2777
2789
#آرامش-چی؟ با سرش به مقابلش اشاره کرد و من وقتی سر چرخونده و نگاهم به تصویر وصف ناپذیر مقابلم خورد ب ...

#آرامش


-طبق یه افسانه میگن وقتی انسانها روی زمین شروع به زندگی کردن تو آسمون بین خدای خشم و خدای عشق نزاع ميشه. خداها و مردم،طرف خدای عشق رو میگیرن و خدای خشم رونده ميشه. خدای خشم وقتی میبینه زندگی مردم بدون اون زیباتره،به ستوه میاد و تموم قدرتش رو یک جا جمع میکنه و به شکل یه جگوار در میاره و روی زمین میفرسته. زمین پر از قتل و خونریزی ميشه. جگوار همه مردم رو از دم قتل و عام میکنه. هیچکس نمیتونه نزدیک جگوار بشه چون نزدیکی بهش با تیکه پاره شدنش یکیه. تموم آسمون و زمین به فکر کشتن جگوار می افتن اما اونقدر قدرتش ویرانگر بوده که اجازه نزدیکی نمیده. مردم شروع به گریه زاری میکنن. وحشت همه جا رو میگیره و زندگی برای همه مثل مرگ میشه. میگن رودها پر از خون مردم ميشه و جگوار روز به روز تشنه تر از دیروز ميشه. وقتی تموم خدایان شاهد نابودی مردم میشن تصمیم میگیرن قربانی کنن. کسی که داوطلب مرگ میشه،خدای عشقه. شب ها جگوار به یک برکه میرفته،برکه ای که پر از خون مردم بوده و جگوار ازش می نوشیده.خدای عشق قلبش رو سوراخ میکنه و از سینه بیرون میندازه. قطره قطره خون خدای عشق وارد اون برکه ميشه و قلب خدای عشق،تبدیل به یک بوته گل ميشه. اون شب،وقتی جگوار به برکه میرسه وقتی شروع به نوشیدن میکنه قطره قطره خون خدای عشق وارد بدنش میشه جگوار دیوانه ميشه و با تموم قدرتش شروع به نعره میکنه. خون خدای عشق استخون های بدن جگوار رو میشکسته و بهش درد علیمی میداده. جگوار بی تاب و ناتوان روی زمین دقیقا کنار اون بوته گل می افته. قطره اشکی از چشم جگوار بیرون میزنه و وقتی داره نفس های آخرش رو میکشه قطره اشکش به بوته گل میخوره و نیلوفر آبی رشد میکنه. رایحه نیلوفر که از قلب خدای عشق بیرون میزنه استخون های شکسته جگوار رو ترمیم میکنه و مغز درد کشیده اش رو آروم میکنه. نیلوفر آبی پیچ میخوره و دور تن جگوار می پیچه و اونقدر جگوار رو از عطر خودش پر میکنه که خشم جگوار ذره ذره فروکش میکنه و در آخر از بدن جگوار بیرون میزنه. نیلوفر آبی جگوار رو تطهیر میکنه و دنیا رو از خشم جگوار نجات میده,. جگوار‌ نیلوفر رو بین خودش قرار میده و محافظ نیلوفر ميشه. خون های درون برکه تبدیل به لجن شده و نیلوفر های آبی تموم تالاب رو پر میکنه. خشم جگوار آروم میگیره؛مردم دوباره به زندگی بر میگردن و جگوار ميشه محافظ دنیا و نیلوفر آبی ميشه قهرمان و مقدس ترین گل دنیا. همه نیلوفر رو می پرستند و کسی جرأت نزدیکی به نیلوفر رو پیدا نمیکنه چون میدونن آسیب زدن به نیلوفر‌ یعنی آزادی خشم جگوار و نابودی دنیا, وقتی به چشم های پر من نگاه دوخت.نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم و قطره اشکم رو رها کردم. دست دور کمرم انداخته و به آرومی من رو به سینه کشید. زیر نگاه خاص و مالکانه اش خودم رو گم کرده و عمیقا دلم میخواست در آغ....وشش حل بشم. دست بلند کرده و روی سینه اش قرار دادم که با تعصب خاصی گفت: -دیشب وقتی تنت رو فتح کردم آروم گرفتم آرامش. بالاخره جگوار آروم شد. مثل نیلوفر دور تنم خزیدی و من رو از رایحه ب...دنت پر کردی پس تو نیلوفر آبی جگواری. من یه دیوونه، یه آدم جنون زده ام که فقط با تو آروم میگیرم.
سینه اش رو فشردم ،محکم من رو به سینه اش کشید و با آز و جنون گفت:
-من نه دین و ایمون دارم،نه پایبند به اصول خاصی هستم نه ارزشی. من هیچ باوری ندارم. من فقط تو رو دارم آرامش. تو دین و مذهب منی،تویی و کافر درونم رو مسلمون میکنی. من برای داشتن تو برای حفظ تو هر کاری میکنم آرامش‌ ‌وقتی میگم هر کاری یعنی هر کاری من بخاطرت یه شهر رو قتل و عام میکنم آدم میکشم و همه دنیا رو به بند میکشم. تو ایمان منی و من زمينِ خدا رو به خون میکشم اگه کسی نیلوفرم رو ازم بگیره.
نابودم کرد. تک تک کلماتش خاکسترم کرد. نیلوفر از جگوار رشد کرد یا جگوار از نیلوفر آروم شد؟ این دو از هم به وجود اومده بودن و عجیب زیبا شده بودن. کمرم رو چنگی زد و من تشنه دست هام رو بلند کرده و برای رسیدن به تن....ش آسیمه سر بودم. دست دور گردنش انداختم و خودم رو بالاتر کشیدم. نفس در نفس,مقابل هم ایستاده بودیم که با عتاب گفت:
-اگه کسی,به هزار کیلومتری تو نزدیک بشه‌ آتیشش میزنم آرامش. من بیست ساله آرامشم رو گم کرده بودم و وقتی دست های تورو گرفتم تازه فهمیدم حسِ آرامشو. من قراره خیلی اذیتت کنم اما تو حق نداری ترکم کنی آرامش. به همه مقدسات قسم،کسی بخواد تورو ازم بگیره دنیا رو جهنم کنم.
گردنش رو فشردم لب روی لبش کشیدم و با حالت اغوا کننده ای گفتم:
-هیششش کسی نمیتونه منو ازت بگیره،کسی جراتشو نمیکنه. هميشه برای شناختن آدم ها به درونش باید نگاه کرد،جگوار تو قلب منو داری تو آدم بدی نیستی،تو امینت منی. من دور تنت پیچ خوردم حامی و این پیچ خوردگی هیچ جوره جدا شدنی نیست. نفسش رو درون صورتم رها کرد و با عصیانگری گفت:

#آرامش




-پس زندانی منی آرامش.

