2777
2789
عنوان

شوهر خالم توی بیمارستانه الان دارن وسایلاشو اماده میکنن

| مشاهده متن کامل بحث + 130059 بازدید | 412 پست

دارم به خودم میگم ، دل بستن و مشغول این دنیا و حاشیه هاش بودن حماقت محضه ، اونی زندگی رو برد که کوله بار برای سفرش جمع کرد

تصور این که عمر زود تموم میشه و ادم فقط خودش میمونه و اعمالش ترسناکه

همون ادمایی که تا دیروز قربونت میرفتن ازت تعریف میکردن ، دورت موس موس میکردن یه لحظه دیگه تحملت نمیکنن ، زود به روزمرگی برمیگردن و تو میمونی و هر چه کردی ، دستت پر یا خالی ، گوش به خدا یا پشت به خدا


واقعا این دنیا یه خوابه

عجب 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

با خوندن تاپیکتون ی لحظه رفتم 13م مهرماه . دلم مچاله شد . مامان بزرگم حالم بد بود و دکترا گفته بودن ...

دقیقا مثل من

پارسال شب آرزوها چقدر دعا کردیم مادربزرگم خوب بشه ولی فرداش بابام زنگ زد که تموم کرده بیاین خونه تمیز کنین و من تو شُک ترین حالت بودم وقتی داشتیم میرفتیم خونش آمبولانس میت رو دیدیم که داره میره قلبم آتیش گرفت

وقتی رفتیم خونش دیدیم بابام داره تختشو جمع میکنه اصلا تو ی حال شُک بودم حتی تو همون لحظه،تمیز کردیم مهمون اومد اما هنوز اشکم در نیومده بود.....باورم نمیشد

اما فرداش که جنازه رو آوردن گذاشتن‌تو حیاط دیگه نتونستم تحمل کنم نابود شدم🥲😭قلبم کَنده شد،نباید میرفت.....

همش بهم میگفت بچت خوبه؟ با اینکه من بچه نداشتم ولی الان ی بچه ی ۲ماهه دارم اون نیست دیگه....


الان با اینکه هفته دیگه سالشه چقدر دلم بودنشو میخواد

 

ان شالله که سلامتیشو به دست بیاره

خب مستحبه که آدم وسایلش آماده باشه حتی اگه بیمار نباشه

من دو سه سال پیش مادرم داشت بهم میگفت کجا گذاشته دور از جونش منم گریه کردم پاشدم رفتم گفتم اصلا نمیخوام بشنوم. کاش که اون روز هیچ وقت نرسه

دهنه فامیلو نگو . نوه ی عمه ی پدرم فوت شد شش سالش بود. طفلک ی ماهم مریض بود مادرش ی خانم اخساساتی و ...

حرف مردم همیشه هست. هیچ جوری نمیشه دهنشون رو بست. ما دو سال از پدرم تو خونه پرستاری کردیم خیلی سخت بودوقتی فوت کرد پسر عموش گفت اگه برده بودیدش سالمندان بهتر ازش پرستاری می کردند. بعدم گفت فلانی(بابام) فقط دو سه سال از من بزرگتر بود اما چون من با ایمان تر بودم اون به این روز افتاد. به دو سال نکشید که سکته کرد و ۱۲ سال رو دست خانواده اش موند. کاش مواظب حرفا و قضاوتامون باشیم

دارم به خودم میگم ، دل بستن و مشغول این دنیا و حاشیه هاش بودن حماقت محضه ، اونی زندگی رو برد که کوله ...

 

از اون روزی میترسم که این دنیا تموم بشه و بگن چرا اینکار رو کردی؟چرا اون کار رو کردی؟

و ما بگیم چون همسرم اینجوری کرد، خواهرش اونجوری کرد، دوستم، مادرم و ....

و در جواب بگن تو در این دنیا تنها بودی، کسی با تو نبود، نگاه کن...

و ما نگاه کنیم به زمین و ببینیم همه آدم ها کمرنگ شدند و فقط ما وجود داریم...

هر کدوممون توی یک دنیا بودیم با خیالات و تصورات خودمون...

امتحان هرکدوممون تنهایی برگزار شده تو این دنیا...

آدم ها صرفا وجود داشتند بصورت یک خیال تا یک چیزی به ما یاد بدن.

و ما به جای یادگیری با این خیالاتمون درگیر شدیم یک عمر....

همه چیز توی خیالات و تصورات ماست.

مغزمون داره همه چیز رو شکل میده.

دنیا فقط و فقط حاصل تصورات ماست.

ما باید درسمون رو یاد بگیریم و بریم مرحله بعد...

هیچ کسی با ما توی این دنیا زندگی نمیکنه."

https://daigo.ir/secret/6735064637   حرفاتونو اینجا بگین دوستام،تاپیکام قفلن💞

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز