#آرامش
پاسخم,باز شدن در شد. به چشم های عجیب و کمی تیره ای جی نگاهی کردم و بدون هیچ سوال و جوابی,خودش رو کنار کشید و اجازه ورود بهم داد. نیازی به کنکاش نبود,هیبت کوه پیکر مردی که روی تخت دراز کشیده و دست روی پیشونیش گذاشته بود ناخوداگاه توجهت رو جلب میکرد. هیچ کس,هیچکس نمیتونست شدت رنجی که این مرد تحمل میکنه رو حتی تصور کنه.خیانت سمی ترین کلمه دنیاست و این سم به رگ و خون این مرد وارد شده بود چون این ضربه از سمت کسی بود که حتی فکرش رو هم نمیکردیم!! نگاهم از جلیقه ضد گلوله به چشم های عجیب ای جی تردد کرد. شادو!!! وقتی نگاه کنجکاو من رو شکار کرد,بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و نگاهش رو به رییس داد. این لعنتی ها از کجا فکر جلیقه ضد گلوله افتاده بودن؟چه طور به فکرشون رسیده بود؟؟نتونستم خود دار باشم. لب باز کرده و با لحن مچ گیرانه ای گفتم:
-چه طور شد که جلیقه ضد گلوله به فکرتون رسید ؟مگه به چیزی شک داشتید؟نیشخندی زد و با لحن عادی ای گفت:
-فکر کنم فراموش کردی کار سایه ها رو. ما الویتمون امنیت شاه نشینه پس مسلما تحت هر شرایطی به ایشون فکر میکنیم. این جلیقه جزئی از برنامه های ماست و ما هميشه و هر لحظه به همه چیز و همه کس شک داریم.
و نگاه معنا داری حواله من کرد...لعنتی!!! سکوت رییس اصلا خوشایند نبود. نمیخواستم بحث کنم,حداقل اینجا نه اما قبل از اینکه بخوام دهان باز کنم,صدای بمش رو شنیدم که گفت:
-خبری نشد؟
سر چرخونده و بهش نگاه دوختم. در همون حالت قبل بود و هیچ تغییری نکرده بود. صاف ایستادم وگفتم:
-بچه ها تو راهن. پاسخی نداد و از گوشه چشم دیدم که اون سایه لعنتی روی صندلی نشست. عقب گرد کرده و به دیوار تکیه دادم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما نمیدونستم از کجا باید شروع کنم!!! مهم ترین سوالی که درون مغزم پردازش میشد این بود؛ آرامش چرا این کار رو کرد؟ آنچنان در بهت رفته بودیم که حتی قدرت بیرون آومدن از این غرقاب رو هم از دست داده بودیم!! دقیق نمیدونم چند دقیقه در سکوت گذشت اما با لاخره ضربه ای به در زده شد و بعد از گفتن بیا تو کیان وارد شد. نگاه مرددی به من کرد و جگوار بدون اینکه حرکتی
بکنه غرید:
-حرفتو بزن کیان.
تند سری تکون داد و گفت:
-متاسفانه,تموم مدارک توسط خانوم دزدیده شده من دیدم که محکم چشماشو بست..من دیدم که این مردخنجری به قلبش وارد شد!!! کیان مکث کوتاهی کرد و گفت:
-اما یه اتفاق دیگه ام افتاده رییس!
آرامش
مسرور و شادمان لبخند میزد. نگاهش به مدارک بود و از شدت ذوق کمرش رو تکون میداد و من...من یخ زده بودم!!من لحظه ای تموم شدم که سه گلوله رو به شکمش شلیک کردم. نه..عقب تر, لحظه ای نابود شدم که چشم های متعجب و پر از حیرتش رو به چشم های من وقتی در حال دزدی مدارکش بودم دید. اون شکست درون چشم هاش من رو کشت..من رو نابود کرد. به پوستیژ لعنتی نگاهی انداختم و در دل,خودم رو نفرین کردم. با این پوستیژ بلوند,خودم رو پوشش داده بودم...من احمق!! من تاوان پس دادم. ما تاوان پس دادیم اما حالا دیگه نمیتونستم کوتاه بیام. نه من، نه حامی باید تا ته این قصه رو میرفتم. باید انتقامم رو میگرفتم. این تازه شروع ماجرا بود. تا ابد,در مغز حامی یه شخص خیانت کار باقی خواهم موند و مطمئنم از چشمش میفتم اما من تا ابد حسم رو حفظ میکنم و انتقامم رو میگیرم...به هر روشی!!! مکزیک برای من تبدیل به جهنم شد. این پرواز ناگهانی تموم برنامه ها رو بهم ریخت اما می ارزید...به جون عزیزام می ارزید. من خائن شدم اما همین که اون ها سالم کنار هم هستن برای من کافیه. هر بازی ای یه قربانی میخواد و قربانی این بازی من بودم. همایون با لبخند پیروزمندانه ای نزدیکم شدکاغذ رو مقابلم گذاشت و با لحن پدرانه ای که باعث میشد بیشتر از خودم متنفر بشم گفت:
-امضاش کن. وکیل منتظره!
در پس. نگاهش,یک دریا خون و سیاهی بود و من قسم میخوردم خودم یک روز نفسهای این رذل رو بگیرم...قسم میخورم! وقتی سکوت و نگاه پر از تنفرم رو دید,عقب نشینی کرد. کاغذ رو روی میز قرار داد و بدون حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد و بعد...من بودم و سکوت و برگه ای بالای صفحه اش با فونت بزرگی نوشته شده بود: "داد خواست طلاق"
حامی
بی حسی!!دقیقا بی حس بودم. هیچ چیزی رو حس یک تازه از کما رها شده رو داشتم. همه چیز برام گنگ و بی معنی بود. یک خلا خاصی اطرافم ایجاد شده بود و خالی از هر چیزی بودم..خالی از آدمها و خالی از آرامش!! بنگ بنگ!!! صدای شلیک گلوله و اون تصویر کذایی دوباره در ذهنم روی پرده رفت. این درد من رو میکشت. با این اتفاق شوم چه جور باید کنار می اومدم؟؟ چطوری آرامش انقدر عوض شد؟ یعنی تموم این مدت,تموم این حس دیوانه واری که بهم داشتیم نقشه بود؟؟ یه بازی بود؟ امکان نداشت...بیشتر از چشمام به این قضیه اعتماد داشتم اما چی شد که آرامش انقدر عوض شد؟