اومدیم استراحت کنیم
طبق معمول مامانش یهویی اومد تو اتاق وبدون اینکه بگه ماخوابیم و واسش مهم باشه گفت کی بریم حرم واین حرفا
من به این اخلاقهاش عادت کردم دیگه
همونجوری خواب الود گفتم الان نمیایم
شوهرمم خواب الود گفت شماها برید ما جدا میریم خودمون
بعد مامانش گفت چرا مامانتو تنها گذاشتی
گناه داشت
به مادرت اهمیت نمیدی
گفتم نه عزیزم مامان من از خداشم هست تنها باشه موردی نداره نگران نباشید
و رفت