2777
2789
#آرامش-چيزیم نميشه. قول میدم. خواهش میکنم حامی من اینجا دق میکنم. باید ببینمت وگرنه نصف جوون میشم، ح ...

#آرامش



مشت محکمی به شکمم زد و بعد با ضربه آخرم,وقتی خون از سر و صورتش میچکید روی رینگ افتاد. قبل از اینکه روی تنش بیفتم,آخرین بار بهش نگاه دوختم. دست روی دهانش گذاشته و با هراس نگاه میکرد. بخاطر نگرانیش,افسار پاره کرده و روی جسم جان افتادم و با قدرت بی شماری که از خشم و کینه درونم نشات میگرفت بهش مشت زدم. فرصت ندادم,کوبنده و محکم ضربه زدم. تماشاچی ها با آواهای تحریک کننده ای تشویقم میکردن و من تموم حرصی که از متیو داشتم رو سرش خالی کردم. دست و پا میزد و سعی میکرد خودش رو نجات بده اما اجازه ندادم. کوتاه نگاهی به آرامش انداختم و دوباره به مبارزه ادامه دادم. دقیقا در یک قدمی پیروزی بودم,جان غرق خون بود اما هنوز دست و پا میزد و تسلیم نمیشد. با پاش سعی کرد ضربه ای به کمرم بزنه که روی تنش جابجا شدم و پاش رو زیر کمرم گذاشتم,دست بلند کرده و خواستم مشتم رو به صورتش بکوبم که برای ثانیه ای سر بلند کرده و جای خالی آرامش خاری شد به چشمانم. گیچ شدم. یعنی چی؟جان بلافاصله از فرصت استفاده کرد و مشتی به چونه ام زد. جمعیت متعجب و ناسزا گویان نگاهم میکردن اما من بی توجه به هیاهو به دنبالش چشم چرخوندم. لعنتی کجا بود؟ حضور جان رو حس کرده,تموم حرصم رو سرش خالی کرده و مشتی به شکمش زدم و در جمعیت به دنبالش گشتم نبود..لعنتی نبود. گفته بودم حق نداره تکون بخوره چون تمرکزم بهم میریزه. توجهی به مسابقه نکرده و سمت رینگ حرکت کردم. لعنتی آرامش کجا بود؟ وقتی چشمم به مسیحی که با نگرانی و وحشت به اطراف نگاه میکرد,منفجر شدم. ..نه انبار خشم درونم آتش گرفت و من آتش گرفتم و سوختم. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که توسط جان از پشت کشیده شدم. دیوانه شدم.... مشت زدم و تموم اون هیاهوی مغزیم باعث شد دست دور گردنش انداخته و با وحشی گری به دیواره رینگ بکوبمش. سالن منفجر شد. آرامش نبود... یاغی شده و بعد مثل حیوون به جونش افتاده و اونقدر به صورتش ضربه زدم و اونقدر با زانو و مشتم به سر و شکمش ضربه زدم که از شدت درد بیهوش شد و از روی دیواره لیز خورد و روی زمین افتاد. نابود شده بودم. استخون به استخون درد کشیدم و جمجمه ام ترکید. بی توجه به هیاهوی جمعیت و رق.....ص و شادی,تور رو کناری زده و با یک حرکت از رینگ بیرون پریدم. طرفدار ها با ذوق اسمم رو صدا میزدن اما من همه رو پس میزده و با تموم سرعت میدویدم. آرامش‌ نبود...لعنتی آرامش نبود. گره جمعیت رو با داد و فریاد باز میکردم و به مردی که مقابلم ایستاده بود مشت محکمی زده و دوان دوان به سمت خروجی دویدم. لعنتی تو کجا رفتی؟؟

**آرامش

در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. بی تقصیر ترین آدم این قصه من بودم اما خب,هر چی سنگه زیر پای لنگه و این مثل خیلی به حال روز من شباهت داشت. درندگی حامی,مشت کوبیدن و وحشی گریش چیزی فرای تصور بود. شوخی که نبود اون واقعا قدرت کشتن آدم ها رو داشت. بهم گفته بود حق ندارم از جایی که ایستادم حتی قدمی جابجا بشم و من برای اینکه تمرکزش رو بهم نریزم بدون مخالفت ایستاده بودم و تکون نمیخوردم. من قصد تکون خوردن نداشتم اما وقتی از پشت کشیده شدم,نتونستم بی حرکت بمونم. درست در آخرین لحظه که بی تاب و تحمل به مبارزه نگاه میکردم و معده ام به جوش و خروش افتاده بود. خیلی وحشتناک از پشت کشیده شدم. دست های قدرتمندی به کت مشکی رنگم چنگ زد و منی که دست بر دهان گذاشته بودم و با دلشوره به رینگ مقابلم نگاه میکردم رو با قدرت زیادی کشید. اونقدر شوکه شدم که حتی نتونستم فریاد بزنم. دو نفر دست دور کمرم انداخته و مثل یک کیسه سیب زمینی من رو همراه خودشون میکشیدن. مسیح و لئو بلافاصله به عقب چرخیدن اما به محض چرخیدنشون,دو قل چماق به صورتشون مشت زده و گیجشون کردن. بدترین اتفاق ممکن بود زمانی بود که لئو و مسیح سمتم حرکت کردن اما من توسط اون دو ناشناس در بین جمعیت کشیده شدم. جمعیت مثل ریسمانی در هم گره دوخت و عمدا جوری درهم تنیده  که مسیح و لئو حتی فرصت نزدیکی هم پیدا نمیکردن. دست روی دهانم گذاشته و آونقدر محکم فشار میدادن که حتی نفس کشیدن هم براش ممنوع شده بود. نگران خودم نه,نگران حامی بودم. کاملا مشخص بود یک چیز هماهنگ شده است و چیزی که خیلی جالب بود این بود که به لهجه آمریکایی خیلی غلیظی حرف می زدن,نه ایتالیایی!! دست و پا زدم و کشون کشون از بین جمعیت و هواداران جان»حریف حامی رد شدم. خدایا یک فاجعه بود. هیچکس کوچک ترین اهمیتی به منی که دست و پا میزدم نمیداد. اشک به چشمام نیشتر زده و بعد از اون انبار متروکه بیرون زدیم. دست روی بازوم گذاشته و سعی کردن داخل ماشین پرتم کنن که مقاومت کرده و با تموم قوایی که برام باقی مونده بود جیغ زده و با دست و پا تلاش میکردم. هراسون به من نگاه میکرده و سعی میکردن صدای فریادم رو خفه کنند که بلند تر و با صدای گوش خراشی فریاد زدم:

#آرامشمشت محکمی به شکمم زد و بعد با ضربه آخرم,وقتی خون از سر و صورتش میچکید روی رینگ افتاد. قبل از ا ...

#آرامش



-کسی نیست اینجا؟کمک کنید! به سادگی قابل فهم بود برای عدم تمرکز حامی من رو از رینگ بیرون کشیدن. چون هر دو هراسون و ترسیده بودن. وقتی دهان باز کرده تا فریاد بزنم ضربه بدی به سرم خورد و بعد چشمام گیج رفت. تلو تلو خورده و بعد روی بدنه ماشین تکیه دادم. سر درد بدی حس کرده و چشمام به سوزش افتاده بود که دست زیر زانوم انداخته و تن نجسی من رو از روی زمین بلند کرد. حتی طاقت حرف زدن هم نداشته و درست در آخرین لحظه,قبل از اینکه جسم بی حسم رو سوار ماشین کنند نعره امنیت قلبم بلند شد و بعد من رها شدم. مثل یک شی قیمتی به آغ...و....شش کشیده شدم. خیسی, تنش و عطر بدن...ش باعث شد جسم بیم زده ام رو بهش برسونم و بعد صدای گیراش نفسام رو به ریتم آرومی تبدیل کرد:
-باز کن چشماتو آرامش.
اون ترس درون صداش باعث شد به جنگ همه کرختی ها رفته و چشمای بی رمقم رو باز کرده و به چشمای کوهستانی اش چشم بدوزم. بدون لحظه ای تعلل من رو به سینه کشید و بعد اونقدر خسته و ناتوان بودم که در .... پر از امنیتش به خواب رفتم!!!

**حامی

-حالم خوبه,ب..
کوچک ترین اهمیتی به حرفش نداده و همراه خودم کشیدمش. تنش هنوز کرخت بود و بخاطر داروهایی که رز براش آماده کرده بود نسبتا سست بود. به خودم تکیه دادمش و با دست راستم ک....مرش رو نگه داشتم. عمدا از نگاه کردن بهش فرار می کردم. نمی خواستم نگاهش کنم. خم شدم تا گرمی آب وان رو چک کنم. سرانگشت هام که به آب داغی که ازش بخار بلند می شد خورد.سری تکون داده و صاف ایستادم. چشم ها.. چشم هامون برای اتصال نگاه ها به شورش افتاده بودن. چشماش خورشید تب دار و سوزناکی بود که قدرت ذوب کردن یخ های چشم های من رو داشت و من...این رو نمی خواستم. دست به لبه های ب...لوزش کشیده و به نرمی از ت..ن...ش خارج کردم. مخالفتی نکرد و بی حرکت ایستاد. بلوزش رو که از تنش در آوردم با دیدن قرمزی هایی که روی پهلوهاش به یادگار مونده بود,خونم به جوش اومد. حرومزاده ها. اگه ریکاردو کمکم نمی کرد چه جوری می خواستم پیداش کنم؟ حتی از تصور این اتفاق شوم,ابروهام بیشتر در هم گره خورد. وحشی و برق چشماش رو احتیاج داشتم اما نمی خواستم ببینمش. به جای خون,گذازه های آتش درونم به حرکت افتاده بود. می سوختم و خاکستر می شدم. با اخم و برافروختگی,شلوار جینش رو هم از تنش بیرون کشیدم و ....چهره متعجب و گلگونش دست و پام رو می بست....و به آرومی وارد وان قرارش دادم. بلافاصله دست ... قرار داد و  وقتی گرمی آب به پوستش برخورد کرد,تکون کوچیکی خورد ... شد. دست دراز کرده و از لوسیون مقابلم روی دستم ريخته .... دلم می خواست با دست های خودم,... از سلامتش اطمینان حاصل پیدا کنم. فکر آسیب دیدنش,من رو از پای در می آورد. دست ...ماه گرفتگیش کشیده.....
. ریلکس شدن بدن و آروم گرفتن انقباض عضلاتش گره های عصبیم رو باز می کرد.
_حامی نمیخوای نگام کنی؟
اخمام بیشتر درهم رفت و همون طور که به ماه گرفتگیش خیره بودم گفتم:
-کارت رو بگو.
-می خوام نگام کنی.
نمی تونستم. توی سرم,جنگ بزرگی به پا شده بود. برای اولین بار از نگاه کردن به چشم های کسی بیم داشتم. من حس می کردم درون یک باتلاق گیر افتادم. باتلاق چشم های سیاه این دختر. وابستگی برای کسی مثل من,یک سم بزرگ بود. یک درد بزرگ بود. از نگاه کردن بهش برحذر بودم چون حس می کردم قدرت کافی برای جمع کردن اخم هام ندارم. ابدا نمیخواستم دیوارم رو بشکنم. وقتی هیچ اقدامی برای نگاه کردنش نکردم,دست های کوچکش رو روی سینه ام قرار داد و به نرمی گفت:
_چی داره اذیتت میکنه؟
هزاران چیز...هزاران هزار مشکل قصد نابودی من رو داشت و در صدر‌این دختر بود.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#آرامش-کسی نیست اینجا؟کمک کنید! به سادگی قابل فهم بود برای عدم تمرکز حامی من رو از رینگ بیرون کشیدن. ...

