2777
2789

#آرامش




پاسخم,باز شدن در شد. به چشم های عجیب و کمی تیره ای جی نگاهی کردم و بدون هیچ سوال و جوابی,خودش رو کنار کشید و اجازه ورود بهم داد. نیازی به کنکاش نبود,هیبت کوه پیکر مردی که روی تخت دراز کشیده و دست روی پیشونیش گذاشته بود ناخوداگاه توجهت رو جلب میکرد. هیچ کس,هیچکس نمیتونست شدت رنجی که این مرد تحمل میکنه رو حتی تصور کنه.خیانت سمی ترین کلمه دنیاست و این سم به رگ و خون این مرد وارد شده بود چون این ضربه از سمت کسی بود که حتی فکرش رو هم نمیکردیم!! نگاهم از جلیقه ضد گلوله به چشم های عجیب ای جی تردد کرد. شادو!!! وقتی نگاه کنجکاو من رو شکار کرد,بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و نگاهش رو به رییس داد. این لعنتی ها از کجا فکر جلیقه ضد گلوله افتاده بودن؟چه طور به فکرشون رسیده بود؟؟نتونستم خود دار باشم. لب باز کرده و با لحن مچ گیرانه ای گفتم:

-چه طور شد که جلیقه ضد گلوله به فکرتون رسید ؟مگه به چیزی شک داشتید؟نیشخندی زد و با لحن عادی ای گفت:

-فکر کنم فراموش کردی کار سایه ها رو. ما الویتمون امنیت شاه نشینه پس مسلما تحت هر شرایطی به ایشون فکر میکنیم. این جلیقه جزئی از برنامه های ماست و ما هميشه و هر لحظه به همه چیز و همه کس شک داریم.

و نگاه معنا داری حواله من کرد...لعنتی!!! سکوت رییس اصلا خوشایند نبود. نمیخواستم بحث کنم,حداقل اینجا نه اما قبل از اینکه بخوام دهان باز کنم,صدای بمش رو شنیدم که گفت:

-خبری نشد؟

سر چرخونده و بهش نگاه دوختم. در همون حالت قبل بود و هیچ تغییری نکرده بود. صاف ایستادم وگفتم:

-بچه ها تو راهن. پاسخی نداد و از گوشه چشم دیدم که اون سایه لعنتی روی صندلی نشست. عقب گرد کرده و به دیوار تکیه دادم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما نمیدونستم از کجا باید شروع کنم!!! مهم ترین سوالی که درون مغزم پردازش میشد این بود؛ آرامش چرا این کار رو کرد؟ آنچنان در بهت رفته بودیم که حتی قدرت بیرون آومدن از این غرقاب رو هم از دست داده بودیم!! دقیق نمیدونم چند دقیقه در سکوت گذشت اما با لاخره ضربه ای به در زده شد و بعد از گفتن بیا تو کیان وارد شد. نگاه مرددی به من کرد و جگوار بدون اینکه حرکتی

بکنه غرید:

-حرفتو بزن کیان.

تند سری تکون داد و گفت:

-متاسفانه,تموم مدارک توسط خانوم دزدیده شده من دیدم که محکم چشماشو بست..من دیدم که این مردخنجری به قلبش وارد شد!!! کیان مکث کوتاهی کرد و گفت:

-اما یه اتفاق دیگه ام افتاده رییس!



آرامش


مسرور و شادمان لبخند میزد. نگاهش به مدارک بود و از شدت ذوق کمرش رو تکون میداد و من...من یخ زده بودم!!من لحظه ای تموم شدم که سه گلوله رو به شکمش شلیک کردم. نه..عقب تر, لحظه ای نابود شدم که چشم های متعجب و پر از حیرتش رو به چشم های من وقتی در حال دزدی مدارکش بودم دید. اون شکست درون چشم هاش من رو کشت..من رو نابود کرد. به پوستیژ لعنتی نگاهی انداختم و در دل,خودم رو نفرین کردم. با این پوستیژ بلوند,خودم رو پوشش داده بودم...من احمق!! من تاوان پس دادم. ما تاوان پس دادیم اما حالا دیگه نمیتونستم کوتاه بیام. نه من، نه حامی باید تا ته این قصه رو میرفتم. باید انتقامم رو میگرفتم. این تازه شروع ماجرا بود. تا ابد,در مغز حامی یه شخص خیانت کار باقی خواهم موند و مطمئنم از چشمش میفتم اما من تا ابد حسم رو حفظ میکنم و انتقامم رو میگیرم...به هر روشی!!! مکزیک برای من تبدیل به جهنم شد. این پرواز ناگهانی تموم برنامه ها رو بهم ریخت اما می ارزید...به جون عزیزام می ارزید. من خائن شدم اما همین که اون ها سالم کنار هم هستن برای من کافیه. هر بازی ای یه قربانی میخواد و قربانی این بازی من بودم. همایون با لبخند پیروزمندانه ای نزدیکم شد‌کاغذ رو مقابلم گذاشت و با لحن پدرانه ای که باعث میشد بیشتر از خودم متنفر بشم گفت:

