نامزدی ما همانا و سر ناسازگاری گذاشتن ناپدری همانا، میگفت باید نامزدیت رو بهم بزنی و با برادرزاده خودم ازدواج کنی،و منم بارها به چشم خودم دیده بودم که برادرزاده اش مواد میکشه و میدونستم که صرع هم داره
چند باری هیچی نگفتم ولی دیدم فایده نداره جلوش دراومدم و بهش گفتم بسه هر چی این چند سال اذیتمون کردی،اونموقع اینقدر منو کتک زد که حد نداشت دست انداخت دور گردنم و میخواست خفم کنه
داییم و زن داییم و مامانم بزور دستاشو دور گردنم باز کردن،همون شب به پلیس زنگ زدم و پلیس اومد و گفت فردا بیا شکایتت رو بنویس،فرداش داییم نذاشت شکایت کنم و گفت خودم حلش میکنم