#آرامش


هیچ وقت فکر نمیکردم روزی خواهد رسید که من با ریتم نفس های یک نفر آروم بشم. روزی فکر هم نمی کردم اون عذاب و رنجی که بیست سال بود تحمل کرده بودم بالاخره با جسم یک دختر زخم بیست ساله ای که هر نفس این دختر,مرهمی شده و آروم گرفته بود. خطوط روی بدنش یک راه برای رسیدن به آرامش بود. خودش رو به سینه ام .....,دست روی گ..... گذاشت و گفت:
-منو ببین,من خوبم. هیچیم نشده حامی. بهم نگاه کن و بگو چی می خوای؟
سر بلند کردم و به چشم های براق و مملو از حسش نگاه کردم. نگاهم سخت تر و غیر قابل نفوذ تر شد و گفتم:
-.... ضربان قلبت رو می خوام. اونم بدون هیچ فاصله أی, پس انقدر حرف نزن. لبخند زد و توی کدوم قانون گفته بودن لبخند ها مسکن دردن؟ کجای دنیا این قانون تصویب شده بود؟پس چرا من خبری نداشتم؟ ب..... نرمی به گونه ام زد و گفت:
-پس به جای حرف زدن,ناله کنم؟من اگه بفهمم چرا شنیدن صدا....
سرخ شد و با خجالت گفت: -می دونی که دست خودم نیست.
با قدرت گفتم:
-دست منه,کاریه .......ز قدرتیه که فقط من دارم. خنده اش و تکون خوردن های نامحسوسش آبی می شد روی آتش درونم. و با ناز گفت:
-خداوندگار من,تو قدرتمند ترینی. من همه چیمو تقدیمت کردم,زئوس. قفل شدم. فکر نمی کردم شنیدن این اسم از زبون این دختر انقدر سکرآور باشه. ..... و گفت:
-اسمت بهم قدرت میده پس تا ابد تو زئوس آرامشی. منم الهه عشق میشم و قسم میخوره شده قلبمو از سینه بیرون بکشم ولی هر جوری شده آرومت کنم.
........ بلندش کرده و بعد از شستشوی کامل بدنش,از سرویس بیرون زدم. جسم حوله پیچش رو روی تخت قرار داده و. به ....که شیطنت وار تکونی خورد و باعث بهم ریختگیم شد که
با غرش گفتم:
_بهمم نریز. لبخندش رو حس کردم

اون شب بدون هیچ معاشقه ای تا خود صبح فقط رایحه اش رو نفس کشیدم و از دوباره زئوس شدنم حس عجیبی داشتم. زئوس و الهه عشق؟؟؟

احترام و عزت!!!! هر شش نفر,دور میز نشسته و با جدیت و احترام نگاهم می کردن. با نگاهم تک تکشون رو از نظر گذروندم. هفت راس اصلی حلقه مافیا اینجا و در سیسیل دور هم جمع شده بودیم. طبق قراره هر ساله. به جز یک نفرء‌همایون!!! همایونی که در سقوط قرار داشت و به زودی جایگزینی براش پیدا می شد. آشوبی که متیو به پا کرده بود اکثریت این آدم ها رو به زحمت انداخته بود. نگاهم روی دیمن که چهره اش کبود و زخمی شده بود دوخته شد. متیو حسابی مارو به دردسر انداخته بود. افسار گسیخته ای که دو سال پیش بخاطر حرومزادگیش از کارتل ها اخراج شد و جایگاهش به دیمن رسید. اینجا محرمانه ترین برنامه های مافیا برنامه ریزی می شد. هر هفت نفر از نقاط مختلف خودشون رو به اینجا رسونده بودن. سیاهی و سفیدی رنگ پوست و لهجه های غلیظشون گویای تفاوت فاحش ما بود. تتو های ژاپنی ها,خط روی صورت کارئل ها، انگشتر های عقرب آمریکایی ها و لباس های راک استار افریقایی ها نشانی بود که فقط و فقط ما هشت تن ازش باخبر بودیم. هر گروه,یک رسم و نشان جدا!!! همه سکوت کرده و تنها صدایی که بلند می شد. صدای ضربه زدن سرانگشت های من به میز بود. به گلدون گل های ارکیده خیره شدم و سعی کردم نفس های آرومی بکشم.صدای پیام تلفن ریکاردو که بلند شد,نگاه از گل ها گرفته و بهش چشم دوختم. با نشونه تایید سری تکون دادم و چند لحظه بعد,در اتاق باز شد و دو نفر از نگهبان ها دو جسم غرق در خون روححتنآ همراه خودشون وارد اتاق کردن. هیاهویی در جمع راه افتاد و تموم اعضا با نفرت و کینه به متیو و برادرش امت که از شدت کتک خونین و مالین شده بودن,نگاه میکردن. محافظ ها این دو حرومزاده رو مقابل پای من قرار داده و بعد از کسب تکلیف و با اجازه ای که دادم اتاق رو ترک کردن. از گوشه چشم نگاهی به دیمن که چهره اش سخت شده و آماده انفجار بود کردم. حتی اگه از زور حرص می مرد هم حق نداشت جایی که من هستم, حرفی بزنه. حرف اول و آخر رو من میزدم و بقیه مجبور به اطاعت بودن. متیو در نی نی نگاهش وحشت سو سو می زد و امت حتی نگاه هم نمی کرد. دستی به فکم کشیدم و با لحن بی خیالی به لاتین گفتم: -خب,حالا توضیح بدید دقیقا چه اتفاقی افتاد چی خوردید که توهم برتون داشت می تونید بر خلاف گفته من حرف بزنید؟ صندلیم رو کج کرده و به سمتشون چرخیدم. هر دو سکوت کرده و حرف نمیزدن. سری تکون دادم و گفتم:

#آرامشهیچ وقت فکر نمیکردم روزی خواهد رسید که من با ریتم نفس های یک نفر آروم بشم. روزی فکر هم نمی کرد ...

#آرامش



-قانون خرید و فروش اسلحه رو من سه ماه پیش تایید کردم و اعلام کردم تا حد ممکن باید بخاطر این آشوب ها کاهش پیدا کنه و شما چه فکری کردید که قانون رو زیر پا گذاشتید و برای من و اعضای اصلی دردسر درست کردید؟ متیو با صورت ترکیده و غرق خونی نگاهم کرد و با وحشتی که در تک تک حرکاتش واضح بود
گفت:
-ما...ما قصد دخالت...تو کار های شما رو نداشتیم جگوار.
نمایشی سری تکون دادم. خم شدم و دقیقا مقابلش قرار گرفتم و اظهار کردم:
-که قصد دخالت نداشتید؟ تند تند سری تکون داد. لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-خیله خب! از روی صندلیم برخواسته و آشکارا اون ها عقب کشیدن. نگاهی به اعضا که با چهره سختی به اون کفتار ها نگاه می کردن انداختم و گفتم:
-خب,حرفاش رو شنیدید؟ و قبل از یک نفس دیگه با وحشی گری چرخیده و با کفشی که به پا داشتم,لگد محکمی به صورت متیو زدم. نعره زد و روی زمین افتاد اما امت وحشت زده عقب رفت و من خم شدم و با تمام نیرو به شکمش ضربه زدم. وقتی هر دو ناتوان و نالان روی زمین افتادن,اجازه قدرت نمایی به جگوار درونم دادم و با اسلحه درون دستم,دو گلوله به زانوهاشون زدم و بی توجه به فریاد های گوش خراششون گفتم: -دزدیدن پنجاه و هفت تا بچه سیزده ساله که از قضا تو ایتالیا هستن و وحشیانه عمل کردن بدنشون و جاسازی مواد تو کبدشون,بر خلا ف قانون های من نیست؟ترنسفر کردن بچه ها به عنوان واسطه مواد به مکزیک,برخلاف قوانین من نیست؟حرومزاده من حکم نزده بودم این کار ممنوعه ؟ با یادآوری اتفاقی که افتاده بود نعره زدم و اسلحه ام رو محکم پرتاب کردم:
-کشته شدن اون بچه ها بخاطر ترکیدن دراگ تو شکمشون رو تو حرومزاده باعث شدی و من بخاطر این بی قانونیت سر از تنت جدا می کنم. با هر چیزی می تونستم آروم برخورد کنم,به جز این مورد. نفس بلندی کشیده و بی توجه به جوی خونی که به راه افتاده بود.به چهره غرق در لذت دیمن نگاهی کردم و گفتم:
-کشتنش با تو. بخاطر تقاص بلایی که سرت اورده. فقط سر از تن جفتشون می کنید و واسه اون اد حرومزاده بفرستید و بگید سزای این کارت رو پسرات پس میدن. اگه یک بار دیگه بخواد تو کار های من دخالت کنه,این بار سراغ خودش میرم. از پشت صندلیش بلند شد و با احترام گفت:
-بله.
سری تکون دادم و از اتاق بیرون زدم. من اد حرومزاده رو به خاک سیاه می نشوندم. اونقدر بزدل و رذل بود که از بچه هاش برای رسیدن به جایگاه سابقش استفاده می کرد. من تک تک کسایی که حکم مرگ پدرم رو امضا کرده بودن رو به خاک سیاه نشونده بودم. هنوز دستم به آخرین نفر نرسیده بود. آخرین نفری که فعلا هیچ خبری ازش پیدا نمی شدا!! پوک محکمی به سیگارم زده و حس خفگی لحظه ای رهام نمی کرد. آشفته دستی به گردنم کشیدم و تلاش کردم اون حس توهم زای خفگی رو از مغزم بیرون کنم اما موفق نمی شدم. خفگی!!! خفگی. خفگی ای که از چند ساعت پیش و از پیغام ناشناسی که به دستم رسیده بود,نشات می گرفت. سرم نبض می زد و عضلات در منقبض ترین حالت ممکن بود. خاطرات منحوس گذشته دوباره به سرم حمله کرده و مثل یک دیو خونخوار تمام آرامش اعصابم رو می درید. با گرم شدن و ریلکسی تنم,متوجه حضورش در اتاق شدم. سیگار گوشه لب هام بود و همون طور که به تاج تخت تکیه زده بودم,نگاهش می کردم. فریبنده و چشمگیر بود. خرامان خرامان سمتم قدم برداشت و من با یادآوری پیام اون متن,دوباره به حالت انقباض در اومدم. بی شرف رذل!!! پیداش می کردم. موهای مواج و به رنگ شبش رو آزادانه رها کرده و تو تاریکی روشن عرشه کشتی,سمتم قدم بر می داشت. باریکه ای از نور ماه روی صورتش افتاده و نسیمی که از دریا می وزید موهاش رو به رق..ص و طنازی دعوت کرده بود. برای یک نفس راحت با کشتی خصوصی به دریا زده بودیم. خدمه رو مرخص کرده و هیچکس حق نداشت به این قسمت نزدیک بشه. عروس زیبای من به آرومی حرکت می کرد و من رو به اوج می کشید. می خواستم سمت یورش برده و تموم ...نش رو فتح کنم اما نمی تونستم. عصبی بودم. درهم بودم و قابلیت منفجر شدن داشتم. لبخند زنان نزدیکم شد و نگاه من,میخ چشم های براق و وحشیش بود. این چشم ها... نگاهی به چهره گرفته ام کرد و گفت:
-چرا انقدر عصبی ای؟چی شده حامی؟
پوکی زده و با غرش گفتم:
-باید یه حیوونی رو پیدا کنم تا سر از تنش جدا کنم. چشماش رو گرد کرد و گفت:
_ چ...
-چشماتو گرد نمی کنی!! از خشم درونم با خبر شد و با چشم غره گفت:
-زورگو. چرا آنقدر عصبی ای تو آخه؟
پاسخی ندادم. وحشتناک بهم ریخته بودم. لبه صندلی,به فاصله کوتاهی از من نشست و همون طور که خیره نگاهم می کرد گفت:
-می خوام یه اعترافی بکنم.
بدون هیچ واکنشی نگاهش می کردم.
قصد داشتم با نگاهم تموم وجودش رو به تصرف در بیارم. برق چشمای سیاهش, به سوسوی سناره ها وخیره کنندگی اسمون شب ,طعنه می زد.