-امضاش کن. وکیل منتظره!

در پس. نگاهش,یک دریا خون و سیاهی بود و من قسم میخوردم خودم یک روز نفسهای این رذل رو بگیرم...قسم میخورم! وقتی سکوت و نگاه پر از تنفرم رو دید,عقب نشینی کرد. کاغذ رو روی میز قرار داد و بدون حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد و بعد...من بودم و سکوت و برگه ای بالای صفحه اش با فونت بزرگی نوشته شده بود: "داد خواست طلاق"


حامی


بی حسی!!دقیقا بی حس بودم. هیچ چیزی رو حس یک تازه از کما رها شده رو داشتم. همه چیز برام گنگ و بی معنی بود. یک خلا خاصی اطرافم ایجاد شده بود و خالی از هر چیزی بودم..خالی از آدمها و خالی از آرامش‌!! بنگ بنگ!!! صدای شلیک گلوله و اون تصویر کذایی دوباره در ذهنم روی پرده رفت. این درد من رو میکشت. با این اتفاق شوم چه جور باید کنار می اومدم؟؟ چطوری آرامش‌ انقدر عوض شد؟ یعنی تموم این مدت,تموم این حس دیوانه واری که بهم داشتیم نقشه بود؟؟ یه بازی بود؟ امکان نداشت...بیشتر از چشمام به این قضیه اعتماد داشتم اما چی شد که آرامش انقدر عوض شد؟

#آرامش




لعنتی تو این مدتی که من نبودم چه بلایی سرش اومده بود که توی چشمام نگاه کرد و سه تا گلوله رو شلیک کرد و بعد...بدون اینکه به پشت سرش نگاه بندازه,فرار کرد و رفت!!! رفت...واقعا رفت. همه چیز عوض شد.. تموم سرمایه و اطلاعات اصلی ریکاردو توسط آرامش دزدیده و بعد به همایون رسید. بخاطر زن شاه نشین بودن و بخاطر سهامی که به اسمش زده بودم,تونست ثابت کنه که خود ریکاردو همه چیز رو بهش بخشیده و در نتیجه هیچکس نمی تونست هیچ کاری بکنه چون آرامش یکی از سهام دارهای اصلی بود و الان...یکی از هشت راس!! بدون هیچ سر و صدایی این اتفاق تموم شد. همه اعضا با دیدن مدارک سکوت کردن. اینکه آرامش جایگزین ریکاردو شده بود رو تموم اعضا بدون هیچ حرفی قبول کرده بودن چون این قانون مافیا بود. هميشه زرنگ ترین فرد,جایگزین دیگری میشد. اما کسی خبر نداشت چه بلایی سر من اومده؟! چه طور تونست همچین کاری با من بکنه؟ چشمام رو بستم و به برگه ای که جمله "داد خواست طلاق" به صورتم کوبیده میشد چشم دوختم! به همین سادگی... بدون هیچ حرفی,سهامش رو گرفت و حالا دادخواست طلاق داده بود. حتی نذاشته بود به ایران برسیم!!!بخاطر حمله به شاه نشین میتونستم سر از تنش جدا کنم اما,زن خودم رو؟؟؟ کسی که زیر مجموعه خودم بود رو چه طور میتونستم تنبیه کنم؟؟ مغزم فریاد میزد برو و باهاش حرف بزن اما...من آدم این کار نبودم. وقتی یک نفر من رو نمیخواست,تموم شده بود. نیازی به شنیدن دلیلش نداشتم وقتی فقط یک پیام فرستاده بود: "ما به درد هم نمی خوریم و من نمی تونم این زندگیو تحمل کنم. به قدر کافی اذیت شدم. دیگه تحمل ندارم که هر لحظه به جرم زن شاه نشین بودن تو خطر تجاوز و مرگ قرار بگیرم میرم پیش همایون. سعی میکنم زیر سایه اون به زندگی عادی خودم برگردم. بابام راست میگفت,ما دوتا خط موازی بودیم که نباید بهم میرسیدم,اشتباه کردیم. با طلاق,هر دو به زندگی خودمون بر میگردیم. ممنونم بابت تموم حمایت هات اما دیگه من نیستم. امیدوارم هميشه سالم و سلامت بمونی ,بابت اون اتفاق هم متاسفم,اما حضورت نقشه ام رو خراب کرد. میتونی هر بلایی خواستی سرم بیاری مشکلی باهاش ندارم. وکیلم تموم کارها رو انجام میده,مطمئن باش نیازی نیست من رو ببینی. این قصه این شکلی به پایان رسید‌شاه نشین." من آدم در به در دنبالش افتادن و التماس نبودم. تموم شده بود؟خیله خب...تموم شد!!! اما مجازاتش سر جاش بود...خیانتش بی جواب نمیموند. خم شدم و برگه مقابلم رو امضا زدم و با صدای بلندی گفتم:

-آماده باشید شب بر میگردیم ایران. نیلوفر آبی از دور تنم رها شد. درد در تموم تنم پیچید و بعد.. جگوار چشم باز کرد و با چشم های به خون نشسته,یک شهر رو غارت کرد!!


**آرامش


-امضاش کرد.

و نور امیدم به خاموشی رفت. مطمئن بودم امضاش میکنه اما این دل بی قرار که این حرف ها حالیش نبود..به چی امید داشتم؟ به اینکه بیاد و داد و فریاد کنه؟ به اینکه بیاد دنبالم و از زبون خودم بشنوه؟ مگه فراموش کرده بودم کسی که مقابلمه, حامیه؟؟؟حامی آدم این کارها بود؟

سری تکون دادم و چشمای پُرم رو به امضای خاصش بخشیدم..تموم شد. بغض,بغض لعنتی مثل یک غده سرطانی توی گلوم گیر کرده و اجازه نفس کشیدن بهم نمی داد. مقابلم نشست و من چشمای پرم رو به زمین بخشیدم. نمی خواستم شاهد اشک هام باشه. دست درون جیبش کرد و با لحن بی حسی گفت:

-نمی دونم گفتن این چه تاثیری روت می ذاره شاید کمکت کنه ازش متنفر بشی و شایدم نه اما باید بگم خیلی خیلی واسش بی اهمیت تر از اون چیزی بودی که فکر می کردم. چون خیلی زود دادخواست رو امضا زد و بدون هیچ سوالی پس فرستاد و بعدش ...

وقتی قطره اشکم لغزید سکوت کرد و دستمال کاغذی رو سمتم گرفت. اهمیتی بهش نداده و سعی کردم حس کشنده ای که درون قلبم ایجاد شده بود رو آروم کنم. خدایا چقدر ظالمانه بود. سر بلند کرده و به چشم هاش نگاهی کردم و با صدای خفه ای گفتم:

-بعدش؟بعدشو نگفتی.

چشم هاش گشتی توی صورتم زد و با حالت غمگینی گفت:

-بعدشم ایزابلا رفته برای آروم کردنش.

و چکیدن اشک!!! بدنم می لرزید و لب هام رو گزیدم و چشمام رو با درد استخوان سوزی بستم.  به راحتی...به راحتی جایگزین شدم. دست درون جیب شلوارش کرد و گوشیش رو بیرون کشید. چند لحظه ای باهاش کار کرد و با تاسف سمت من گرفت و رفت. داریوس از اتاق رفت و من با عجله دست دراز کرده و فیلم رو پلی کردم. خودش بودا!!! دختری خوش اندامی که کنارش ایستاده و دست دور بازوش انداخته بود قاتل نفس های من بود., کلاب شلوغ بود اما تا لحظه آخر,تا آخرین لحظه که وارد اتاق بشن,فیلم برداری شده بود. از روی صندلی به زمین افتاده و با صدای بلندی زار زدم. چقدر این بازی کئیف بود. گوشی رو روی میز پرت کرده و از عمق وجودم هق زدم. قطرات درشت اشک از صورتم چکید و من ذره ذره جون دادم.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#آرامشلعنتی تو این مدتی که من نبودم چه بلایی سرش اومده بود که توی چشمام نگاه کرد و سه تا گلوله رو شل ...