دستم را روی دست هاش که دور تنم گره زده بود گذاشتم و با ناز گفتم:

-وقتی دست های تو دور کمرمه اینجا قشنگترین زندان دنیاست.

درست در تالاب نیلوفر وقتی بوی نیلوفر ها بلند شده بود،وقتی جگوار آروم شده بود نیلوفر شدم و دور تن حامی خزیده و محکم بو.... در درون خدارو شکر کردم. مدتی بود از خدا شاکی بودم از این سکوتش,اما تازه یادم افتاده بود،استاد موقع امتحان هميشه سکوت میکنه. من امتحان عاشقیم رو پس دادم. صبوریم من رو بالاخره به حامی و محافظم رسونده بود. و من تو این نقطه،تو این لحظه همه چیز رو بخشیدم. می خندیدم من خدا نبودم،اما بنده خدا بودم و می بخشیدم. وقتی دست های حامی مثل عشقه دور تنم پیچید و من رو به خودش چسبوند و با عطش بو... من همه چیز رو بخشیدم. در آ...جگوار‌نیلوفر آبی شدم و همه چیز رو بخشیدم.

به انگشتری که با ناراحتی از دستم بیرون کشیده بودم و حالا عاشقانه به دست کرده بودم نگاه کردم. از دیدن برق نگین آبیش ناخوداگاه لبخندی زده و با یادآوری اتفاق یک ساعت پیش؛کوه قند در دلم آب شد. مهر عقدی که هنوز خشک نشده و دختری که حالا رسما همسر حامی شده بود. حالا شرعا و قانونا آرامش حامی بودم. وقتی دوباره انگشترم را بهم داد متعجب نگاهش کردم. مثل فیلم های هندی زانو نزد و با عز و جز ازم تقاضای ازدواج نکرد..کاملا بر عکس خشمگین تر از هميشه حلقه رو در دستم کرد و دستور داده بود که تا آخر عمرم ابدا حق بیرون آوردنش رو نداشتم و من با لبخند اجابت کرده بودم. وقتی حامی موبه مو همه چیز رو تعریف کرد،ابتدا شوکه و بعد عصبی شدم. سعی کردم درکش کنم و وقتی بیشتر فکر کردم قبول کردم. حامی کار خطرناکی کرده و رسما جنگ به پا کرده بود و فقط خدا میدونست چه چیزی در آينده اتفاق خواهد افتاد. انتقام خطرناکی گرفته بود...انتقامی که واقعا بوی خون میداد. من رو در خانه ای که حالا خانه آرزوهام بود خانه ای که باهم یکی شده بودیم به محافظ ها سپرده و برای اتمام کارش رفته بود. از اینکه رسما همسر حامی نامدار شده بودم،حس خاصی داشتم. البته که نمیدونستم فامیلیش حقیقیه یا نه!!! حامی لعنتی با این انتقام جون خودش رو سخت به خطر انداخته بود و آشوبی که در دلم راه افتاده بود ندای خوبی نمیداد. خدایا چرا حامی نمی اومد؟؟


**حامی


من فکر میکردم واقعا قدرت کشتن آرامش‌ رو دارم..واقعا به این عقیده استوار بودم تا روزی که گلوی آرامش‌ رو بریدم. وقتی خونش روی دستم ریخت و چشماش رو بست,فهمیدم اگه یه روز چشمای این دختر بسته بشه,من غیر قابل کنترل ترین آدم‌ این دنیا میشم. من بد نبودم,بدترین بودم. سیاهی مطلق اما آرامش حق من بود و کسی حق نداشت اون رو از من بگیره. قطره قطره خونش به وجود من نفوذ کرد و درست مثل افسانه جگوار و نیلوفر آبی من رو دیوانه کرد. من یاغی شدم و وقتی آروم گرفتم که آرامش‌ در آغوشم خزید. من اگه انحصار طلب ترین و بدترین آدم دنیا بودم, که آلان هم هستم,آرامش‌ حق بیرون رفتن از آغوش من رو نداره. این یه حرف نیست.یه قانونه. وقعی زخمی شد,‌ازش فاصله گرفتم. واقعا سردرگم شده بودم. چندین و چند سال دویده بودم تا بالاخره به مقصد برسم. تا با گرفتن انتقامم آروم بشم اما تموم زحماتم وقتی به مقصد رسیدم,بر باد رفت. مقصد,‌جنون و آرامش بود و من فکر کردم میتونم بلایی سرش بیارم،اما نتونستم... میتونستم با یه نقشه خیلی حساب شده همایون رو به قتل برسونم اما این کار هیچ وقت آرومم نمیکرد. باید جوری ضربه میزدم که دشمنم رو به خاک سیاه بنشونم تا مزه درد و ذلت رو به بچشه، هر کس تو زندگی چیزی برای از دست دادن و همایون,علاوه بر دخترش,چیز دیگه ای برای از دست دادن داشت...اعتبار و سرمایه اش!!! اگه اعتبارش رو از بین می بردم,همایون رو کاملا به زمین زده بودم. کشتنش هیچ دردی از من دوا نمیکرد،اما ذلت کشیدنش آرومم میکرد..کشتنش در آخرين مرحله جای میگرفت. رفتن داریوس به تیم همایون ,ابدا برای من سنگین تموم نشده بود...فقط یک چیز برام گرون تموم شده بود,خیانت واضحش به من!!! مشکلاتم بهم گره خورده بود. سه تن از بزرگترین اعضای حلقه که هميشه آماده به خدمت من بودن,به طرز مشکوکی سهامشون افت پیدا کرده و عملا بازار رو به رقیب های تجاری و سیاسی باخته بودن. انبار اجناسشون به یک بار آتش گرفته و تموم محصولات به خاکستر تبدیل شده بود.مافیا هميشه در سیاست و تجارت و اقتصاد هر کشوری نقش بزرگی داره. هزینه هایی که در تبلیغات  ... انجام ميشه,عموما توسط ما تامین ميشه. ما اون ها رو به قدرت می رسونیم و وقتی اون ها به قدرت میرسیدن,مهره کلیدی ما میشدن.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#آرامش




