با گوشی دوستم تک زنگ زدم اون زمون مد بود تک زدن ولی علی که نمیدونست منم کلی تک زدم اخرش نوشتم منم نازی دیدم زود زنگ زد گفت چی شده چرا نیستی گوشیت خاموشه گفتم علی مامان فهمید گفت فهمیدم گفتم از کجا گفت صبح اومدم سره کوچتون ببینمت مامانت اومد هر چی از دهنش اومد بهم گفت و رفت (راستش خیلی خجالت کشیدم بابت کاره مامانم گفتم علی الان میگه دیگه به من زنگ نزن )گفتم ببخش بابت کاره مامان معذرت میخوام گفت بابا ولش کن پیش میاد از این کارا گفتم باشه اگه میخوای بیا رابطه رو تموم کنیم گفت چی چیو تموم کنی تو اگه بله رو بگی من عصر مامانم بفرستم خونتون خواستگاری گفتم نهههه علی من هنوز سنم کمه خانوادم مخالفت میکنن و اینکه خواهر از من بزرگترم مجرده نمیشه گفت پس باشه ی کاریش میکنیم از اون همه فکرو ذکرم شده بود فقط علی غذا نمیخوردم کلی لاغر شده بودم همه تعجب مبکردن منو میدیدن این وسط هم خواهرم خوشحال بود که رابطه مارو خراب کرده البته خودشم با ی پسری در ارتباط بودن پسره ماله ی شهره دیگه بود و خواهرم گوشی داشت دائما صحبت میکردن و فقط فکرم پیش علی بود ولی مامانم با خواهرم یکی شده بودن و بهم حرص میدادن تموم فکرم این شده بود زود فردا شه برم مدرسه با علی حرف بزنم