امشب با شوهرم رفته بودیم بیرون
میخواست برای روز زایمان النگوهامو که چیده بودم برام عوض کنه
توی مسیر برگشت بابام تماس گرفت با من گفت کجایی گفتم اومدیم بیرون
بابام گفت مطمئن باشم؟دروغ که نمیگی بیکارستان نیستی؟
گفتم نه بابا راستش اومدیم واسه خرید طلا
گفت باشه و خداحافظ
تلفنو که قطع کردم شوهرم چنان منو شست و رید بهم
که چرااا باید مسائل زندگیمون بگی به خانوادت
از همون مثقع قهر کرده و محل سگ نمیده بهم باهامم حرف نمیزنه
حالا از طرفیم دردم گرفته ، شکمم هی سفت میشه هی شل میشه
پشتشو کرد بهم و خوابید
بعدش پشیمون شدم که چرا این موضوع رو به بابام گفتم ، ولی از نظر خودم موضوع اونقدر مهمی نبود که بخواد اینجوری باهام رفتار کنه
اینقدر دلم شکست از دستش
رفتم بهش مبگم من حالم خوب نیست
میگه چکار کنم؟