میخوام یه تجربه شخصی درباره زندگی خودم رو بهت بگم
من قبل از همسرم با یکی دوست بودم مدتش هم کوتاه نبود…
وقتی با همسرم آشنا شدم اون این موضوع رو فهمید
به جرئت میتونم بگم دو سال و نیم دوستیمون همش بحث این چیزا بود و کنکاش های همسرم
همسرم از هر لحاظ از اون شخص سابق سر تر بود
ولی نمیدونم چرا اینو نمیتونست بپذیره
حتی طوری شد که کارش رسید به روانشناس
مدام سوال میکرد و از گذشته من صحبت میکرد
و این واقعا حال من رو بد میکرد
یه روز رفتم پیش روانشناسش که ببینم اوضاع بهتر میشه یا نه
بهم گفت این آقا یه علاقه جنون وار به شما داره
هرچیزی که مربوط به شماست و با کس دیگه بود اذیتش میکنه
هر روز میشینه مرور میکنه که کجاها رفتید چه حرفایی بینتون رد و بدل شده و…
گفت توصیه میکنم این رابطه رو تموم کنی چون نمیتونی در کنارش ارامش داشته باشی
منم دیدم هم اون داره اذیت میشه هم من
از همه جا بلاکش کردم
دو ماه کامل بلاکش کردم
زنگ زد به دوستم.میدونی چه سوالی از دوستم پرسیده بود؟
اینکه من با کسی اشنا شدم یا نه!
یعنی تمام فکر و ذکرش این بود همیشه که من گذشته با کی بودم الان با کسی هستم یا نه!
و من میگفتم تو بخاطر علاقه ای که بهم داری حاضری اینجوری اذیتم کنی که رابطه تموم شه ولی دست از افکارت نکشی که از با خودم بودن لذت ببری؟!!!