این یک تعامل دو طرفه و پر سود بود. بازار وگاس,مکزیک,و میلان به یک باره دچار بحران شده و عملا نصف اعضای حلقه رو دچار تشویش کرده بود. بعضی نقاط,نقاط حیاطی و مهم مافیا هستند. وگاس و مکزیک مهم ترین نقاط به حساب می آومدن. تنها کسایی که هنوز قدرتشون پا بر جا بود.‌من و سه تن از افراد بالا دستی بود که یکی از اون ها همایون بود!!! مسلما هیچ وقت نمیتونستن به زمین بازی من حمله کنند اما با از بین بردن هم پیمان ها و از بین بردن پیمان وفاداری,همه چیز رو از دست من خارج میکردن. ناله ها و شکایت تموم اعضا بلند شده و انگشت اتهام همگی به سوی من بود. اگه نمیتونستم این مشکل رو حل کنم و دوباره نبض بازار رو به دست بگیرم,باید شاه نشینی رو به کس دیگه ای می بخشیدم و این یعنی سوت پایان بازی برای من!!! بیست سال زحمت نکشیده بودم که یک شبه همه چیز رو از دست بدم. مافیا بود و قانون های حکم شده اش..چیزی بود که از ابتدا تایید شده بود. این نقشه, نقشه نابودی سرای دیگه نبود ،نقشه نابودی من بود. هر جوری شده باید این قضیه رو فیصله میدادم. وقتی خبر دار شدم,پائول با قدرتش تموم این کار ها رو کرده متوجه شدم یک جای کار عجیب لنگ میزنه. پائول قدرتمند و ثروتمند بود,اما جزوی از مافیا نبود. هیچ وقت نمیتونست حدس بزنه آدم های اصلی من دقیقا چه کسایی هستن,پس یک نفر پشت این ماجرا بود..همایون! اطلاعات حلقه توسط همایون به پائول لو رفته بود. تازه متوجه زد و بند بین اون ها شدم. داستان کاملا به هم پیچیده بود. همایون تموم تلاشش رو کرده بود من رو زمین گیر کنه. از طرفی, آرامش زخمی بود و من ازش فراری. دنبال راه و نقشه ای بودم تا بتونم به طریقی خودم رو آروم کنم که مسیح خبر جالبی بهم رسوند. هر سال,نزدیک به عید یه تیم ویژه برای تعویض تمام سیستم امنیتی به عمارت می آومدن. بهترین متخصص ها که نقطه به نقطه عمارت رو مورد بازرسی قرار میدادن..به جز طبقه دوم رو. اونجا ممنوعه ترین قسمت بود این چیز عجیبی نبود.هر سال برای تعویض و تازه سازی سیستم های امنیتی به عمارت می آومدن اما موضوع وقتی جالب شد که سهراب,سرپرست تیم با مسیح تماس گرفت و گفت به دلیل حجم زیاد سفارش ها و رفتن چند نفر از متخصص ها برای اینکه بتونن بهترین خدمات رو با بهترین متخصص ها ارائه کنن میخوان زودتر از موعد,یعنی یک هفته زودتر برای تازه سازی بیان. وقتی مسیح این موضوع رو بهم گفت.بی اهمیت تایید کرده بودم. سیستم امنینی قلب عمارت محسوب میشد و نمیخواستم هیچ خللی توی کار ایجاد بشه. توی شرکت بودم که مسیح باهام تماس گرفت و خبر جالبی داد. سهراب,یکی از هم پیاله های داریوس بوده و مسیح به این زود اومدن سهراب به عمارت شک کرده بود. اون هم درست زمانی که من آرامش رو زندانی کرده بودم. وقتی تیم سهراب شروع به بازرسی می کنند. مسیح خودش رو به عمارت میرسونه و متوجه میشه,سیستم امنیتی کل عمارت و مخصوصا اتاقی که آرامش در اون اقامت داره,برای داریوس ارسال ميشه. مسیح خودش متوجه تماس سهراب شده و متوجه ماجرا شده بود. وقتی این خبر به دستم رسید. ابتدا عصبی شدم و به مسیح دستور دادم زندشون نذاره اما مسیح انگار فکرش باز تر از من بود که بفهم گفت,کمی صبر کنم. و من تن به نقشه اون ها دادم و اجازه دادم فکر کنن تونستن من رو مغلوب کنند. اون ها با دیدن آرامش‌ که خیلی راحت و بی هیچ شکنجه ای زندگی میکنه,مطمئن شده بودن من قصد کشتنش ندارم. همایون مطمئن شده بود انگار قرار نیست من بلایی سر آرامش بیارم و با خیال راحت به نقشه هاش رسیدگی میکرد.هر چند حاضر بودم قسم بخورم همایون برای شاه نشینی حتی از آرامش‌ هم علیه من استفاده میکنه. دقیقا به نقطه مرزی رسیده بودم که با نقشه "معکوس" مسیح,همه چیز رو عوض کردم. پائول,چندین بار برای مذاکره و ایجاد معامله با من درخواست داده بود اما من قبول نکرده بودم. همایون یک چیز رو فراموش کرده بود. وقتی جگوار به میدون بیاد,اولین کار بیرون کردن شغاله....و من شغال رو از صحنه بیرون کردم. شخصا به پائول درخواست معامله دادم اما کاملا مخفیانه.پائول آدم باهوشی بود. مطمئن بود من خیلی زودتر از همایون میتونم به نقشش جامعه عمل بپوشونم. پس درخواست ملاقات پائول رو در ابوظبی و به صورت محرمانه قبول کردم. این وسط آرامش‌ اهرم فشار من شده بود. اگه اعضای حلقه می فهمیدن دختر همایون در اختیار منه مطمئن بودم هیچکس جلودارشون نخواهد شد. من باید برای سر و سامون دادن به اوضاع از ایران میرفتم و مطمئن بودم اگه آرامش‌ رو اینجا رها کنم,هیچ وقت زنده تحویلش نمیگیرم. از طرفی آرامش رو نمیتونستم همراه خودم ببرم. کاملا وفاداری افرادم رو از دست میدادم و خشم اون ها آرامش‌ رو از من میگرفت. اول باید آرامش‌ رو به نقطه امنی میفرستادم و امن ترین نقطه,در آغوش دشمنه.

#آرامش




اگه آرامش پیش همایون میرفت,امنیتش تضمین میشد چون همایون میتونست بهترین امنیت برای آرامش باشه وقتی من در ایران نبودم. باید اول این باور رو به آرامش و همایون میرسوندم که آرامش‌ کنار من جای امنی نداره..باید معامله رو برای همایون سخت میکردم پس مجبور شدم...به اتاق آرامش حمله کرده و جوری نقش بازی کرده بودم که وقتی همایون و داریوس از دوربین من رو تماشا میکنن متوجه واقعی بودن ماجرا بشن. از طرفی آرامش هم باید واقعی بودن این اتفاق رو درک میکرد تا وقتی از عمارت میره با نفرت و نگرانی بره و هیچ جای شکی برای داریوس و همایون قرار نده. آرامش ابدا نمیتونست فیلم بازی کنه و مطمئن بودم همایون زرنگ تر از این حرف هاست و متوجه نقش بازی کردنش خواهد شد. پیغام مرگ رو برای همایون فرستادم و همایون عملا رابطش با پائول به مشکل افتاد. طبق نقشه,داریوس از طریق سیستم شنود در دام افتاد. باید جوری آرامش رو از دست میدادم که طبیعی بودنش ثابت بشه. پس به مهرداد و بچه ها دستور دادم همون شب آرامش رو به ویلای شمال ببرن,میدونستم داریوس از طریق شنود همه چیز رو میشنوه. داریوس در تله افتاد,‌وقتی ماشین بچه ها وقتی که آرامش رو با خودشون به شمال میبردن از عمارت خارج شد,داریوس و افرادش به دنبالشون رفتن و درست طبق نقشه ماشین مسیح و پارسا که پشت ماشین مهرداد بود,خراب شد و بعد مسیح و تیم امنیت از ماشین مهرداد فاصله گرفتن و درست همون موقع داریوس به سراغ بچه ها آمده و آرامش‌ رو دزدیده بود..دقیقا طبق برنامه ما. آرامش که رفت و در امنیت قرار گرفت,من کاملا مخفیانه از ایران خارج شدم.معامله با پائول انجام شد. پائول نصف سرمایه اش رو در شرکت اصلی من در وگاس سرمایه گذاری کرد در ازای عروسی با دخترش قبول کرد تموم سرمایه رو در خدمت من قرار بده و من قبول کردم. پائول بعد از معامله با من؛کاملا همایون رو پس زد و دشمنیش با همایون آغاز شد. بعد از اینکه سرمایه پائول به شرکت تزریق شد و دوباره بازار به دستم افتاد و ملک های تصرف شده سرای دیگه آزاد شد,قدرت نمایی من شروع شد. وفاداری تموم افرادم رو دوباره در دست گرفتم و ضربه نهایی رو شب مراسم نامزدی دروغینم به همایون و پائول زدم. بعد از معامله ازدواج؛متوجه نقشه پدر و دختر شدم. بعد از اینکه من رسما امبر رو به همسری خودم در می آوردم,یعنی حدودا چند هفته دیگه. همون شب,توسط امبر و آدمهاش کشته میشدم و بعد پائول و دخترش قدرتمندترین فرد دنیا میشدن..شاه نشین. اما خب,همه چیز اونجوری پیش میره که من میخوام...شب نامزدی,با برنامه درست و دقیق با لیام ,وکیل اصلی پائول و کریس,یکی از شرکای پائول, تموم انبارهای مخفی پائول و همایون به آتیش کشیده شد. تموم سهام به اسم لیام و کریس در اومد و به جای پائول,کریس وارد کاخ آبی و ارتباط سیاسی میشد. امبر رو با نقشه از ویلا بیرون کشیدم و بعد هم دستگیرش کردم. حالا دوباره قدرت مطلق قرار گرفته بودم...متوجه شده بودم پائول از دزدی و بدبخت شدنش دیوانه شده. همایون از دزدی آرامش و نابود شدن سهامش در وگاس,رسما کمرش شکسته شده بود. حالا من,آرامش رو به همسری خودم در آورده بودم ,پائول و همایون رو از سر راهم کنار زده و دوباره قدرتم رو به همه اثبات کرده بودم. امبر رو در انباری که قبلا قرار بود آرامش رو اعدام کنم زندانی کرده بودم. وحشیانه جیغ میکشید و بچه ها تا تونسته بودن صورت زیباش رو مورد لطف قرار داده بودن. پائول به التماس افتاده بود و برای آزادی دخترش ی به زانو در آومد. همه چیزش رو ازش گرفته و دخترش رو بهش بخشیدم. تهدیدش کرده بودم اگه تا بیست و چهار ساعت دیگه ایران رو ترک نکنه,جونش رو تضمین نمیکنم. پائول رفته بود اما گفته بود انتقامش رو میگیره. همایون پیغام فرستاده بود که انتقامش رو میگیره اما خب,هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.. جنگ به پا کردم و بالاخره آتش بس رو اعلام کردم. و حالا تنها چیزی که دلم میخواست,آرامش بود و تنش روی تخت!!!


