یک خواستگاری داشتم رفتیم تو اتاق حرف بزنیم
گفت این اتاق کیه گفتم اتاق برادرم گفت خودت اتاق نداری
گفتم دارم با خواهرم اتاقمون یکی هست اون درس داره
اینجا ترجیحم بوده دستش مالید به هم و با چهره تشنه گفت هیییی حیف شد حیفففففففففف
رفتن اونشب بعدش خودشو کشت راه ندادیم دیگه
به مادرم گفتم دیگه خواستگار راه نده