میخوام داستان خودمو تعریف کنم کسی دوس داشت میتونه بخونه 🩷🙏🏻
پیش بابام ک بودم کلی حسرت ب دلم موند بابام پولشاو خرج مهموناش واجب تر میدونست تا بچش ولی بازم بابام بود خیلی دوسش داشتم دوسم داشت ولی کلی بی پولی و حسرت داشتم گفتم اذدواج کنم خوشخوشانم میشه امان از دل غافل فقیر تر شدم در حد نیاز های معمولی میداد بهم جوری بود ک خودش میخرید وسایل موردنیازمو پولی که میداد نمیشد پس انداز کرد یه سال گذشته بود از اذدواجم گفتم بسه خسته شدم
از منت کشیدن یه قرون و نداری شروع کردم کار تو خونه ادمی نبود بزاره بیرون کار کنم مثلا دوسم داشت رید… تو دوس داشتنش
تا اینکه خلاصه دست ب کار شدم کار نقاشی روی ماگ توی خونه ویترا کار رزین کار خمیر بافت.. از هر کدوم چس تومن دراوردم شده بود هر کارو دوبار براش هزینه میکردم باز ول میکرد چون کم بود پولش از وقتی شروع به کار کرده بودم حتی دیگه..