2777
2789
عنوان

طلای پیدا کردم کجا باید بفروشم

| مشاهده متن کامل بحث + 1410 بازدید | 106 پست

یه تاپیک پربازدی درباره همین موضوع بود چرا همه طلا پیدا میکنن‌چقدر دروغ میگین دیدین تاپیک پربازدید هست شماهم‌میگین😒😒🙄

کودکان بهزیستی حق زندگی دارند و آنها سزاور چنین حقی هستند به امید روزی که دیگر در بهزیستی کودکی نباشد💔🥲🌻 دقایقی در زندگی هست که دلت برای کسی آن قدر تنگ می شود که می خواهی او را از رویاهایت بیرون بکشیو در دنیای واقعی بغلش کنی... 🫂🫂💔

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

وا دختر خوب پس چیکار کنن ☹️ اگه روی زمین برهم ندارن بالاخره یکی برمیداره یا حتی کنارش اشغال ها ازبین ...

مآل آدمو بدزدن بعد به جاش صدقه بدن؟ 

 مگر ما چقدر زنده ایم که انقدر میمیریم؟ 🖤                         باهم قهر نکنیم خیلی وقتا تلفن بدموقع زنگ زده و داغی بردل گذاشته 🖤                                                                          
وا دختر خوب پس چیکار کنن ☹️ اگه روی زمین برهم ندارن بالاخره یکی برمیداره یا حتی کنارش اشغال ها ازبین ...

فقط فروش طلای مردم راهشه؟؟! چی میشه از هرجا پیدا کرده اگهی بزنع یع اگهی هم ویوار بزنه . صاحبش پیدا میشه

‏‏سلام خوبی عزیزم  ختم صلوات داریم

بی زحمت دوازده تاصلوات بخون برای دوازده نفرهم بفرس  قطع نشه برای گشایش کارهمه شروع کردیم.  براى گشايش كار خودتم دعا كن وبفرست‏‏‎‎‌

اگه حتما میفرستی جواب بده

فرزندم،دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز