حس می کنم دیگه نمی کشم
هرچی می گذره به جای بهتر شدن بدتر و بدتر می شم
هر بار بدتر وحشت می کنم
هربار بدتر و بیشتر پنیک می شم
هربار بیشتر حساس می شم و از ترس؛ حساسیت های حسیم هم ده برابر بدتر می شن
همش وسواس هام بیشتر و بدتر می شن سر این موضوع؛ دیگه خیلی چیزها رو نمی خورم از ترس!! خیلی کارها رو نمی کنم از ترس! کارها و چیزهایی که حتی مربوط هم نیستن!!
این درد داره من رو نابود می کنه!
دلیل اصلی بخش زیادی از مشکلاتیه که توی زندگیم دارم...
ولی کسی نمی فهمه نمی فهمه نمی فهمه...
همه اون احمق هایی که از فرط درماندگی به سختی زیاد براشون سعی کردم توضیح بدم و کمک بخوام؛ بهم گفتن سوسولی!!! گفتن برای همه سخته!! همه خوششون نمیاد!!!
حتی روانشناس عالی و کارپشته هم همچین چیزی بهم گفت!! به سختییی فراوان براش توضیح دادم گفت باید کنار بیای مثل بقیه!!!
چی؟! چطوری؟! چطوووریییی؟؟!!! عزیز منننن 8 سال و نیم گذشته!!! فکر نمی کنی اگه شدنی بود تا الان دیگه کنار اومده بودم؟!!
این درد تهش باعث می شه یه کاری دست خودم بدم...