توحساب ۱۵۰۰ هزار داشتم بعد شوهرم گفت برا روز زن ۹۰۰ بهت میدم منم که خیلی ذوق کردم گفتم برم چی بخرم رفتم طلا فروشی همیشه از طلافروشی محلمون میخرم بهش اعتماددارم رفتم دیدم طلاهاشو هنوز نچیده درب برقیشم نیمه باز بود یکم رفتم تو بازار چرخیدم دیدم هنوز باز نکرده رفتم جلو گفت درب برقیم خراب شده برو بعدا بیا گفتم عجله دارم میشه یه چیز خیلی کوچیک میخوام بعدش یه دختر خیلی باکلاس اومد گفت من از این زیر میام تو منم جوگیر شدم گفتم منم میام حالا باخودم گفتم حتما این خیلی پولداره بزا اول اون خرید کنه اونم خیلی باکلاس گفت من فقط ۲تومن دارم یه چیز ظریف میخوام طلا فروشه گفت هیچی نمیشه باهاش فقط پارسیان اونم هی خودشو لوس میکرد خلاصه همه طلاهای ریزشو براش وزن کرد هستین بقیشو بگم