#آرامش-قانون خرید و فروش اسلحه رو من سه ماه پیش تایید کردم و اعلام کردم تا حد ممکن باید بخاطر این آش ...

‌#آرامش



موهای بازیگوشش رو پشت گوشش زد و از بین مژه های فر و تاب دارش
نگاهم کرد و گفت:
-راستش,سیگار خیلی بهت میاد ولی نکش.
پوکی زده و دودش رو در خلاف جهت صورتش رها کردم و ابرویی بالا انداختم. خودش رو جلو تر کشید,نگاهی به چشم های عصبی من انداخت و لب زد:
-گفتی باید فقط طعم و مزه بوی تورو بگیرم. جدی نگاهش کردم و گفتم:
-خلاف این مگه جرأت اتفاق افتادن داره؟ لبخند زد و چال گونه اش پدیدار شد و من خیره چالش شدم. دستی به فیل تر سیگار قرار داد و با چشمک گفت:
-با اين ... طعم میگیره و وقتی منو ب...ی,یه طعم دیگه ای  شریک میشه. و تو گفته بودی حتی ,لباس های تنم مزاحمت بشن.
چموش !! سیگار روی لبم گذاشتم و محکم روی صندلی,کنار خودم پرتش کردم وسر روی سینه ام گذاشت و با حرص گفتم:
-بازی در نیار آرامش. در...گرفتمش و به سیگار کشیدنم ادامه دادم. به حضورش در .. و تلخی گس سیگار نیاز داشتم. ... به قفسه سینه ام زد. سیگار هنوز گوشه لبم بود و از حضورش آرامش می گرفتم که صدای تلفنم بلند شد. آرامش پوفی کشید و از.... بیرون زد. از روی صندلی بلند شده و همون طور که سمت اتاقک اصلی حرکت می کردم جواب دادم:
_بگو مسیح!!!
ضربه های محکمی به نرده ها زدم و به سیاهی دریا خیره شدم. من پیداش می کردم. این حرومزاده رو هر جور که بود پیدا می کردم. نفس های بلند و پی در پی ای کشیدم و به ماه در آسمان خیره شدم. حتی اجازه نمی دادم یه تار مو از سرش کم بشه...قسم می خوردم. از عرشه پایین رفته و به سمت اتاقی که مخصوص خودمون آماده شد بود حرکت کردم. صدای نفس های بلندش رو که شنیدم,متوجه خواب بودنش شدم. مثل یک رویای شیرین بود و به زیبایی خوابیده بود. در چهار چوب در تکیه داده و به تصویرش خیره شدم اما اون پیغام کوفتی مغزم رو درگیر کرده بود."حساب بی حساب شدیم چ
جگوار. می دونی که تو دنیای ما هیچ چیز بی جواب باقی نمی مونه. می دونم مشتاق دیدارم هستی,به زودی می بینمت. درضمن,بانوی شرقی و زیبایی داری. خیلی مراقبش باش. ما باید از دست بدیم تا به قدرت برسیم"

**آرامش

لبخند بزرگی زده و آسه آسه سمت تخت حرکت کردم. این عمیق خوابیدنش نشونه خوبی بود. حامی کنار من به راحتی نفس می کشید و آروم می گرفت. دقیق نمی دونم چه ساعتی به تخت اومده بود اما خب بخاطر دیر خوابیدنش,خوابش نسبتا سنگین شده و به من اجازه این کار رو داده بود. اینکه دست بهش می زدم تکون آرومی می خورد و بلافاصله تا نزدیکش میشدم آروم میگرفت,.حس خوبی بهم می داد. خیله خب..نوبت توعه آرامش‌. باید قانون ها عوض می شد و من عوضش می کردم. روی تخت حرکت کرده و لحظه بعد ... نشستم. نگاهی به وضعیعتی که براش درست کرده بودم انداخته و لبخند زدم. دست هاش رو با شال آبی رنگ و چشم هاش رو با کراوات بسته بودم....لعنتی اگه می فهمید من رو می کشت!!! نفس عمیقی کشیده .... عضلات مخروطیش کشیدم و .... کردم و با صدای نرمی گفتم:
-زئوس؟ بلافاصله تکون خورد. دستاش رو تکونی داد اما خم شدم  گفتم:
-دستات بسته است شاه دل. یکه سختی خورد و با غرش گفت:
-چشمامو واسه چی بستی آرامش؟باز کن ببینم. حرص خفته درون صداش باعث لبخندم شد. به نرمی روی.... حرکت می کردم و استخوان برجسته سینه اش رو با ..... و صدای نفسش رو که حبس کرد شنیدم. یک هیچ آقای ..
-داری چه غلطی می ک...می کنی آرامش؟
نقطه به نقطه شکم بر پرپیچ و خم و عضلانیش ....به آرومی گفتم:
-می خوام آرومت کنم. باید آرومش می کردم. باید آرامشم رو بهش تزریق می کردم. غرشی کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-باز کن دستامو آرامش.
حامی هیچ وقت اجازه نمی داد ... غرور لعنتیش هیچ وقت بهش این اجازه رو نمی داد و من می خواستم که بهش ثابت کنم قدرت رام کردنش رو دارم.
-باتوام آرامش.
سخت در عذاب بود.... عذاب!!! امکان نداشت این کار رو بکنم. می خواستم بازی رو شروع کنم.با غرش گفت:
-نکن آرامش. اما من سرسختانه ادامه میدادم



‌#آرامشموهای بازیگوشش رو پشت گوشش زد و از بین مژه های فر و تاب دارشنگاهم کرد و گفت:-راستش,سیگار خیلی ...

#آرامش



  گفتم:
-بازی شروع شد شاه دل
محکم تکونی خورد و شال رو تیکه پاره کرد با خشم کراوات رو از چشمش باز کرد و نگاهی به چهره خندون من زد و با غیظ گفت:
-گفتم با صبر من بازی نکن.
-پس مجازاتم کن!
_باشه خودت خواستی منم که همیشه تشنه توام .

دل کندن از این کشور برام سخت شده بود. لذت های بی شماری رو لمس کرده بودم و خب, رنجی هم تحمل کرده بودم اما,وجود مملو از امنیت حامی همه چیز رو برام آسون میکرد. برای آخرین بار به دریای مقابلم خیره شدم و با یادآوری اتفاق شب گذشته و عهدی که در این شهر, در کنار دریا بستیم فکر کردم و تمام وجودم رو گرمای شیرینی احاطه کرد. دست دور بازوش انداخته و همگام باهاش قدم میزدم. او سکوت کرده و من نیز سکوت کرده بودم. شک نداشتم به اتفاقی که دیشب بینمون افتاده و عهدی که بستیم فکر میکرد. مسیح مقابلمون قرار گرفت و با لبخند گفت:
-وقت رفتنه!
او سکوت کرد و من لبخند زدم و در دل گفتم: "به زودی بر میگردم"