#آرامش



سم کشنده حامی در وجودم بود و قصد ترک بدنم رو نداشت. اون ظالم گوشه گوشه بدنم رو به مالکیت خودش در آورده و بدنم,این بدن لعنتی قدرت پس زدنش رو نداشت. من می دونستم اون آدم شکست خوردن و غم عشق کشیدن نبود. ساده تر از چیزی که فکرشو می کردم به زندگی برگشته بود...اما من تا ابد باید زجر می کشیدم! اشک ها چکیدن,قلبم که از غصه و غم ترک برداشته بود,آروم گرفت و بالاخره باریدن رو رها کردم. دست روی زانو گذاشته و از روی زمین بلند شدم. تصمیمم رو گرفته بودم. از مدت ها قبل!!! بدون اینکه تصمیمی برای پاک کردن اشک هام داشته باشم,از اتاقم بیرون زده و سمت اتاقش دویدم. دست دراز کردم تا دستگیره رو فشار بدم اما مکث کردم. دستم در چند سانتی دستگیره متوقف شد. لعنتی نمی تونستم... من نمیتونستم... سر تکون داده و برگشتم اما قدم از قدم برنداشته بودم که با یادآوری تصمیمم مثل یک بیچاره و بی پناه,به عقب برگشتم. دستام رو مشت کردم. می ترسیدم,بدنم می لرزید اما باید انجامش می دادم...باید! اون تصویر,اون چشم ها مقابل نگاهم قرار گرفت و من بی هوا در اتاق رو باز کردم. نگاه متعجبش رو به نگاه خالی از حس من دوخت. ماهیچه های پام نبض می زد و زانوم می پرید اما باید ادامه می دادم. چشم های گیج داریوس با کنجکاوی و حیرت به من دوخته شده بود که فاصله رو تموم کردم و مقابلش قرار گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و خیره در چشماش گفتم:
-داریوس تو عاشق منی؟ خشکش زد. چشم هاش گرد و نگاهش دو دو می زد. وقتی برای این کارها نداشتم. دستام رو مشت کردم و گفتم:
-برای بار آخر می پرسم داریوس تو عاشق منی؟ همچنان در بهت فرو رفته بود. مثل اینکه فایده ای نداشت. محزون سری تکون داده و خواستم برگردم که بازوهام اسیر دست هاش شد. ایستادم و به چشم های کنجکاوش نگاه دوختم که گفت: -واسه چی می پرسی؟
-فقط جوابمو بده,هستی يا نه؟ نگاهم کرد. خیره و با مکث و در آخر زمزمه کرد:
-آره. و هر کاری هم کردم بخاطر علاقه ای که بهت دارم.
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
-واسه همین عشق با امبر خواب.....یدی درسته؟واسه همین عشق منو تو این مخمصمه انداختی؟  ماتش برد و سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشیدم. باید یه کاری می کردم. دستی به گلوم کشیدم و با بغضی که سنگ شده بود و چشم هایی که پر شده بود گفتم:
-پس ثابت کن دوستم داری. می تونی آرومم کنی؟ بهتش برد. چشمام رو محکم بستم و چرخیدم و پشتش قرار گرفتم و منتظر ایستادم. صدای نفس های کش دارش رو می شنیدم. قلبم...قلب بیچاره ام فریاد می زد اما من از سینه ام بیرون پرتش کردم. لبم رو محکم بین دندونام فشار دادم که متوجه نزدیکیش شدم و تمام بدنم جمع شد. نفسهای بلندی کشیدم و چند لحظه بعد,دست های .... تموم بدنم به تلاطم افتاده بود. دستام رو مشت کرده و وقتی از پشت موهام رو کناری زد‌ آتيش گرفتم. دقیقا قصد نابودی خودم رو داشتم. دستاش...دستاش بلند شد و وقتی روی زیپ لباسم قرار گرفت,صدای مرگبارش در مغزم اکو شد: "تو آرامش حامی ای" قطره اشکم چکید و با ناله بلندی گفتم:
-نمی تونم. نمی تونم. نمی تونم. و ازش فاصله گرفتم. دست روی صورتم گذاشته و سعی کردم اشکام رو پاک کنم. خدایا من آدم این کار نبودم. میدونم گند زدم اما اشکام رو پاک کرده و به چهره گرفته و ناراحت داریوس خیره شدم. قفل و زنجیر محکمی به قلبم زده,ناله اش رو
خفه کردم و با قاطعیت گفتم:
_ به خواست همایون ازدواج می کنیم. من طلاقم رو از حامی می گیرم و ازدواج می کنیم.من زندگیتو نجات میدم. هم تو هم امبر رو. بهش بگو بچه اش رو نگه داره,نیازی نیست بچه اش رو بندازه. بهش بگو می تونه به ازدواجش با اون کارتل احمق فکر کنه و بچه اش رو بعد از به دنیا آوردن به من بده. بهت زده دهان باز کرد که حرفی بزنه بین حرفش پریدم و با دیوانگی گفتم:
-حرفم تموم نشده. می دونی که اگه اعضا بفهمن وقتی برنامه نامزدی امبر با یکی از اعضا ریخته شده و بعد شما دوتا احمق باهم رابطه داشتید پخش بشه جفتتون اعدام می شید. بخاطر کاتولیک بودن و خطراتی که برای امبر ممکنه بعد از سقط پیش بیاد,مطمئنا سقطم نمی تونه بکنه. من مشکلی برای سقط ندارم اما هم تو بچه رو می خوای و هم امبر اگه سقط کنه, ممکنه جونشو از دست بده یا بخاطر این سقط دچار نازایی بشه و باید قید سلطنتش رو بزنه چون کارتل ها وارث می خوان. خودم پرونده اش رو خوندم,وضعیت رحمش خیلی مناسب نیست,در هر دو صورت سقط کنه,به خطر می افته. پس,یر به یریم داریوس. منگ بود و من با قاطعیت ضربه بعدیو زدم:
-تو منو از عشقم گرفتی و حسرت یه بچه از اون رو به دلم گذاشتی,اونقدر ازمایش های مسخره ازم گرفتید و تا مطمئن شدید باردار نیستم,ولم نکردید. من برای هميشه قید بچه رو می زنم,برای هميشه قید حامی ام می زنم اما این وسط بازی اونجوری پیش میره که من میگم.

