یه مرد که زنشو تو عقد طلاق داده بود
و ۱۴سال ازم بزرگتر بود
رییس بانک بود
خلاصه یکی از فامیلای عروسش منو معرفی کرده بود بهش
همش بهم میگفت اینو من واست پیدا کردم و بقیه دخترای فامیلم هستن که معرفی کنم.
البته من چون خانوادم خودشونم تو بانک بودن معرفی کرده بود.
خلاصه ما داشتیم آشنا میشدیم یه روز رفتیم بیرون که بشناسیم همو بیشتر
و در کمال ما باوری اون آقا رفت از سوپر مارکت دوتا رانی خرید و یه بسته دستمال کاغذی و اومد گفت بریم ویلا
گفتم نمیام و قهر کرد کلا حرف نمیزد و یجوری بود کلا
اومدم خونمون دیگه دلم نمیخواست باهم ادامه بدیم ولی روم هم نمیشد بهش بگم اونوقتا خیلی اهل رودرواسی بودم
بعد خودش فهمید واسه اینکه ضایع نشه زود تر از من گفته بودن نمیخوایم
خلاصه عمه زنگ زد گفت گفتن چون دختره روستاییه بره با همون روستاییا ازدواج کنه
گفتم عمه من اگه بخوام همین الآنم میتونم باهاش ادامه بدم
بعد هی حالت تیکه و کنایه میگفت اگه میتونی پس ادامه بده
گفتم خب نمیخوام گفت حالا که اونا گفتن نه توهم نمیخوای
خلاصه هرچی حرف بود بار من کرد و بعدم مرد
قبل از مرگشم زنگ زد ازم حلالیت گرفت