**حامی

سری تکون دادم با تاکید گفتم:
-حتی به قدر یک ثانیه. تاکید میکنم به قدر یک ثانیه هم رهاش نمیکنی.
-چشم. دستی به موهام کشیدم و پارسا بدون حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد. مسیح با امیدواری گفت:
-مطمئنم پیداش میکنیم. به بچه ها گفتم دارن دنبالش میگردن. فقط...
با استفهام نگاهش کردم که با تردید گفت:
-نمیخواید به آرامش حرفی بزنید؟
دست روی میز گذاشته و با کلافگی گفتم:
-حتی نمیخوام گوشه فکرش درگیر این موضوع بشه. مصمم سری تکون داد و با احترام و آسوده خاطر گفت:
-نگران نباشید,میسپرم توی بیمارستان چند تا از بچه های امنیت به شکل ناشناس در رفت و امد باشن.
خوبه ای زمزمه کردم و با خودم فکر کردم باید هر چه سریع تر این مشکل کوفتی رو حل کنم.. پیام های تهدید آمیزش شدت گرفته و کوبنده تر شده بود. پیام هایی که بوی مرگ میداد. "مراقب زندگیت باش جگوار" من قصد داشتم این مشکل رو حل کنم اما چه میدونستم تاوان خیلی سنگینی تری قراره پس بدم. تاوانی که....
موهاش رو شونه کرد و من از آينه خیره به موج موهاش شدم. لوسیون مخصوصش رو با حرکات آرومی به گردنش زد و رایحه مخصوصش به زیر بینی ام رفت. از آينه لبخندی بهم زد و بعد بلند شد و خرامان خرامان سمتم قدم برداشت. میخ چشم های هم بودیم,نزدیک تخت قرار گرفت و با لبخند بزرگی خودش رو کنارم کشید.و با دلبری گفت:
-یه چیزی بگم؟
سری تکون دادم و بوی تنش رو نفس کشیدم. عضلات گردنم رو ماساژ داد و بدون ناراحتی و دلخوری گفت:
-من عمارت رو دوست دارم اینجا هم صحبت دارم و میتونم با بانو و دخترا حرف بزنم,ولی خونه دو نفره مون رو بیشتر دوست دارم. ميشه دوباره برنامه بچینی بریم اونجا؟
من هم دلم میخواست. دوست داشتم تنها باشیم و هر جور که دلم میخواست .. کرده و توجهی به اینکه ممکنه کسی صداش رو بشنونه نمیدادم. اما خب,مجبور بودم. امنیت عمارت به مراتب خیلی بالاتر از اون برج بود و تا اون حرومزاده رو پیدا نمیکردم,نمیتونستم ریسک کنم. دلم میخواست آرامش رو در عمارت حبس کنم و نذارم هیچ جایی بره اما به دو دلیل این کار رو نمیکردم. اول از اینکه ذهن آرامش رو بهم بریزم بر حذر بودم. نمیخواستم بیخود نگرانش کنم و دوم,نمیخواستم اون بی شرف فکر کنه تونسته من رو بهم بریزه و این یعنی دادن اوانس و تایید!!!
-میریم اما فعلا نه. ب.... به چونه ام زد و گفت:
-ممنون.
دست روی گونه هام گذاشت و سعی کرد فاصله ای بده و بلافاصله تا متوجه نیتش شدم,اخمی کردم وگفتم:
-داری چی کار میکنی؟ گونه ام رو نوازشی کرد و با محبت گفت:
-هیچ وقت,هیچ وقت قرار نیست بخندی؟قرار نیست من لبخندت رو ببینم؟
سکوت کرده و به چشم هاش خیره شدم. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-جدی چرا؟چرا نمیخندی؟
-چون تو میخندی! سردرگم نگاهم کرد و خودش رو تکونی داد و گفت:
_چی؟من میخندم برای خودم میخندم.
پاهاش رو فشاری دادم و گفتم:
-اشتباهت اینجاست,تو میخندی,چون برای من میخندی و دیگه دلیلی نداره من بخندم. تو لبخند میزنی و همین کافیه. لبخند زد و با مشت به آرومی روی سینه عریانم کوبید و گفت: -خودخواه,
پاسخی ندادم و به ریتم نفس هاش نگاه کردم. ....با دلبری گفت: -بالاخره.یه روزی.یه جایی.یه جوری اچمز میشی,  یه جوری از خود بی خود میشی که لبخند نزدن بشه سخت ترین کار دنیا و قسم میخورم اون لحظه,اون لبخندت رو تا ابد قاب بگیرم.
سوالی نگاهش کرده و متوجه منظورم شد که چشمکی زد و گفت:
-بذار به موقعش. متوجه میشی.
متوجه منظورش نمیشدم اما علاقه ای هم به کنکاش نداشتم. پوفی کشید و گفت

#آرامش گفتم:-بازی شروع شد شاه دلمحکم تکونی خورد و شال رو تیکه پاره کرد با خشم کراوات رو از چشمش باز ...

#آرامش



-چقدر کم حرف تر شدی.
چون میخواستم فقط صدای اون باشه. میخواستم صداش رو بشنوم و آروم بشم. پاسخی نداده و کاملا چسبیده به من گفت:
-هر چی بشه,من مطمئنم تو از پسش بر میای. احتیاج داشتم به این جمله و آروم گرفتم. دست روی کمرش گذاشته و گفتم:
-این روزا زیاد حرف بزن. سر روی س.....ینه ام گذاشت و با تعجب گفت:
-چرا؟
  ... همون طور که موهاش رو از پیشونیش کنار میزدم گفتم:
-چون به آرامش بودنت نیاز دارم. حرف بزن تا بفههم وجود داری!!!

**آرامش

محکم گ....ونه ام رو ب...وسید و گفت:
-سل...یطه,چقدرم دلم برات تنگ شده بود.
محکم در آغ..وشم کشیدمش و گفتم:
-منم. ازم فاصله گرفت و با محبت گفت:
-خب خداروشکر. حسابی آبیاری شده قشنگ. آب به کجاها که نرفته.
جیغ خفیفی کشیده و با تشر گفتم:
_دلارام.
-زهرمار.
دکمه های رو پوشم رو بستم و گفتم:
-متاسفم واست. کمدش رو بست و با بی خیالی گفت:
-بایدم متاسف باشی. من آبیاری نشدم که. خشک و برهوت موندم.
با دستم ضربه ای به سرش زدم و گفتم:
-آدم باش. و دوشادوش هم از رست خارج شدیم. بالاخره بعد از ده روز مسافرت,به کارم برگشته بودم. به مزخرفاتش توجهی نکرده و سمت استیشن حرکت کردیم. با همکارانم سلام و علیک گرمی کرده و پرونده های روی میز رو مرتب کردم. گوشه چشمی به پارسایی که با دقت اطراف رو می پایید دادم و تا خواستم دهان باز کنم,نرگس با صدای بلندی گفت:
-آرامش، آرامش,بدو بیا. تصادفی داریم.
باشه ای گفته و با عجله به سمت ورودی اورژانس حرکت کردم. خب,این هم از اولین روز کاری!!!

**مسیح

دسته گل رز آتشینی که در دست داشتم رو با بی قراری جابجا کردم. کافه نسبتا خلوت بود و زوج های عجیب غریبی به چشم میخورد. البته از نظر من. با خودم کلنجار میرفتم و زیر لب گفتم،شیطونه میگه پرتش کنم اونورا! وقتی سر بلند کرده و چشم های عسلیش رو دیدم, نفسی کشیدم و گفتم,شیطونه چیز خورد با پدر پدرش. مردیکه نسناس! وقتی نزیکم شد.,لبخند گرمی زد و با شرمندگی گفت:
-سلام,ببخشید. خیلی منتظر موندی؟
نیش شل شده ام هیچ جوره نمیتونستم جمع کنم. گل ها رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-نه بابا.,فدای سرت.چشماش برقی زد و گلها رو با ذوق از دستم گرفت و گفت:
-وای مرسی خیلی خوشگلن.
-مثل خودت. لبخند خجولی زد و همون طور که روی صندلی مینشست گفت:
_سفارش دادی؟
-آره. دوتا قهوه تلخ و یه کیک شکلاتی. گلها رو روی میز گذاشت و با قدردانی گفت:
-مرسی. بابت گلهام خیلی لطف کردی,قرار بود زودتر بیام اما اونقدر از دیدن آرام ذوق داشتم که اصلا نفهمیدم چه جوری وقت گذشت. تا پارسا آرام رو برد منم بدو بدو اومدم اینجا.
-عیب نداره. دست هاش رو در هم گره زد و نگاهی به من کرد و پا شیطنت گفت:
-خب,شما بگو. ایتالیا خوش گذشت؟
چشمکش رو با چشمک شرور تری پاسخ دادم و همون طور که به تکیه گاه صندلی تکیه میزدم -فکر کن یه درصد خوش نگذره. ویو رو میدیدی برق از سرت میپرید لامصب آدم حالی به حالی میشد. چشم های گربه ایش رو تیز کرد و با لحن تندی گفت:
-اع,انگار برق از جاهای دیگتم پریده.
قهقه زدم و بی توجه به چندین چشمی که به سمتمون دوخته شد گفتم:
-اصلا یکی از دلایلی که من ازت خوشم اومد.همین زبونت بود که بالا پایین آدم رو نابود میکرد. لبخندش رو فرو خورد و گفت:
-یکی باید باشه جلوی زبون تورو بگیره دیگه. دیدنش,حس خوبی بهم میداد. از گرفتاری هایی که جدیدا به مشکلاتمون اضافه شد‌ این دیدار کوتاه میتونست انرژی ام رو افزایش بده. دلبر آتشین موی من!!! وقتی پیمان سفارش هامون رو آورد.تشکری کرده و مشغول شدیم. با لذت مقداری از کیکش رو به دهان کشید و لبخند زد. نگاهی به چهره اش کردم و به آرومی گفتم:
-دلی؟
-بله؟
و منتظر نگاهم کرد. جرعه ای از قهوه ام نوشیدم وگفتم:
-کار مهمی باهات دارم. ردی از نگرانی درون چشماش دیده شد اما خیلی زود پنهان شد و خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:
-اين یکی دو هفته یکم سرم شلوغه. یه سری کارا دارم که باید هر چه زودتر انجام بدم. بین حرفم پرید و با دلشوره گفت:
-خب؟
لبخند زده و دستش رو در دست گرفتم. دست های سفید و کوچیکش.
-نگران نباش,فقط وقتی کارم تموم بشه,دیگه حتی یک روزم از دست نمیدم. میام خواستگاری و قال قضیه رو میکنم,باشه؟ بلافاصله نفسش رو آزاد کرد و گفت:
-باشه.
اشاره ای به قهوه اش کردم و گفتم:
-بخور, کمی منگ میزد اما بدون مخالفت قهوه اش رو نوشید. دستش رو رها نکرده و همون طور که نوازشش میکردم با شیطنت گفتم:
-پنبه؟ گیج نگاهم کرد و چهره در هم فرو برد که با لحن بی تفاوتی گفتم:
-یکی از مزیت های ازدواج با تو میدونی چیه پنبه برفی؟ تک خنده ای کرد و گفت:
-چیه؟
خودم رو بی خیال نشون دادم و گفتم:
-حفظ و نگه داری و صرفه جویی در مصرف برق! دستش رو از دستم در آورد و گفت:
-بی مزه.
دستش رو گرفتم و خودم رو جلو تر کشیدم و با صدای آرومی گفتم:

#آرامش-چقدر کم حرف تر شدی.چون میخواستم فقط صدای اون باشه. میخواستم صداش رو بشنوم و آروم بشم. پاسخی ن ...

#آرامش



-جدی میگم,خب توی شب کاری هامون نیاز نداریم برق روشن کنیم,هزار ماشالا انگار لامپ توی وجودت گذاشتن. البته خب اینم بگم,من از تاریکی میترسم و توی مراسم های شب کاری,با خیال آسوده میتونیم به توکل بپردازيم. به ثانیه نکشیده صورتش به رنگ موهای سرخش در اومد و با زمزمه مملو از حرص و خنده گفت:
_یعنی تو خیلی بی حیایی.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-حقیقته. مرسی که باعث حفظ سرمایه ملی هستی پنبه برفی!!!
-مسیح!
تشرش باعث لبخندم شد و با لذت گفتم:
-تو اومدی و تاریکی شب های پر زجر من رو روشن کنی. خدا میدونه که چقدر تو شب کاری ها به همکارایی که باهم توکل میکردیم غر میزدم بابا یکم روشن باشید آدم بدونه کجا به کجا رو میزنه. نتونست خود دار باشه و با شدت به خنده افتاد و من دقیقا همین رو میخواستم. لبخندش رو!!!  

