چرا گفت
ولی من درد داشتم
تموم کمر و شکمم از امپول فشار داشت بهم میپیچید
انگار گذاشته بودنم لای منگنه
انقدر درد داشتم حس کردم دارم میمیرم
یادمه اشک میریختم و از پرستار خواستم مادرمو با همسرم صدا کنن بیان بالا سرم تا مادرم اومد دستشو بوسیدم گفتم مامان منو ببخش
اگه من چیزیم شد خودت بچمو بزرگش کن
شوهرم میزد توی سرش میگفت حرف نزن بس کن دیگه
مامانمم گریه میکرد و در دهنمو میگرفت ک حرف نزنم
همه گریه میکردن برام
واقعا خیلی سخت بود
کل فامیلامون افتاده بودن ب نماز خوندن و دعا کردن برای من وقتی حال منو دیدن