**آرامش


با بیل,خاک ها رو داخل باغچه ریختم و با پشت بیل,‌پخشش کردم. لبخندی زده و نگاهی به باغچه انداختم. توی گلخونه مقداری بذر پیدا کرده و برای کاشتنشون کمر همت گزیده بودم. راستش,از وقتی حامی من رو داخل کلبه رها کرده بود,تشویش دامنم رو گرفته بود. از کلبه بیرون زده و برای آروم شدن مغزم در حیاط قدم میزدم. تموم نگهبان ها پشت در بیرونی ایستاده و هیچکس داخل حیاط نبود برای همین بدون پوشش سر قدم میزدم. وقتی چشمم به گلخونه خوردسری به اونجا زده و با پیدا کردن بذر,برای راحتی ذهن آشوبم‌ اون ها رو در باغچه انتهای حیاط کاشته بودم. هوا تاریک شده و تموم چراغ هایی که لابه لای درخت وها و بوته ها قرار داده بودن روشن شده بود. نمیترسیدم اما حس خوبی هم نداشتم.

#آرامش




میدونستم نگهبان ها پشت در ایستادن و نمیخواستم خیلی باهاشون فاصله داشته باشم,بخاطر همین وارد خونه نمیشدم. بیل رو گوشه ای قرار داده و خم شدم شکوفه های انار رو دست کشیدم. لمس گلبرگ هاش باعث شد کمی,فقط کمی از اون حالت مضطرب خارج بشم. با لذت نوازشش کرده و فکر کردم, بهار چه قدر مادر خوبی برای طبیعت است. واقعا زندگی هیچ وقت قابل پیش بینی نیست. یادم هست دیشب,قبل از اینکه حامی رو ببینم در کلبه فکر میکردم چه قدر بیچاره و شکسته ام اما وقتی حامی وارد شد و تن و روح یکی شدیم,زخم های قلبم رو مرهم داد. واقعا یک شبه زندگیم عوض شده بود. دست از نوازش شکوفه های انبار برداشته و برای بوییدن گل هایی که کمی اون طرف تر بود,قدم برداشتم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که ک...مرم,اسیر دست های مردونه ای شد و بعد محکم به سینه عضلانیش کوبیده شدم. دست راستش روی دهانم و مانع از خروج هر آوایی میشد اما همین بوی مردونه؛این عطر تلخ و گس و این گرمی دست های قدرتمند به من اثبات می کرد کسی که اجازه نزدیکی به حریمم رو داشته,کسیه که حق نزدیکی به من رو داره و این فقط یک نفره...حامی! نترسیدم,اما شوکه شده بودم. نفسای داغش به گوشم خورد و با لحنی که باعث طوفان درونم میشد گفت:

-آهوی شکار شده,برای چی توی خونه نیستی؟

... سرم رو عقب فرستاده و با دلبری گفتم:

-شاید منتظر شکار شدن بودم. قفل دستاش محکم تر شد و

با خس خس گفت:

-وسوسه ام نکن آرامش,همینجوریش,....

لب گزیده و......با شیطنت گفتم:

-...



و با حرص گفت:

-گفتم شکارچی نطلب آرامش.

لبخند شیرینی زده و قبل از اینکه بفهمم میخواد چی کار کنه,خم شده و به آرامی روی چمن ها افتادم.  خنده ام گرفته بود،سردی چمن ها باعث شد خودم رو جمع کنم و کمی بلرزم

-نلرز,لرزیدنت ...., پس نلرز.

...و گفتم:

-پس من هميشه قراره بلرزم جگوار.



گیچ و گنگ بودم. رفتار عجیب و غریب پارسا و کیان و تموم محافظ ها به شکل عجیبی، عجیب شده بود. وقتی از خونه بیرون زدم,تک تک کسایی که جلوی در ایستاده بودن به حالت آماده باش ایستاده و سر پایین انداختن. مطمئن بودم به جز نوک کفششون,هیچ جایی رو نگاه نمیکنن. وقعی نزدیک پارسا شدم,کاملا برعکس همیشه,سلام کوتاه و مملو از احترامی داد و کوچک ترین نگاهی,یعنی کوچک ترین نگاهی به من نکرد و وقتی صداش زدم,فقط"بله خانوم"ای گفته بود و این یه پدیده عجیب غریبی بود!!! این ها چشون شده؟؟؟همراه حامی سوار ماشین شدم. پارسا و کیان جلو نشسته و من حامی در پشت نشسته بودیم. چند دقیقه بیشتر حرکت نکرده بودیم که حامی شیشه های ارتباطی با جلو رو بالا کشید و ما در فضای عایق قرار گرفتیم. به سمتش چرخیده و با مبهوتی گفتم:

_یه سوال بپرسم؟ سری تکون داد و نگاه خاصش رو به من بخشید. کمی

نزدیک تر شده و گفتم:

-محافظا چرا همچین کردن؟ چهره در هم کشید و با چشم های تنگی نگاهم کرد. موهام رو پشت گوش زدم و با کنجکاوی گفتم:

-تا از خونه زدم بیرون؛انگار همشون جن دیدن. صاف ایستادن و سرشون

رو انداختن پایین.

-خب؟

چشمام رو درشت کردم و گفتم:

-خب؟خب چرا این کار رو کردن؟چرا پارسا نگاهمم نمیکنه؟

-چون نمیخواد بمیره.

خشک شدم. همونجوری مبهوت نگاهش کردم که خیلی قاطع گفت:

-اونا به وظیفه اشون عمل کردن. کسی حق نداره با زن, ریسشون چشم تو چشم بشه. همه شون اعضای بدنشون رو لازم دارن.

خدای من چیکار کرده بود؟ با تته پته گفتم:

-چرا خب؟ با اون نگاه عصیانگرش چرخی تو صورته غرق تعجب من کرد و با تحکم گفت:

-من شاهم و ملکه ام,فقط برای شاهه نه کل قصر. کوه قند در دلم آب شد و با شیطنت گفتم:

-الان یعنی من ملکه ام؟ دستی به موهاش کشید و با جدیت گفت:

-بشین و از منظره لذت ببر,

چشم غره ای رفته و رو ازش گرفتم. آیپپدش رو روی پاش قرار داد و با دقت مشغول شد. نگاهم رو جنگل دو طرفه جاده بخشیدم که متوجه صدای تلفنش شدم. اهمیتی ندادم اما گوش تیز کردم. آیپد رو رها کرد و با جدیت گفت:

-همه چیز رو قبل از اینکه برسیم حاضر کن مسیح, خیلی چیز ها باید مشخص بشه.

سمتش چرخیده و نگاهش کردم,منظورش چی بود؟

**

_خب انشالا کی محصول میدی عزیزم؟

کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

#آرامشمیدونستم نگهبان ها پشت در ایستادن و نمیخواستم خیلی باهاشون فاصله داشته باشم,بخاطر همین وارد خو ...

#آرامش



-دلارام. چشمکی زد و با خنده گفت:
-بابا مگه دروغ میگم,سرزمین بایر بودی,حالا تبدیل شدی به کشتزار. بیل زدن و حسابی آبیاری شدی دیگه بذرم انشالا کاشتن و به زودی محصول میدی.
نه میتونستم جلوی خنده رو بگیرم نه میتونستم مانع گره شدن ابروهام بشم. یه عجوبه به تمام معنا بود. یک پر از پرتغالی که بانو با سلیقه درون ظرف میوه چیده بود برداشتم و چشم غره ای بهش رفتم. پرتغال رو به آرومی جویدم و به غرغر هاش هم گوش میدادم:
-هی روزگار نامرد مردم دارن کشت و زار میکنن و اونوقت ما تو مرحله آبیاری ساده هم موندیم. موذیانه برگشتم و نگاهی به چهره دوست داشتنی اش انداختم و گفتم:
-از آبیاری مطمئن نیستم اما انگار یه دستی به زمین ها کشیده شده. زمین وسعت گرفته. متوجه منظورم شد.لبخندی ریزی زد و موهای به رنگ آتشش رو با دلبری به کناری فرستاد و گفت:
-از دور خیلی خطرناک به نظر میرسه وگرنه کبریت بی خطره. از تصور مسیح به عنوان کبریت خنده ام گرفت و همون طور که پر دیگه ای به دهان میگذاشتم گفتم.
-بذار یه مدت بگذره,اونوقت حسابی کشتزاری ميشه.
-آمین یا رب العالمین.
به این حالت التماس گونه اش جفتمون به خنده افتادیم. حس خوبی بود. یه آرامشی حکم فرما شده بود. وقتی وارد عمارت شدیم,تموم دخترا همراه با بانو به استقبالم اومده بودن. هر چند که جلوی حامی خیلی مراعات کرده و نزدیکم نشدن اما خب تک تکشون ذوق زده بودن...حتی حمیرا! خوشحالیم وقتی تکمیل شد که حدودا یک ساعت بعد مسیح همراه با دلارام وارد عمارت شد. دیدن جفتشون در کنار هم تعجب برانگیز بود اما بیشتر قاب دوست داشتنی ایجاد کرده بود. اونقدر از دیدن هم ذوق زده بودیم که محکم هم رو به آغوش گرفتیم و اشک ريخته بودیم. غریب به یک ماه بود همدیگه رو ملاقات نکرده بودیم. همراه دلارام وارد اتاقی که سابقا درونش اقامت داشتم رفتیم. از دیدنش ذوق زده بودم اما وقتی تعریف کرد تو این مدتی که من خونه همایون بودم,مسیح پا پیش گذاشته و حرف دلش رو زده باعث شد حیرت زدگیم شد.
دور شدن من از حامی شاید یک تلنگر خوبی برای مسیح به حساب آومده بود که فرصت رو از دست نداده و هر چه زودتر برای بدست آوردن دلارام آتشین موی من اقدام کرده بود. دیدن جفتشون در یک قاب شیرین ترین اتفاق امروزم بود. تفاوت های فاحشی که داشتن جاذبشون رو هزار برابر کرده بود. هر چقدر بیشتر به دلارام نگاه میکردم بیشتر به زیباییش پی میبردم. دوست من واقعا زیبا بود. بعد از مدت ها بالاخره در کنار هم خندیدیم. مثل کودکی هامون روی تخت دراز کشیدیم و پاهامون رو در هوا تکون دادیم. من حالم خوب بود و این خوب بودن عجیب به مزاجم خوش اومده بود. سهم من از دوستم فقط چندین ساعت بود. مسیح که به دنبالش اومد با دلی تنگ از هم جدا شدیم اما بهش قول دادم به زودی دوباره به بیمارستان خواهم اومد. حمیرا و هدی تموم وسایلم رو از اتاق پایین سالن, به اتاق حامی منتقل کرده بودن. چند ساعتی در کنارشون نشستم و دور از چشم حامی باهاشون آشپزی کرده و سر به سرشون گذاشته بودم. حامی از صبح برای کار هایی که من هنوز نمیدونستم چی هستن از عمارت رفته بود. شام صرف شده بود که برگشت.روی مبل نشسته و در تاریکی مشغول چرت زدن بودم که وارد عمارت شد. یکه خورده نگاهش کردم میدونستم برای احترام به بدنم فعلا از رابطه خودداری میکنه و از این بابت ازش ممنون بودم.
-تا ساعت شش آماده باش.
لقمه عسل و گردوم رو آروم آروم
جویدم و گفتم:
-یه مهمونی کاری یا دوستانه؟ ماگ قهوه اش رو بلند کرد و خیلی معمولی گفت:
-چیزی به اسم دوستانه تو فرهنگ من نیست. یه مهمونی کاری و اثبات ازدواج منه.
نون تست رو روی میز گذاشته و با سر انگشت شست و اشاره ام مشغول پاک کردن لبم شدم و اعلام کردم:
-پس یه چیز رسمی میپوشم.بی تفاوت سری تکون داد. با دقت نگاهی به اطراف کردم و وقتی متوجه شدم همه دخترا در آشپزخونه ان,صندلیم رو کمی نزدیک تر کشیدم و کنارش قرار دادم. و ماگ قهوه درون دستش بود اما نگاه نا آرومش رو به من بخشید. خم شدم و دقیقا کنار گوشش,وقتی دقیقا نفسای گرمم به لاله گوشش برخورد میکرد لب زدم:
-امشب خیلی نگرانتم حامی چون قراره دیوونت کنم. از گوشه چشم با چشم های ریز شده ای نگاهم کرد و غرید:
-شجاع شدی,قراره چی کار کنی اون وقت؟قراره کتک کاری کنی؟
نخودی خندیده و گفتم:
-نچ,قراره از جاذبه های زنانه ام استفاده کنم و نفستو بند بیارم. مشت شدن دستاش رو به دور ماگ رو دیدم اما سرسختانه خودش رو ثابت نگه داشت و گفت

#آرامش-دلارام. چشمکی زد و با خنده گفت:-بابا مگه دروغ میگم,سرزمین بایر بودی,حالا تبدیل شدی به کشتزار. ...

#آرامش



-تو جرأت داری این کارو بکن,منم قول میدم یه آدم زنده تو مهمونی نذارم. و بیتوجه به من بهت زده از پشت میز بلند شد و با قدم های محکمی از عمارت بیرون زد..لعنتی! امشب دیوونت میکردم. چرخی زده و از آینه به پایین تنه لباسم چشم دوختم.
-خیلی بهت میاد.
همچنان مردد نگاهی به تصویر خودم در آینه نگاهی کردم و با لحن استفهامی گفتم:
-پشتش خیلی تنگ نیست هدی؟نزدیکم شد و با دقت بررسی کرد و گفت:
-به نظرم که خیلی خوب روی تنت نشسته. قشنگه.
شاید حق با هدی بود و زیادی حساسیت نشون میدادم. سرهمی مشکی رنگی تنم بود. پایین تنه و قسمت شلوارش گشاد بود اما بالا تنه اش حسابی جذب بود. یقه مستطیلی داشت و آستین بلند بود اما آستین هاش از آرنج چاک خورده و دستهات رو مشخص میکرد. تن خورش بینهایت شیک بود و اونقدر بهم میومد که باعث میشد لبخند بزنم. به انتخاب طراح مد,کفش های قرمز رنگ مخملی به پا کرده و کیف همرنگش رو هم فرستاده بود آرایش ملایمی و خیلی خیلی کمرنگی به چهره داشتم اما تمام توجه رو به لب هام بخشیده بودم.گردن بند ظریفی به شکل گلی در گردن انداخته و شال حریر مشکی رنگی روی سر داشتم. مهمونی خیلی بزرگی نبود و نه خودم و نه میک آپ کارم مایل نبودیم صورتم رو رنگ بندی کنم. از خودم راضی بودم.از بین کت و شلوار سرهمی, لیمویی مشکی و این سرهمی مشکی,این سرهمی رو انتخاب کرده بودم. میک کاپ کارها به همراه بچه های تیم مد رفته بودن. برای آخرين بار نگاهی به خودم کردم و هدی لایک بزرگی بهم نشون داد. لبخندی زده و روی تخت نشستم دست دراز کرده تا تلفنم رو از میز بردارم در بی هوا باز شد. هدی به سرعت دست پاچه شد و با دادن سلام کوتاهی سر به زیر انداخت. حامی حواسش پی تلفنش بود و برای هد سری تکون داد. هنوز کامل متوجه من نبود هدی به سرعت اتاق رو ترک کرد.
-اون ایمیلی که تو داری میگی خیلی وقته من بهش سرنزدم.
کلافه به نظر میرسید و با قدم های محکمی سمت میزش رفت,لپ تاپش رو روشن کرد و دستی بین تار موهای سرکشش کشید و با عتاب گفت:
-الان تموم اطلاعاتشو برات میفرستم.
برای اینکه کاری کرده باشم,از روی تخت بلند شده و خرامان خرامان به سمتش حرکت کردم. تلفنش رو جایی بین گردن و شونه اش قرار داده و به تندی چیزی تایپ میکرد. وقتی نزدیک تر شدم, دکمه اینتر رو با سخط فشرد و به محض اینکه سرش رو بالا گرفت,نگاهش قفل کمرم شد. اخم های خیلی آروم روی صورتش سایه انداخته و با غرش گفت:
-حرف میزنیم.
و تماسش رو قطع کرد.لبخندی زده و با آرومی زدم.
-خسته نباشی. همچنان خیره نگاهم بود اما سری تکون داد. لبخندم رو حفظ کرده و گفتم:
-من آماده ام.
_واقعا قراره با این لباس بیای؟
با گیجی نگاهی به لباسم کردم و گفتم:
-آره,چشه مگه؟خیلی جدی از پشت میزش بیرون اومد و مقابلم قرار گرفت و گفت:
-هیچیش نیست,فقط من قراره به جای معامله به صورت هر کی نگات میکنه مشت بزنم.
نمیدونم چرا خنده ام گرفته بود.
-حامی چی داری میگی؟تاکید وار گفت:
-فقط ده دقیقه وقت داری لباست رو
عوض کنی.
و خیلی راحت از اتاق بیرون رفت. میخواستم از زور حرص جیغ بزنم. زیپ لباسم رو باز کرده و از تنم بیرون کشیدم و با پام به گوشه ای پرت کردم. عصبی بودم اما خودمم نمیفهمیدم از چی خنده  ام گرفته؟!
-اونجوری نگام نکنا. چیزی به اسم لبخند عجیب با چهره این مرد بیگانه بود اما چشماش از پیروزی برق میزد. لنگه ابرویی بالا فرستاد و بی خیال به چندین نگاهی که ما رو زیر نظر داشتن گفت:
- هر جور دلم بخواد نگات میکنم آرامش,خط و نشون نکش.
دستی به کت لیموییم کشیدم و با
ازمندی گفتم:
-هر کاری دلم بخواد میکنم جناب. بیتفاوت شونه ای بالا انداخت و به مقابلش نگاه دوخت. مهمونی خیلی بزرگی نبود اما موج و حرارت خاصی در جمع بود. به محض ورودمون حاضر بودم قسم بخورم نفس های خیلیها حبس شد. کوچک ترین اهمیتی به کسی نداد و همون طور که بازوش رو گرفته بودم به گوشه ای رفته و ایستادیم. عمارت بزرگ و باشکوهی بود و باغ زیبایی هم داشت اما مهمونی داخل عمارت بود و به خاطر سردی نسبی هوا کسی بیرون نبود. لیوان شربت آب پرتغالم رو به لبام نزدیک کردم ولی متوجه سخت شدن فک حامی شدم. تیزی نگاهش رو دنبال کردم و به کسی رسیدم که باعث غلیان نفرتم میشد. همایون همراه با داریوس دوشادوش وارد مهمونی شدند.