حامی

گوشیم رو کناری پرت کرده و با تمام وجود نعره زدم:
-بی شررررررررررررف. میکشمت. من تو حرومزاده رو میکشم. کیان سکوت کرده و با نگرانی نگاهم میکرد. نفس های بلندی کشیده و از خشم به خودم میلرزیدم. مغزم درد گرفته بود. این بزدل  رو هر جور شده پیداش میکردم. نگاهم به ساختمون مقابلم بود اما ذهنم روی اون پیام گیر کرده بود: "مرگ خانواده خیلی چیز بدیه اما خب گذشته. مراقب باش,اتفاقی که برای خواهرت افتاد,برای کس دیکه ای تکرار نشه. زئوس" دست روی سرم گذاشته و با صدای بلندی گفتم:
-زنگ بزن به پارسا و بگو آماده باشن. میریم دنبالشون.
-چشم.
نمیذاشتم...نمی ذاشتم بلایی سرش بیاد.

آرامش

قهقه زده و دست روی دهانم گذاشتم که دلارام با حرص و لبخند گفت:
-یعنی آدم به بی حیایی این من ندیدم آرامش. چشمام از شدت خنده پر شده بود و دلارام رو تار می دیدم. گوشیش رو روی میز گذاشت و با غرغر گفت:
-اع اع. بابا من چه میدونستم داخل ....ک اون استیکر کوفتی چه خبراییه. فکر میکردم همش قلب ملبه. بخدا نگاه نکرده بودم.
کاردکس رو محکم بین دست هام گرفتم و سعی می کردم صدای خنده ام بلند نشه اما نمیشد..از خنده عضلات شکمم درد میکرد. با پاش ضربه ای به من مدهوش از خنده زد و گفت:
-زهرمار. حالا من یه اشتباهی کردم آرامش. اون حق داره برگرده اون حرف رو به من بزنه؟
با یاداوری جمله مسیح,خنده ام شدت گرفت و با صدای خفه ای گفتم:
-واااای. خدا لعنتتون نکنه. رسما دوتا دیوونه به تور هم خوردن. خودش هم خنده اش گرفت و من روی صندلیم ولو شدم. نگاهی به تلفنش کردم و دوباره خنده ام از سر گرفته شد. دلارام یک استکیر قلب برای مسیح فرستاده بود اما قسم میخورد خبر نداشته این پک درهمه و همه جور استیکری هم درونش وجود داره. وقتی برای مسیح فرستاده بودمسیح بر حسب فضولی پک رو باز کرده و بعد ریپلای زده بود: "پنبه من فکر نمیکردم انقدر روشن فکر باشی. الان نامحسوس اشاره کردی که باید اینا رو آموزش ببینم تا توی شب های توکل برات اجرا کنم؟" و این پیام باعث انفجار دلارام و من شده بود. دلارام از شدت حرص و خجالت, مسیح رو بلاک کرده بود و من از خنده کبود شده بودم. خنده ام رو کنترل کرده و همون طور که روی پرونده چیزی یاد داشت میکردم گفتم:
-از این به بعد مراقب پک ها باش.
-حرف نزن.
تک خنده ای کرده و تموم اطلاعات رو یاد داشت کردم. خودکارم رو درون جیبم قرار داده و خواستم سمت اتاق هشت حرکت کنم که سایه ای رو بالا سرم حس کردم. سر بلند کرده و از دیدن پارسایی که با جدیت نگاهم میکرد,لبخند زدم  -چیزی شده؟ دلارام سر از مانیتور مقابلش بلند کرد و به مسیح نگاهی کرد و من منتظر بهش چشم دوخته بودم که گفت:
-باید بریم.
چشم تنگ کرده و گفتم:
-بریم؟کجا؟ دلارام از روی صندلیش بلند شد و با نگرانی گفت:
-چی شده؟
پارسا نگاهی به جفتمون کرد و با
اطمینان گفت:
-نگران نباشید. چیزی نشده. رییس دارن میان دنبالتون. گفتن آماده بشیم.
حامی؟ این وقت روز؟ چه خبر بود؟ سری تکون دادم و گفتم:
-باشه. بذار برم حاضر بشم. پرونده رو به دلارام دادم و با شرمندگی گفتم:
-بقیه اش با تو. لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:
-برو خیالت راحت.
اما من,خیالم راحت نبود.

**حامی

نمیدونم چرا انقدر احساس خفگی میکردم. شیشه ها رو پایین کشیده و سعی کردم نفس عمیقی بکشم اما هر لحظه حس خفگیم بیشتر میشد. دستی به گردنم کشیده و در نهایت برای استشمام اکسیژن با بی حوصلگی پیاده شدم. بلافاصله کیان هم از ماشین پیاده شد و به منی که به ساختمون بیمارستان مقابلم خیره شده بودم گفت:
- چیزی شده رییس؟
سری تکون دادم و با جدیت گفتم:
-نه! اما خیلی نامحسوس دستی به گردنم کشیده و سعی کردم نفس بکشم. بوق ماشین ها و همهمه شهری باعث بهم ریختگیم میشد. میخواستم آرامشم رو از این جهنم بیرون کشیده و با خودم به امن ترین نقطه دنیا ببرم. دست درون جیب کتم انداخته و نفسهای بلندی  کشیدم.

#آرامش-جدی میگم,خب توی شب کاری هامون نیاز نداریم برق روشن کنیم,هزار ماشالا انگار لامپ توی وجودت گذاش ...

#آرامش



کشیدم. هوا آلوده و سمی بود..کشنده!!!به بدنه ماشین تکیه داده و سعی در آروم شدن داشتم که دیدمش و نفس هام آروم گرفت. همراه با پارسا از بیمارستان خارج شد. نگاهم مثل تشنه ای,حریص و نیازمند به چشم هاش دوخته شده بود. پارسا به خوبی ازش مراقبت میکرد و در محدوده خودش داده بود. سر که بلند کردچشم در چشم شدیم. لبخندی زد و سرش رو تکون داد. تار موی فری از گوشه شالش بیرون افتاد و من اعصابم بهم ریخت. لبخندش میتونست آب روی آتیش من باشه. پارسا با دقت به اطراف نگاه میکرد تا از خیابون عبور کنن. تموم تن چشم شده بودم و به قدم هاش که از خیابون عبور میکرد نگاه میکردم. باید از دو طرف خیابون عبور میکردن تا به ما میرسیدن. چشم هاش خیره در چشم های من بود و لبخندش گیرا ترین جاذبه رو داشت. وقتی از خیابون اول رد شدن,نفس بلندی کشیدم. وارد فضای سبز شدن و پارسا دوباره نگاهی به اطراف کرد و به محض اینکه متوجه موقعیت مناسب شد,با احترام همراهش کرد و وارد این خیابون شدن. نفس بلندی کشیده و برای گرفتن دست هاش و حس کردنش بی اراده قدمی برداشتم و آرامش لبخند دندون نمایی زد. غرق سیاهی چشم هاش بودم و برای رسیدن بهش ثانیه شماری میکردم که در عرض یک ثانیه همه چیز نابود شد!!!! نگاهم برای لحظه ای از چشماش جدا شد و به موتوری که با سرعت سرسام آوری نزدیک میشد دوخته شد و بعد تنها صدایی که از گلوم بیرون زد این بود:
-مراقب باش. نعره زدم و با سریع ترین حالت ممکن سمتش دویدم اما دیر رسیدم.... صدای جیغ,سرعت تند و سرسام آور موتوری و مثل باد رد شدنش و بعد,ضربه زدنش...


**آرامش‌

لب گزیده و بی توجه به بغض
گلوگیرم گفتم:
-خوبم بانو, و نگاهم رو به اون جسم مرده بخشیدم. مرده ای که به دیوار تکیه زده و با حالت ترسناکی به باند دور پام خیره شده بود. نگاهش,از پای دردمندم به صورت کبود شده ام در تردد بود و اونقدر وحشتناک خیره شده بود که قدرت حرف زدن رو از من میگرفت. چی شد واقعا؟؟؟ دقیقا تو یک ثانیه همه چیز زیر رو رو شد. صدای فریاد حامی و برخورد جسم سختی به کمرم و بعد پرت شدنم روی جدول یکی شد. چقدر شانس آوردم که پارسا من رو دور خودش کشید و اون میله به سر پارسا و کمر من خورد. مطمئن بودم اگه به سرم می خورد هیچ وقت زنده نمی موندم. با یادآوری پارسا و سر شکسته اش,بغضم تشدید شد. خدا چقدر بهمون رحم کرده بود!!! شدت ضربه بخاطر اینکه به جفتمون خورده بود. کمتر شده بود. بانو پتو رو روی پام کشید و با اجازه کوتاهی از اتاق رفت و من نیازمندتر از هميشه به اویی که چندین ساعت بود سکوت کرده خیره شدم. چرا حرفی نمی زد؟ من از حالت نگاه مرده اش می ترسیدم. این حامی من نبود. دقیقا بعد از اینکه جسم دردمندم رو از روی زمین بلند کرد و در آغ...وش گرفت,نگاهمون که درهم گره خورد‌ برای همیشه جنس نگاهش عوض شد. به خراش های روی پوستم خیره شد و نگاهش تیره و سرد شد. یک چیزی درون چشم های حامی خاموش شده بود. دوان دوان من رو به بیمارستان رسونده بود و در تمام مدت پانسمان کردن,کنارم ایستاده بود و تا همین لحظه,یک کلمه حرف نزده بود. مچ پام ضربه دیده و در رفته بود. به آغ...وشش نیاز داشتم. به حضور پر از امنیتش. نگاه از گچ پام گرفت و وقتی نگاهش به چشمام رو شکار کردم,نفس عمیقی کشید. کوهستان چشماش چرا انقدر سرد شده بود؟ نمی خواستم گریه کنم. می دونستم درد کشیدنم چه بلایی سرش میاره,فقط با نگاه محتاجی نگاهش می کردم که بالاخره لب باز کرد:
-استراحت کن.
صداش...صداش بم و خش دار شده بود. قدمی سمتم برداشت و با غرش گفت:

#آرامش




-چیزی لازم داشتی صدام کن.

-تو, چهره درهم فرو برد و گفت:

-چی؟

دست روی پتو کشیدم وبا بغض گفتم:

-تو رو لازم دارم. دیدم که فکش سفت شد و چشم هاش تاریکتر.چند لحظه تو چشم های هم خیره شدیم اما خیلی زود ازم نگاه گرفت و با گام های بلندی از اتاق رفت... مطمئن بودم این حامی,حامی سابق نمیشه.


