داستان عاشقی من تا ازدواج با کسی که دوسش ندارم

وقتی هم به روش اوردم منو مقصر کرد ک اره تو برام کمی تو بچه ای من تو رو نمیخوام و اینا

کات کرد 

بعدم یه مشت چرت و پرت تحویلم داد که تگ خیلی دختر ناز و پاکی هستی خودتو حیف نکن با پسر نرو تو رابطه و این حرفا

حتی یادنه بهم گفت یکم غرور داشته باش نمیدونست من جلو اون غرور برام معنی نداره

راهی هم جز کات نداشتم دیگه منو نمیخواست اون فقط دنبال ارضای نیاز هاش بود که من نمیتونستم

بعد که کات کرد من داغون شدم عصبی شدم هرشب گریه افسردگی دیگه به جایی رسیدم ک مامانم نگرانم شده بود کل ماجرا رو بهش گفتم اونم دلداریم میداد میبردم پیش مشاور اما من به شدت عاشقش بودم 

حاضر بودم بمیرم فقط یه بار دیگه ببینمش

سه سال گذشت من هنوز عاشقش بودم و هنوز براش گریه میکردم میدونستم هردفعه یکیو امتحان میکنه و میره با یکی همين منو بیشتر داغون میکرد

هرشب عکساشو میدیدم و زار زار گریه میکردم

یه شب بهم پیام داد یه ریلز برام فرستاد نوشته بود من هنوز عاشقتم و اینا وای خدا انگار دنیا رو بهم داده بودن

گفت یه قرار بزار همو ببینیم رفتم دیدمش اما بازم غیبش زد بازم بعذ اون قرار هیییچ خبری. ازش نشد

این دفعه دیگه بدتر داغون شدم همش تو اینه ب خودم نگاه میکردم میگفتم من زشتم من اندامم بده من فلانم که ولم کرد بازم منو نخواست و خلاصه این دفعه ضربه بدتری بهم زد(درحالی ک من واقعا چهره خوبی دارم و اندامم هم خوبه) 

همش میگفتم چراا دوباره امیدوارم کرد من ک داشتم فراموشش میکردم چراا باز اومد حالمو بد کرد

گذشت و یه خواستگار اومد برام

موقعیت خیلی خوبی داشت پسره دانشجوی دندون بود خونوادم قبولش کردن همش با من حرف میزدن که دیگه بهتر از این میخوای!؟ اما من میگفتم نه یا به اون میرسم یا کلا ازدواج نمیکنم 

یه روز دخترعموم زنگم زد گفت میدونی چی شده؟ علی(همون پسره که عاشقش بودم) حالش اصلااا خوب نیس تهران بستریه قراره عمل شه

گفتم تو از کجا مبدونی گفت استوری دوستاش رو دیدم

دیگه طاقت نیاوردم دذشتن دیوونه میشدم زنگش زدم جواب داد صداش خیلیییی ضعیف بود

گفت بیمارستانم فردا عمل میشم لخته خون تو سرمه و این حرفا

خیلی هم مهربون بود لحنش

گفت ببخشید میدونم اذیتت کردم گفتم تو فقط خوب شو هیچی مهم نیس

اون شب تا صبح نخوابیدم گریه میکردم و دعاا که خدا حالش خوب بشه اصلا من از خودش هم گذشتم نمبخوامش ففط حالش خوب بشه