#آرامشسم کشنده حامی در وجودم بود و قصد ترک بدنم رو نداشت. اون ظالم گوشه گوشه بدنم رو به مالکیت خودش ...

#آرامش



-آرا...
دست بلند کردم و با صدای خش داری
گفتم:
-فقط گوش کن داریوس. من مجبورم با تو ازدواج کنم چون اگه با تو مخالفت کنم,مطمئنم همایون چند ماه دیگه نقشه ازدواجم رو با یکی دیگه میکشه و این برای من مرگه. چون بعد از یه مدت هم از من یه وارث لعنتی می خوان و من حاضرم بمیرم تا با مرد دیگه ای هم خواب باشم. ما ازدواج می کنیم اما طبق اون چیزی که من میخوام. آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-اگه عاشقمی,اگه واقعا دوستم داری,بهم زمان بده. بذار باهات آشنا بشم,بذار کم کم بفهممت,ازم توقع نداشته باش یک ماه عاشقت بشم. من بچه تو رو بزرگ می کنم,درست مثل بچه خودم. دختر یا پسرم. با این کارمن به جفتتون فرصت زندگی میدم. امبر میره پی زندگی لاکچریش و تو ميشه یکی از اعضای اصلی و من از ازدواج با هر مرد دیگه و به دنیا آوردن یه وارث و هم خواب ... رها میشم. یه معامله پر سود. من قسم می خورم با بچه ات بهترین رفتار رو داشته باشم و عقده هامو سرش خالی نکنم من نامرد نیستم. فقط ازت می خوام نقش یه شوهر رو برای من بازی کنی و تا وقتی بهت اجازه ندادم,وارد حریمم نشی. من نمی خوام قصه مادرم برای من تکرار بشه. نمی خوام اجبارا حام....له بشم و مجبور بشم فرار کنم. من فقط یه زندگی بی دردسر میخوام. حالا خوب فکراتو بکن داریوس,قبول می کنی؟ انگار شوکه شده بود. بهش حق میدادم اما باید تکلیفم رو مشخص می کردم. اگه با داریوس ازدواج نمی کردم,خیلی زود هم خواب مرد دیگه ای می شدم...مطمئن بودم. با چشم های درشت و حیرت زده اش نگاهم کرد و گفت:
-تو مطمئنی؟
شونه ای بالا انداخته و گفتم:
-چاره ای ندارم. حداقل می تونم به تو اطمینان کنم,دیدی که نمی تونم فعلا با هیچ رابطه ای کنار بیام. اگه بخواد مجبورم کنه,خودمو می کشم اما تن به یه رابطه زوری نمیدم. دیدم که امید به چشم هاش برگشت. دیدم که چشم هاش برق زد. این وسط کسی که به سرنوشت شوم دچار می شد من بودم...من بودم که محبت حامی رو از دست دادم... سری تکون داد و با
اشتیاق گفت:
-قبوله.
سری تکون دادم. دستی به چشم هام کشیدم و با قاطعیت گفتم:
-و یه چیز دیگه,به امبر بگو اگه بعدا فیلش یاد هندوستان کرد و بخواد بیاد بچش رو پس بگیره, قید همه چیزو می زنم و تا پای اعدامش پیش میرم. اون بچه قراره بشه سپر دفاعی من و هیچ وقت قرار نیست ازش دست بکشم تا آتو دست همایون ندم. بهش بگو خوب فکراشو بکنه. بدون لحظه ای مکث گفت:
-امبر هیچ وقت حتی دنبالشم نمیاد. قول میدم. اون همین الانشم به فکر قتل بچه است. اونقدر امال و آرزو داره که یاد این بچه نیفته.
-خوبه. دستی به صورتم کشیدم که انگار چیزی یادش اومد و با نگرانی گفت:
-همایون چی؟چه جوری قراره از همایون مخفی کنیم؟
سوال خوبی بود!!! عقب رفته و روی صندلی نشستم و با ابرو های درهمی گفتم:
-اگه از چند وقت بعد تو یه اتاق بخوابیم,میتونیم همایون رو به این باور برسونیم که ما راب...طه داریم. می دونی که,خیلی واسش شرع و این چیزا اهمیت نداره. حدودا سه ماه بعد می تونیم ازدواج کنیم و می تونیم کاری کنیم,ماه بعد همایون باور کنه من حام....له ام. خوشحالم ميشه. زیاد واسش مهم نیست این چیزا. اون فقط می خواست مطمئن بشه من از حامی باردار نباشم که وقتی دکتر عوضیش آزمایش گرفت و متوجه شد نیستم, راضی شد. می تونیم ماه های بارداری کذایی ام رو یکم عقب جلو کنیم و بگیم بچه زود به دنیا اومد.
هزار تا کار ميشه انجام داد,فقط می مونه یه چیز که به عهده توئه. خودش رو جلو کشید و مقابل پام قرار گرفت و با هیجان گفت:
-چی؟
بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
-اینکه چه جور بچه به من برسه و همایون متوجه نشه به عهده خودت. اینکه امبر قراره چه طوری بارداریش رو مخفی کنه هم به عهده خودته من هیچ کمکی ازم بر نمیاد. کمی فکر کرد و در آخر لبخند خوشحالی زد و گفت:
-درستش می کنم,می تونم از مسافرت امبر استفاده کنم. برنامه مون رو از قبل درست کردیم. اهمیتی ندادم,سر به تکیه گاه مبل دادم و با خیال راحت چشمام رو بستم. این بازی,تازه شروع شده بود.

#یک_سال_بعد

**داریوس

خودکارم رو از روی میز برداشته و دور یکی از بند ها خط کشیدم و با اخم گفتم:
-حق فروشم بهشون دادی؟ پیپ رو گوشه لبش گذاشت و با بی خیالی گفت:
-مجبور بودم,اما در عوض کاری که قرار بود برامون انجام بدن,این هیچ به حساب میاد.
پوف غلیظی کشیده و با ناراحتی سری تکون دادم. مردک خرفت,یک کار رو نمی تونست درست انجام بده. متوجه ناراحتیم شد که لبخندی زد و گفت:
-سگرمه هاتو جمع کن,باید یه چیزایی رو بخشید تا یه چیزایی رو به دست آورد.
سکوت کردم و به بقیه بند های قرار داد نگاه کردم که همایون آهی کشید و با حسرت گفت:
ادامه دارد ...

چیشد؟؟؟داریوس امبر و حامله کرد؟بعد ارامش و داریوس ازدواج کردن؟؟؟؟پشمام ریخت بخدا

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
😬😬😬😂😂😂میخان از راه راست کج نشیم🤣

نمیدونن ک ما خودمون میدونیم قضیه چیه 😂😂😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
چقد بد طفلی حامی

جفتشون گناه دارن بنظرم🥲🥲

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز