شنا خت برسیم اون حرفایی که زدم کلی بود و تا نشناسم نظر واقعیم نمیگم و بخاطر اتفاقی که برام قبلن افتاده ) شکست عشقی خورده (دیگه حس قلبیمو نمیگم ولی من از شرم و حیای شما خیلی خوشم اومده و تهش گفت نیاز به زمان دارم منم میگم پسرا همش دنبال بهونه ان وگرنه ایشون دوساله میبینه من چجور میرمو میام الانم متوجه شده با کسی نبودم پس همش دنبال وقت گزرونیه حالا نظر شما چیه بنظرتون خیلی دیگه سختش نمیکنن؟