حامی


"فقط یه هشدار کوچولو بود جگوار, اون بانوی زیبا,حقش مردن نیست اما خب...ما باید از دست بدیم. همونطور که من از دست دادم و قراره تو از دست بدی" روی صندلیم افتاده و برای هزارمین بار‌صحنه افتادن آرامش رو توی مغزم به پرده فرستادم. درد داشتم. سرم درد میکرد و مغزم نبض می زد. حس می کردم تمام عصب هام فلج شدن. چهره زخمیش,بغض درون چشماش برای ثانیه ای از مقابل چشمم دور نمیشد. من با زندگی خودم چی کار کرده بودم؟چشمام رو بستم و بعد از بیست سال,به خاطرات کودکیم پرتاب شدم. به خاطراتی که بوی خون میداد و سمی بود! پدرم...یک بار پدرم حرف جالبی بهم زده بود. وقتی تو باشگاه مشغول تمرین بودم,به دیدنم اومده بود. هیچ وقت,هیچ وقت اون حرفش رو فراموش نکردم..عرق های روی صورتم رو با دستمال پاک کرد و با حسرت گفت: "زئوس,ما نمیتونیم یه زندگی معمولی داشته باشیم. تو شاهزاده مافیایی و تا ابد هم خواهی بود. میدونی چه جوری باید تو این راه زنده بمونی؟" من پسر بچه کم سنی بودم و با تعجب نگاهش کرده بودم که پدرم بوسه ای به پشیونیم زد و ادامه داد: "هیچ وقت,هیچ وقت اجازه نده قلبت تصمیم گیرنده باشه.هیچ وقت قلبت رو به روی آدمها باز نکن. دوست داشتن آدمها وابستگی میاره و میشه نقطه ضعف" پدرم حقیقت رو گفته بود. ما نقطه ضعفهای پدرم بودیم که اون فاجعه برامون رقم خورد. وقتی بعد از چند سال در به دری کنار پدربزرگم برگشتم,شب آخر,قبل از اینکه برای هميشه از دنیا بره بهم گفت که هیچ وقت نقطه ضعف دست کسی ندم. من نمیتونم مثل مردم عادی زندگی کنم و نباید نقطه ضعف به دست کسی بدم. دوست داشتن آدمها یعنی نقطه ضعف و نقطه ضعف یعنی,مرگ..یعنی درد..یعنی عذاب.عذابی که من بیست سال پیش کشیده بودم. عذابی که هر روز تحمل کرده بودم. و حالا..بعد از بیست سال دوباره داشتم تحمل میکردم. من چرا این بازی رو با زندگیم کرده بودم؟چرا وابسته اون دختر شدم؟چی شد که انقدر ضعیف شدم؟چی شد که درد کشیدن اون دختر من رو نابود کرد؟چی شد که فراموش کردم من شاه نشین مافیام و هر لحظه ممکنه بلایی سرم بیاد؟دقیقا چه جهنمی برای من اتفاق افتاد که من وابسته شدم؟ که علاقه مند شدم؟ که ضعیف شدم؟مطمئن بودم دیگه قدرت تحمل درد بیست سال پیش رو ندارم. این ریسمان رو باید میکندم. باید به حرف پدر و پدربزرگم گوش میدادم. نباید قلبم رو به روی اون دختر باز میکردم...من حتی هنوز نمیفهمم چه حسی بهش دارم؟من عاشقش نبودم...مطمئن بودم. جگوار که عاشق نمیشد. فقط یه وابستگی شدید بود. پس بود. هر چیزی که تا به حال برام اتفاق افتاده بود,بس بود. من باید عوض میکردم. باید عوض میشدم. باید عوض میشدم تا بتونم به زندگیم ادامه بدم!!!! ضربه ای به در خورد و بعد مسیح وارد شد. چشم های درد آلودم رو بهش دوختم و گفتم:

-باید حرف بزنیم. تمام شب راه رفتم. درد کشیدم و سیگار کشیدم. من نباید به بیست سال پیش بر میگشتم. نباید. من از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشدم. قدم زدم و در آخر تصمیمم رو گرفتم. من,باید خودم رو از هر بندی خلاص میکردم.


آرامش


سینی رو کناری گذاشته و با دردمندی گفتم:

-بانو بخدا دیگه نمیتونم بخورم. سه روزه دارم پاچه میخورم.حس میکنم بو میدم. اخم مصلحتی کرد و با جدیت گفت:

-این یه قاشقم بخور تموم شه بره. باید استخون پات جوش بخوره یا نه.

کلافه سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و تو دلم غرغر کردم. با بد اخلاقی چند قاشق باقی مونده از سوپ رو خوردم و با چهره درهمی گفتم:

-تموم شد؟ لبخندی زد و با محبت گفت:

-آره عزیزم.

لبخندی زدم و بانو بعد از بوسیدن پیشونیم,لنگان لنگان از اتاق پایین رفت. سرم رو روی بالشت قرار دادم و وقتی از رفتن بانو مطمئن شدم,به چشم های پرم اجازه باریدن دادم. این چه جور سرنوشتی بود؟ تو این سه روز لعنتی کجا رفته بود که یک عیادت کوتاه رو هم از من دریغ میکرد؟ مگه همسرش نبودم؟مگه آرامشش نبودم؟ پس کجا بود؟چرا نمی آومد؟چرا نبود؟ مگه نمیدونست بیشتر از هر وقت دیگه بهش نیاز دارم؟؟ درد پام در مقابل درد قلبم هیچ بود. من قلبم میسوخت. من حالا که بهش نیاز داشتم,نداشتمش. مثل یه ترسو فرار کرده بود....رفته بود. میدونستم بهم ریخته,میدونستم عصبیه اما من چی؟ تا کی باید من درک کنم؟ قرار نیست اون یه قدم برداره؟؟؟ تقه ای که به در خورد‌باعث شد اشکام رو پاک کنم و با صدای خش داری بگم:

-بیا تو. در کمال تعجب,به جای هدیْ,مسیح وارد اتاق شد اما چهره اش به شدت درهم و گرفته بود. تا چشمش به چشم های خیس من خوردبا لبخند گفت:

#آرامش-چیزی لازم داشتی صدام کن.-تو, چهره درهم فرو برد و گفت:-چی؟دست روی پتو کشیدم وبا بغض گفتم:-تو ر ...

#آرامش



-خوبی؟
سری تکون دادم. مردد به نظر میرسید. پاهاش رو با بی قراری
جابجا میکرد که لب باز کردم:
-حرفتو بزن مسیح. انکار نکرد. فقط چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد و در آخر گفت:
-رییس میخواد ببینتت آرامش.
نمیدونم چرا خوشحال نشدم. مگه نباید خوشحال میشدم؟پس چرا دلشوره داشتم؟ لب باز کرده تا چیزی بگم که بین حرفم پرید و به تندی گفت:
-آرامش,هر چی گفت,هر حرفی زد بدون فقط بخاطر خودته. حاضرم قسم بخورم بخاطر خودته. اولویت اون آدم تویی. من این رو تصم... و دری که باز شد‌جمله ای که نصفه موند و مردی که نگاهش,من رو کشت. نگاه استفهامی به مسیح کرد و سری تکون داد که مسیح من و منی کرد و گفت:
-اومدم حالشو بپرسم.
-پرسیدی. به سلامت.
چه مرگش شده؟ مسیح برای آخرین بار نگاهم کرد و با چشماش چیزی رو التماس میکرد. خدایا چرا دست و پام می لرزید؟؟ وقتی رفت,او با اون حضور مملو از امینتش,با استواری سمت میز رفت و بعد خیلی معمولی نشست و به منی که با چشم های نگران و دلخور نگاهش می کردم چشم دوخت و با لحن معمولی,خیلی خیلی معمولی گفت:
-خوبی؟
نمیخواستم کنایه بزنم اما تلخ شده بودم:
-مهمه؟ قدر چند ثانیه به چشمام خیره شد و گفت:
-مهم نبود,نمی پرسیدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-ولی من مهم بودنی این وسط نمی بینم. سکوت کرد و به انگشت هاش که درهم قفل شده بود خیره شد. ده دقیقه,یا شاید هم یک دقیقه...نمی دونم چقدر گذشت که نفس بلندی کشید و با جدیت گفت:
-باید حرف بزنیم.
-گوش میدم. قلبم به شکل غریبی درد می کرد و تمام تن گوش شده بودم و منتظر حرفش بودم. نگاهش رو به خط های روی میزش داده بود و بالاخره لب باز کرد:
_از کجا شروع شدنش مهم نیست,مهم نتیجه است. نتیجه ای که باید زودتر بهش می رسیدم ولی خب,
متوجه نشدم. قلب لعنتی...آروم بگیر. خواهش می کنم. چشماش رو به چشمای من دوخت,خیره در چشمام و گفت:
-من آدم رویاهای تو نیستم آرامش‌. نمی تونمم باشم.
جمله اش,تبر شد و نفس های من رو قطع کرد. سکوت کردم و به سوزشی که در بینی ام آغاز شد اهمیتی ندادم. اصلا به حرف هاش حس خوبی نداشتم و باید تا ته اش رو می شنیدم. نگاهش...نگاه لعنتیش بند بند وجودم رو به لرزه می انداخت:
-نمی فهمم دقیقا چی شد که من فراموش کردم شاه نشین بودنم رو. شغل و حرفه ام رو. اما خب,بالاخره به یاد آوردم. من نمی تونم یه زندگی معمولی داشته باشم. بیرون کشیدن از مافیا ممکن نیست. فیلم ها و قصه هایی که خوندی رو بذار کنار. غیرممکن,غیرممکنه. من نمی تونم آدم رویاهای تو باشم چون دنیای ما از هم جداست آرامش. من فکرم همش مشغول کاره. مشغول مافیا و این حلقه. یک چیز هایی تو دنیا غیر ممکنه. نزدیکی من به تو و رابطه مون هم از دسته...
چرا قفسه سینه ام درد میکرد؟چرا چشمام میسوخت؟نگاهش آتش به خرمنم زد و جمله هاش,خاکسترم کرد:
-من برای دنیای تو نیستم. توام برای دنیای من نیستی. یه نگاه به خودت بنداز‌به حالی که الان داری. یکی مثل تو که دنیاش یه دنیای عادیه,نمی تونه با یکی مثل من که دنیاش عادی نیست سر کنه. من تو جایی زندگی می کنم که نمی تونم بیخیال خیلی چیز ها بشم. نمی تونم معمولی باشم. من,پر از بلا و دردسرم. دنیایی که زندگی می کنم,دردسره. تو کنار من نمی تونی طاقت بیاری. کنار من روی لبه یه شمشیری. هر لحظه ممکنه بمیری. هر لحظه ممکنه مثل الان آسيب ببینی. روی یه پرتگاه قرار گرفتی و آخرش سقوط می کنی. قوانین بازی همینه. من فراموش کرده بودم و داش...ارامش,چرا خیره شدی به چشمام؟ چیزی نمی خوای بگی؟
بغض...بغض مگه میذاشت حرف بزنم؟ لب هام می لرزید و من با حال خرابی لب باز کرده و گفتم:
-حرفت اینه به من؟که نمیشه؟ با چشم هام التماسش کردم. التماسش کردم که بگو نه اما استوار و قاطع گفت:
-آره آرامش‌. باید تمومش کنیم. برو دنبال زندگیت, یه جای دیگه. یه جای بهتر. کنار من نمون. به پای من نمون چون کاری ازم بر نمیاد. انتظاری از منی که درگیر این دنیام نداشته باش. برو و راحت زندگیتو بکن. رضا هميشه می گفت خط های موازی هیچ وقت بهم نمی رسن و اگه بهم برسن, کل قوانین ریاضی رو زیر سوال میبرن. ما نباید  کنار هم قرار می گرفتیم. حالام دیر نشده. تمومش می کنیم.
دستی به گردنش کشید و گفت:
-نمی خوای حرف بزنی؟ لب هام رو محکم گزیدم و لب باز کردم:
-تصمیمت اینه؟ سری تکون داد و گفت:
-آره. جدا میشیم. من تنهایی رو ترجیح میدم. اینجوری حس بهتری دارم. خب,رسیدیم به ته خط. فکر کنم باید دست های د...گریه نکن
آرامش‌.
گریه؟؟؟ مگه من گریه می کردم؟؟ تند دست بلند کرده و دست روی صورتم کشیدم و سر پایین انداختم. خدایا می شد تمومش کنی؟ ميشه این بازی رو تموم کنی؟ چند نفس عمیق کشیدم و سر بلند کردم و نگاهش کردم. نگاهش در سخت ترین و غیر قابل نفوذ ترین حالتش بود. دستی به موهاش کشید و با لحن عصبی ای گفت:

#آرامش-خوبی؟سری تکون دادم. مردد به نظر میرسید. پاهاش رو با بی قراریجابجا میکرد که لب باز کردم:-حرفتو ...

#آرامش



-حرفی نداری؟ دستم رو مشت کردم و با لحن گرفته ای گفتم:
-فقط یه سوال دارم. سری تکون داد. خدایا ميشه این بغض کوفتی رو خفه کنی؟ميشه غرورم رو نشکنی؟ميشه اجازه بدی نفس بکشم؟؟؟ ميشه بذاری بمیرم؟ فشاری به پتو وارد
کردم و گفتم:
-واسه خاطر خودم,یا بخاطر خودت میخوای طلاق بگیری؟ مکث کرد و چشم هامون نزاع سختی در پیش گرفت. شب چشمام,چشماش رو تاریک کرد و کوهستان چشماش,من رو به سرما کشید و این جدال نابرابر وقتی به پایان رسید که گفت:
-جفتش. تو به زندگی عادی و امینت میرسی و من به آرامش. تو جایگاهی نیستم که حوصله دردسر و مشکل اضافه داشته باشم.
دردسر؟؟؟ مشکل؟؟؟ من؟؟؟ سری تکون دادم و قلبم رو سنگ زدم و گفتم:
-قبوله. جدا میشیم.
-خوبه.
از روی صندلیش بلند شد و نگاه فراریش رو به هر جا به جز چشم های من بخشید و گفت:
-سپردم به وکیل. چند روز دیگه کاراش انجام میشه.
_خوبه. و در کمال وقاحت,بی توجه به منی که داشتم مرگ رو می ب...وس....یدم از اتاق بیرون زد. از اتاق بیرون رفت و من پتو رو جلو دهنم گذاشتم و با تموم شکستگی ای که حس میکردم,زار زدم. تا خود صبح,تا وقتی آفتاب طلوع کنه هق هق زدم و نالیدم. بس بود...دیگه بس بود. وقتی خورشید طلوع کرد.من هم گریه هام رو به سیاهی شب بخشیدم و همه چیز رو پاک کردم. تموم شد!!!! بلوزم رو تا زده و گفتم:
-نه هدی. اونو نمیبرم. بینی اش رو به آرومی بالا کشید و با بغض بدی گفت:
-چشم.
بلوز رو داخل چمدونم گذاشته و شالم رو از کنار پام برداشتم و وقتی صدای گریه های ریزش رو شنیدم بی حوصله دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
-هدی؟ تند اشک هاش رو پاک کرد و با احترام گفت:
-چشم چشم. لال میشم خانوم.
شالم رو با حرص روی چمدون پرت کردم و گفتم: -من خانوم نیستم. هدی نمیرم که بمیرم. رابطه ام رو با حامی دارم قطع می کنم. مطمئن باش میام بهت سر می زنم. انگار جمله به جای آروم کردنش,آشوب ترش کرد که با صدای بلندی زیر گریه زد و دست روی دهانش گذاشت. چشمام رو با درد بستم و در دل زمزمه کردم "خدایا بهم قدرت بده". پاهام رو جلوتر کشیده و خودم رو سمتش کشیدم و دست دور شونه هاش انداخته و به آغ....وش...م کشیدمش. سر روی سینه ام گذاشت و بغضش رو با صدای بلندی آزاد کرد. قلب شرحه شرحه من,دیگه طاقت هیچ چیزی نداشت. به اندازه کافی نابود شده بودم. به اندازه کافی له شده بودم و دیگه طاقت اشک های کسیو نداشتم. این زندگی مزخرف,هميشه برای من بدترین ها رو رقم زده بود. جام خوشبختی, من,در یک لحظه شکست و پودر شد. دست روی کمرش کشیده و زمزمه کردم:
-جان دلم. هیسس,آروم باش هدی جان. به تلخی سرنوشت من اشک می ریخت. بامزه می شد اگه من مثل فیلم ها باردار می شدم اما خب دوره ای که امروز شروع شد,تموم امیدم رو کور کرد. محکم پیراهنم رو فشرد و با
هق هق گفت:
-آرامش‌,کاش نری. بخدا من مطمئنم آقام دوست نداره بری.
-هیسسس. گریه نکن دختر. از روی س.... بلندش کردم و به چشم های گریونش نگاهی انداختم و با لبخند گفتم:
-هدی من نمردما. با عجله میون حرفم پرید و گفت:
-خدا نکنه. تورو خدا اینجوری نگو. من قسم خوردم دیگه گریه نکنم اما قلب له شده ام این حرف ها حالیش نبود. چشم هام خیانت کرد و خون آبه های قلبم رو به خودش راه داد و چشم های من پر شد و با بغض گفتم:
-بعضی چیزا نميشه هدی. تلاش برای درست کردنش بیهوده است. من تموم تلاشم رو کردم که نجاتش بدم ولی خودش نمی خواست. از دست من دیگه کاری بر نمیاد. اینجا حرف از غرور زنانه من در میونه و من هیچ وقت حاضر به شکستش نیستم. دست روی چشمام کشیدم و اجازه باریدن ندادم. سکسکه ای کرد و بوسه نرمی به پیشونیش زدم و با محبت گفتم:
-بهتون سر می زنم. قول میدم.چشم های خوش رنگش پر شد و با اخم مصلحتی گفتم:
-دیگه گریه نکن. سری تکون داد و من با لبخند گفتم:
-حواست به پارسا باشه حتما. به بانو سپردم که حتما پانسمانش رو تو عوض کنی. چشماش دوباره پر شد اما قبل از اينکه بتونم اعتراض کنم,در بی هوا باز شد و جسم تنومندش در درگاه قرار گرفت. بلافاصله هدی از روی تخت بلند شد و با دست پاچگی گفت:
-سلام آقا.
سری تکون داد و نگاهش رو به چمدون بخشید. دستی به بلوزم کشیده و به آرومی سلامی زمزمه کردم. فقط,سر تکون داد. دیگه اهمیتی نداشت. نمی تونستم منکر حس کشنده و بی انتهایی که بهش داشتم بشم. من هنوزم عاشقش بودم اما قرار نبود عشقم رو به پاش بریزم. در کنج خلوتی,جای دنجی از این عشق مراقبت می کردم و براش اشک می ريختم. اما نه مقابل چشمش. من از تحمیل شدن بیزار بودم. هدی با عجله اتاق رو ترک کرد و من بی توجه به اویی که روی صندلیش نشسته و با اپیدش مشغول بود,دست دراز کردم و لباس هام رو تا زدم. صدای نفس هاش رو می شنیدم و دل, بی قرارم عجیب برای چهارچوب آغ..‌.وش مردونه اش بی قراری می کرد

#آرامش




من روح و جسم با این مرد یکی شده بودم. کنارش به آرامش رسیده بودم مگه میتونستم یک شبه بیخیال همه چیز بشم؟ مگه فیلم و قصه بود که عشقم رو به دست باد بسپرم؟امروز عاشق بشم و فردا فارق؟و یک چیز مهم ،من مگه حامی بودم؟ من آرامش بودم و قرار نبود بخاطر این آدم از خودم دور بشم.

-آرامش!

صدای بلند و اعتراض آمیزش باعث شد سر بلند کرده و به اویی که مقابلم قرار گرفته بود نگاه بندازم. کی اومد اینجا؟ دستی به موهام کشیدم و با لحن جدی ای گفتم:

-کاری داشتی؟ چشم تنگ کرد و با حالت مچ گیرانه ای گفت:

-حواست کجاست؟حالت خوبه؟درد داری؟

بی تفاوت نگاهش کردم و به قلبم هشدار دادم بازی در نیار.

-خویم. مکث کرد و به چشمام خیره شد و من زیر تیخغ نگاهش بلوز بنفشم رو برداشتم و مشغول تا زدن شدم که گفت:

-آماده ای؟

نگاهش نکردم اما سری تکون دادم. تعللش رو حس کردم اما اهمیتی ندادم که گفت:

-خوبه,هر چه زودتر تموم بشه به نفعمونه. بدون دردسر و حرف اضافه از دست بدیم یه چیزایی رو بهتره.

