من دختریم وقتی ۱۹ سالمه اوله جوونیم اما پدرومادرم پیرن چون دختر اخر هم هستم...
همه ی غراشون و خستگیاشون بی حوصلگیاشون و... واس ماس جوری ک افسردگی دارم
دلم میخواس مامانم با من ۲۵ سال فرق داشت بابام ۳۰ سال
همه جوونیاشون روزای خوششون واس خواهر برادرم ک بزرگن بوده
خلاصه همه ی اینها ب ی کنار
یادمه وقتی ک کلاس ششم بودم یدفعه بابام اومد مدرسه کارناممو بگیره
بعد زنگ ورزش همه تو مدرسه بودیم بابام وارد حیاط شد رفتم سمتش دفتررو بهش نشون دادم
بعد یکی از دوستام پرسید بابا بزرگت بود خیلی ناراحت شدم ولی اصن نشون ندادم گفتم نه بابام بود گفت عهههه واقعاااا
یکی دیگه گفت چقدر بنده خدا پیر بود
همیشه ب دوستام ک مامان باباهاشون جوون بود حسودیم میشد میگفتم کاش منم بچه اول بودم کاش بچه اخر نبودم
بابام با من ۴۰ سال فاصله داره از ی طرفم سنش بیشتر از خودش میخوره
خوشبحال خواهر برادرم ک وقتی پدرومادرم جوون بودن روزای خوششون با اونا بوده
کاش وقتی جوون بودن من ب دنیا میومدم...