دیروز تو صف نونوایی بودم یه مردی پشت سرم نوبت گرفت ۴۰ اینطورا میخورد بهش بعد شروع کرد تکرار کردن شمارش اول نفهمیدم چی میگه بعد نزدیک شد هی تندتر شمارشو میگفت
ده دقیقه ای پشت سرم بود و هی تکرار میکرد نزدیک تر که شد شمارشو تو گوشیش نوشت گوشیش آورد سمتم
چون ترسیده بودم به روی خودم نمیاوردم بقیه کسایی که تو نونوایی بودن هم بنظرم آدمای قابل اعتمادی نمیومدن که ازشون کمک بخوام تازه پشت مرده ام یکی میشنید که یارو داره برام مزاحمت ایجاد میکنه ولی ساکت بود
ولی حس بدی دارم هی با خودم میگم کاش داد و بیداد میکردم آبروش میرفت ولی اون لحظه واقعا هم شوکه بودم هم می ترسیدم اومدم بیرون دیگه دنبالم نیومد خداروشکر
شما باشید این جور موقع ها چیکار میکنید من کلا به رو خودم نیاوردم انگار اصلا نمی شنوم