این داستان واسه چند روز پیشه
هوا خیلیی سرد بود منم لباس کم پوشیده بودم داشتم میلرزیدم واقعااا
ما تو دانشگاه یه جمع هفت نفره ایم که خب باهم صمیمی تریم بعد بچه ها دیدن من سردمه یکی از پسرا هودیشو دراورد داد بهم من پوشیدم تا اخر کلاس اخر کلاس دادم بهش
حالا دیروز یکی از پسرا که با شوهر من دوسته برگشته گفته مراقب خانومت باش خیلی با فلانی صمیمی شده😐😑
من واقعا از نظرم این که هودیشو پوشیدم کار نرمالی بوده😕سردم بود خب
بعد ما کلا باهم صمیمی هستیم یهنی ارتباطمون فقط دانشگاه نیست باهم بیرون میریم و... شوهرمم میشناستش و بعضی وقتا باهامون میاد