گاهی ترس میوفته تو جونم که بیماری چیزی داره
از اول میگم تو دوران آشنایی رفتارهایی ازش دیدم که بد دلی ش رو نشون میداد توجه نکردم گفتم حتما جوگیر شده چون زیاد هم نبودا
بعد عقد انگار دیوونه شد یه رفتارهای وحشیانه ای داشت سر همون هم هر روز دعوا داشتیم
مثلا راضی نبود از خونه برم بیرون که مبادا مردا نگاه کنن بهم
لاک میزدم حالت تهوع میگرفت این موردش هنوزم همونطوره
تو ماشین میگفت چادر سرت کن روپاهات هم چادر بکش😐
یه شلوار تنگ میپوشیدم تا یک هفته اخم و بحث میکرد
مهمون فامیل هم میومد خونه مادرم اینا من چادر سر نمیکردم لباس با حجاب تنم بود این میفهمید تا چند روز قهر میکرد خودتو به فلانیا نشون دادی😐
مهمونی میرفتیم انگار وسط جنگ بودیم سرخ و سفید میشد همش مردارو نگاه میکرد ببینه یکقت من نگاه نکنن
اصلا یه وضعی بودا انگار از دیوونه خونه فرار کرده بود
آخرش دو روز من شلوار تنگ پوشیدم از حرصم اونم زد به سیم آخر یه دعوایی راه افتاد آبرو واسمون نموند
دیگه بعد اون هم من یکم گوش به فرمان تر شدم هم اون کمتر گیر داد و حساس شد
الان بعد عروسی خیلی بهتر از نامزدیه خیلی بهتر
گاهی میبینی باز میزنه به سرش اونطوری گیر میده
مثلا یبار مهمون داشتیم من جوراب ساق کوتاه پوشیدم بعدش ناراحت بود فلانی مچ پاتو دید خشکش زد چرا اینکارو کردی
یا میرفتیم عروسی آرایش کم کرده بودم به زور دستمال آورده بود پاک کنه آخرش با گریه رفتم عروسی
یا تو خونه چند بار واسش آرایش کردم خیلی هم خوشگل تر شدم اولش هیچی نگفته بعدش گفته دیگه ارایش نکنی یطور مصنوعی میشه حالم بد میشه
یعنی تو خونه هم با این حرفلش نمیزاره به رژ بزنم
ولی گاهی نه کاری به کارم نداره مثلا مهمونی هایی خانوادگی و... چادر سر نمیکنم
یا گاهی زیا. به خودم میرسم تو مهمونی چیزی چیزی نمیگه
دیگه مثل قبل حساس نیس ببینه نگاه میکنن یا نه
قبلا هم نمیزاشت پیاده جایی برم الان کسی همراهم باشه کا ی نداره
کلا بهتر شده بعد عروسی
بنظرتون چند سال دیگه بهتر میشه یا نه