لنگه ابرویی بالا انداختم و بلوز رو روی زمین گذاشتم. سر بلند کرده و

با پوزخند گفتم:

-ببخشید,متوجه منظورت نشدم.از دست بدیم؟ دقیقا چی از دست بدیم؟سکوت کرد و من با لبخندی که از هزار گریه سوزناک تر بود ایستادم و مقابلش قرار گرفتم. نگاه سرد و تاریکش اراده ام رو درهم میشکست اما خیلی جدی و با خنده گفتم:

-فکر کنم داری اشتباه میکنی. من قرار نیست چیزی از دست بدم. اونی که داره از دست میدی تویی نه من. قدمی جلوتر برداشته و نفس در نفسش ایستادم و دیدم که گاردش بیشتر شد. موهام رو کناری زده و با لحن پیروزی گفتم:

-من زندگی خودمو دارم. قراره به زندگیمم برسم. و مطمئن باش,مطمئن باش هر چیزی که به تو مربوط ميشه رو تا ابد قراره فراموش کنم و به قسمت های مخروبه ذهنم پرت کنم. همه چیزی که ربطی به تو داره رو برای خودت میذارم و میرم. حتی نمیخوام ردی ازت تو زندگیم باشه. میدونی چرا؟نفس های بلندی کشید و چشماش به خون نشست و من در حالی که داشتم از شدت درد جان میدادم انگشت اشاره ام رو به سینه اش کوبیدم و با لحن کاملا جدی ای گفتم:

-چون لیاقت عشقی که بهت داشتمو نداری. چون حتی دیگه لایق کنارم بودنم رو هم نداری. چون هیچ حقی به گردنم نداری. بعد از تو,قرار نیست زانوی غم بغل بگیرم. بعد از تو,به کارم میرسم. برای موفقیت تلاش میکنم. برای آدم بودن تلاش میکنم. و سعی میکنم خوشبخت بشم. اونی که از دست داد تویی که قراره توی این زندگی سیاهت باقی بمونی. من میرم و غرورم رو هم همراه خودم میبرم ولی تو حتی توی خوابتم نمیتونی مثل من رو پیدا کنی. میدونی چرا؟ دروغ گفتن چقدر راحت شده بود!!! قلبم مویه کرد و ترکید و من لبخند زدم و خیره در چشم های کوهستانیش که فاتح قلبم بود گفتم:

-چون من یه آرامشی دارم که تویی که آوازه وحشی گری و یاغی گریت زبون زد مردم دنیاست رو رام کردم. چون من آرامشی دارم که تونستم تو رو آروم کنم و تو دنیا رو هم بگردی نمیتونی مثل من رو پیدا کنی. من به زندگیم بر میگردم و تو بگرد دنبال آرامش‌. و بگرد ببین کی چیو از دست داده!! تو من رو از دست میدی و من همه چیزو. امنیت و عشق رو برای هميشه از دست میدم. لنگه ابرویی بالا انداخت و با غیظ گفت:

-زیاد فیلم دیدی. من کار بدی نکردم.

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

-بد یا خوب بودن کارت اهمیتی نداره. تو میدونستی من از بعضی کارات بدم میاد و انجامش دادی. پس منم میتونم هر جور دلم بخواد زندگی کنم. فقط خیره نگاهم کرد

و گفت:

-زود حاضر شو. فردا شب میام دنبالت,میری یه جای دیگه. و با دست های مشت شده ای ازم فاصله گرفت و با قدم ها بلند و پر از حرصی از اتاق بیرون زد. به سیم آخر زدم و با صدای بلندی گفتم:

-ازت متنفرم ظالم. و با بغض روی تخت افتادم اما گریه نکردم....دیگه شالم رو روی موهام انداخته و گفتم:

-نمیدونم دلارام. خبر میدم بهت. دلگیریش رو حس کردم اما بحثی نکرد و گفت:

-باشه. فقط مراقب خودت باش آرامش. نگاهی به صورتم کردم و گفتم:

_هستم. زنگ میزنم بعدا.

-باشه. خدافظ. دستی به صورتم کشیدم و آروم گفتم:

-خدافظ. زخم صورتم خوب شده بود. اصلا چیزی مشخص نبود. زخم هام ترمیم شده بود اما قلبم هیچ وقت خوب نمی شد چون درمان قلبم تو دست های مردی بود که گفته بود دیگه نمیخواد ادامه بده. نفسی آزاد کردم و لنگان لنگان سمت تخت رفتم و پا روی پا انداختم و به انتظار نشستم. برای آخرین بار به اطراف اتاق نگاهی کردم و فکر کردم چقدر خاطره من اینجا جا گذاشتم. صدای قهقه و خنده هام در گوشم پیچید. خاطراتٍ لعنتی مثل یک ویدیو مقابلم قرار گرفت و حس چرا؟؟ فقط چرا؟؟؟ یعنی من حتی ارزش جنگیدن هم نداشتم؟؟؟ دستی به صورتم کشیدم و زمزمه کردم:

-گریه کردی نکردیا احمق. اون آد.. و باز شدن ناگهانی در‌وحشت درون چشم های مسیح و بلند بلند نفس کشیدن.

#آرامش



رعشه بدنش باعث شد بی توجه به درد پام مثل فنر از روی تخت بلند بشم و با واهمه بگم:

-چی شده مسیح؟ خدایا نه....خدایا خواهش میکنم بگو نه...بگو که چیزی نشده. مسیح می لرزید و خدایا این حالتش اصلا عادی نبود. دوان دوان خودش رو به مقابلم کشوند و با عجز

گفت:

-نرو آرامش. تورو به ارواح پدر و مادرت جلوشو بگیر.

وحشت...وحشت. زانوهام می لرزید و با التماس و ناله گفتم:

-چی شده مسیح؟تورو خدا حرف بزن بگو چی شده. برای اولین بار نگاهش پر شد و با التماس گفت:

-تورو به جون خودش قسم میدم نذار بره آرامش. بره هیچ وقت زنده بر نمیگرده. ترس درونش رو بکش بیرون و نرو.

با عجله و قدم های تندی روی پارکت ها قدم میزدم و با تموم وجود زار میزدم. دست و پاهام می لرزید و چشمام مثل ابر بهار اشک می ریخت. خدایا چرا داشت اینجوری می شد؟ این چه بلایی بود؟؟؟ از زور اشک به سکسه افتادم و با دستام,دهنم رو فشار می دادم. حامی تو کجایی؟؟ وقتی در باز شد و چشمم به چشمای کوهستانیش افتاد,بغضم ترکید و با صدای بلندی به گریه افتادم. چهره در هم فرو برد و با استفهام گفت:

-چته؟چی شده؟

عقب عقب رفتم و سری تکون دادم. نگاهش از چشمام به چمدونی که گوشه زمین افتاده بود گیر  کرد و با سخط گفت:

-پاشو,باید بریم. اشک های لعنتی... تند تند سری تکون دادم و گفتم:

-نمیام. هیچ جا نمیام. انگار متوجه یک چیزهایی شد که اخمی کرد و با غرش گفت:

-تو بیخود کردی.

وقتی متوجه شد قصد بلند شدن ندارم,باخشم سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت:

-مسخره بازی در نیار ببینم.

خودم رو عقب کشیدم و با هق هق گفتم:

-نمیام. حامی هیچ جا نمیرم. تورو خدا تمومش کن. ترو خدا نرو. نفس های بلندی کشید و با خرناس گفت:

-من اون مسیحو می کشم تا بفهمه حق نداره زر اضافه بزنه.

و با بی رحمی بازوم رو گرفت و کشید اما من به سیم آخر زده و با صدای

بلند و با هق هق گفتم:

-نمیاااااام. ولت نمی کنم. نمی خوام ازم محافظت کنی. نمی خوام اینجوری ازم محافظت کنم. چشم ها..خدایا من احمق چه جوری نفهمیدم این چشم ها رو؟؟؟ حامی نابود شده بود و من احمق این رو نفهمیده بودم. بازوم رو کشید و من قفل سینه اش شدم و مقابل لب هام با غرش گفت:

-بهمم نریز آرامش. بیا برو.

باریدم. با تموم وجود باریدم و لرزون گفتم:

-نمی تونم ولت کنم. نمی خوام برم.

فریاد زد:

-میمیری احمق. کنار من میمیری. چرا

نمیفهمی؟؟؟

عصیان و عشق چنان آتیش به خرمنم زد که با دست هام محکم به سینه اش کوبیدم و با بغض و اشک گفتم:

-الان من زنده ام؟من زنده ام الان؟یه نگاه به من بنداز. من زنده ام؟من بدون و زنده ام؟من بدون تو شبیه زنده هام؟این آدمی که جلوت وایساده شبیه زنده هاست؟ چشم های بارونیم رو به چشم های کوهستانی, سوزناکش قفل زدم و با زجه گفتم:

-اين قرارمون نبود حامی. این عهد منو و نبود. بخدا این قرار ما نبود. قرار نبود عاشقم کنی و بعدم ولم کنی بری. قرار نبود زجه زدنم رو ببینی و بری. قرار نبود بدون من جایی بری. حامی قرار نبود چیزی ما رو از هم جدا کنه. این دلم واسه تو مرد بی رحم. می دونی من دارم چه دردی می کشم؟چه قدر سخته تو این اتاق باشم اونم بدون تو؟من قراره بدون تو چه جوری زندگی کنم آخه؟ این حق من بود حامی؟بخدا این حق من نبود. د اخه لعنتی جلوی کوه داد می زنی عشق,به خودت بر می گردونه. من هر روز دم گوشت از عشق گفتم و تو لعنتی از سنگ سخت تری؟چرا نمی فهمی؟ فشار دست هاش هر لحظه بیشتر و چشم هاش هر لحظه خونین تر می شد. اشکم رو بلعیدم و دست روی سینه اش کشیدم و با التماس گفتم:

-آخه چرا؟؟چرا منو نمی فهمی؟؟چرا احساس منو نمی فهمی حامی؟چرا منو به بازی گرفتی؟چرا عاشق بودنم رو نمی فهمی؟چرا داری همه چیزو نابود می کنی؟چرا داری زجر کشم میکنی؟! نگاهم کرد و با حالت درد مندی گفت:

-گفتی دوستم نداری. پس چرا نمیری؟چرا اصرار به مردن داری؟

بهتم برد. دست و پا زده و از آ...وشش بیرون زدم و با صدای بلندی فریاد زدم:

-من؟من گفتم دوست ندارم؟من؟

-برو آرامش. برو.

تخت سینه اش زده و ازش فاصله گرفتم و دیگه واسم مهم نبود این اشک ها دارن نابودم می کنن. من داشتم له می شدم. عقب عقب رفتم و جیغ زدم:

-من لعنتی اگه دوست نداشتم که ولت می کردم. که تنهات می ذاشتم و می رفتم پشت سرمم نگاه نمی کردم. اما تو،،تو لعنتی اگه دوستم داشتی,اگه از دوست داشتن نمی ترسیدی,از بودن من و عاشق شدن من وحشت نداشتی, نمی رفتی. نمیرفتی و نمی تونستی فراموشم کنی. من لعنتی اگه عاشقت نبودم,از شدت دوست داشتنت بند بند وجودم درد نمی کرد و تو الان به اشک هام خیره نمی شدی. ولی محض رضای خدا فکر کن ببین اگه تو دوستم داشتی,

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز