از بچگی با فقر و نداری
با بی احترامی و ناسزا
با ترسا و خودکشی مکرر
از سمت خانوادم
بزرگ شدم درحالیکه سربراه و آروم و عاقل بودم ..
ازدواج کردم با امیدهای زیاد اما
روز به روز همهچی بدتر شد
و به جایی رسید که آرزو میکنم به دورانی برگردم که دختر ده ساله بودم از ترس خانوادم توی سرما مینشستم پشت خونمون دعا میکردم که نجات پیدا کنم ...
زندگیم سراسر جهنم بوده همیشه
کاش مرگ مارو بدن زودتر خلاص شیم ...