گفت اینجوری نمیشه که من میرم سربازی نمیتونم زنگ بزنم خونتون گفتم پس من چیکار کنم گفت برات گوشی میگیرم فرداش دیدم ی گوشی و سیمکارت و شارژر برام اورد ولی من خیلی میترسیدم چون پدر مادر خیلی دیکتاتوری داشتم اوایل گوشی رو میدادم دوستم میبرد خونشون موقعی که میومدیم مدرسه تو اون تایم زنگ میزد بعد
ها تایم تماسش جوری شد که من خونه بودم تصمیم گرفتم گوشیو با خودم ببرم خونمون هر روز موقع مدرسه گوشیو خاموش میکردم میزاشتم تو کمدم موقعی که میومدم اولین کاری که میکردم زود از کمد درش میاوردم میزاشتم تو لباسم میرفتم دسشویی روشنش میکردم علی با محبتاش شده بود دارو نداره من محبتی نه تو خانواده دیده بودم نه تو دوست و فامیل ...