همش غر میزد تولد من هیشکی کادو نمیگیره به داداشم گفت باید به بابا بگی تولد مامانه پول ازش بگیری
و خلاصه گفتیم انسال خپشحالش کنیم کادو واسش امادهکردم کیک خامه ای پختم خودشم میدونست صبح بچم و گذاشتم پیشش رفتم خرید بابامم یه حعبه شیرینی خرید با شوهرم و بچم اماده شدیم بریم زنگ زدم اصلا بی حوصله جواب میده گفتم یه چایی بذار تا بیایم اصلا انگار نه انگار انقد بداخلاقی هم کرد امروز
این زن هیچ جوره خوشحال نبست یعنی دستمونم تا آرنج بکنیم تو عسل بذاریک تو دهنش بازم دلش میخواد بناله و ناراحت باشه