#آرامش




نگاه حامی,سرد و سیاه شد و مشت شدن دست هاش رو دیدم. همایون سر چرخوند و به محض اینکه حامی رو دید,نگاهش تغییر حالت داد اما تا چشمش به منی که تکیه به بازوهای حامی داده بودم خورد.نرم شد.از این محبت درون نگاهش حالم بهم میخورد و هیچ علاقه ای بهش نداشتم. برعکس نگاه همایون, نگاه داریوس خیلی تیره و تار بود. چشم ازشون گرفته و خودم رو با جام درون دستم سرگرم کردم. خدمه ای برای تعویض لیوان ها اومد و حامی بالاخره نگاه ازشون گرفت. متوجه تشویش و شره حامی شده بودم. اگه تنها بودیم میتونستم خیلی کارها برای آروم شدنش انجام بدم اما اینجا واقعا دست و بالم بسته بود. اون هم زیر نگاه چندین نفر!!! تصمیمم رو گرفتم,لیوانم رو روی میز گذاشتم, ارتعاشی به تارهای صوتیم دادم و با

لحن دلبرانه ای گفتم:

-ببخشيد جناب؟و با سر انگشتم بازوش رو نامحسوس فشردم. سر چرخوند و با دقت به من نگاه کرد. لبخندی زده و با شیطنت گفتم:

-انگار تنها هستیدکسی همراهتون نیست؟ بی هیچ واکنشی نگاهم کرد. شال مشکی رنگم رو جلوتر کشیده و با خنده گفتم:

-مردی به جنتلمنی شما بعیده تنها باشه.هیچ همراهی ندارید؟مایل هستید من همراهیتون کنم؟ عشقی؟دوستی چیزی؟نگاهش مالکانه گشتی توی صورتم زد لیوانش رو درون دستش چرخوند و با قاطعیت گفت:

-یکی که فقط برای منه اینجاست.

لنگه ابرویی بالا انداختم و با حالت نمایشی نگاهی به اطراف کردم و گفتم:

-جدا؟پس چرا نمی بینمشون؟

-چون فقط قراره من ببینم.

خنده ام رو حفظ کردم و سرم رو تکون دادم. خواستم خودم رو بالا بکشم و چیزی درون گوشش بگم که با شنیدن صدای مردی که "جگوار"صداش کرد,صاف سرجام ایستادم. نگاه از چشماش گرفتم و به مرد بور و بینهایت سفیدی که مقابلمون ایستاده بود نگاه کردم. چهره اش ناخوداگاه باعث لبخندت میشد. موژه های بورش در صورت مثل گچش نمای جالبی داده بود. راستش خیلی بامزه بود. قد متوسطی داشت و چشم های آبی خوش رنگش واقعا زیبا بود. با احترام نزدیکمون ایستاد و به انگلیسی غلیظی گفت:

-مشتاق دیدار جگوار.

از حالت چهره حامی متوجه شدم شخص مقابل دشمن نیست..چهره اش اروم و بیتفاوت بود اما حالت سخت رو نداشت. سرش رو تکون داد. مرد نگاه مملو از احترامی به من انداخت و با همون لهجه غلیظ انگلیسیش گفت:

-خوش اومدید بانو. جنک هستم.

سعی کردم لبخند کوتاهی بزنم و به انگلیسی تشکر کردم. مقابل ما قرار گرفت و با خوشحالی گفت:

-تبریک میگم جگوار.

حامی همچنان سکوت کرده و با سر پاسخ میداد. من هم مثل یک عروسک کوکی فقط لبخند میزدم. -مایل باشید,بقیه بچه ها رو برای آشنایی صدا کنم.

بالاخره لب به سخن باز کرد و با اون صدای گیرا و لهجه خاصش گفت:

-مشکلی نیست.

جنک مسرور تشکری کرد و به خدمه ای که کمی اون طرف تر بود دستور داد تا همراهاش رو صدا خودم رو به حامی نزدیک تر کرده و حامی با دست راستش من رو به خودش فشرد. برای لحظه ای سنگینی نگاهی رو حس کردم,سر که بلند کردم متوجه نگاه غمگین و عصبی داریوس شدم اما توجهی نکرده و به مقابلم بخشیدم. دو مرد که دقیقا کپی برابر اصل جنک بودن,نزدیک میز شدن. نمیتونستم مانع خنده ام بشم. چهره هاشون به شدت بامزه بود. سفیدی فاحش پوست و بوری موهاشون که به سفیدی میزد برای من یک تصویر غریبی بود و همین باعث جلب شدن توجهم میشد. مقابل میز قرار گرفتن و با احترامی که از هر حرکتشون دیده میشد,عرض ادب کردن. دوباره مثل یک عروسک فقط لبخند کوتاهی زده و تشکر کرده بودم. جنک به موزیسین اشاره کرد و موسیقی آروم و زیبایی پخش شد.. مردی که اسمیت نام داشت و کوچک تر از بقیه دیده میشد.از داخل کیفش,پوشه ای رو بیرون کشید و روی میز قرار داد و حامی لیوانش رو روی میز گذاشت و با دقت به نوشته های ایتالیایی مقابلش خیره شد. هر سه مرد به ترتیب شروع به توضیح دادن کردن. خیلی دست و پا شکسته متوجه شدم در مورد خرید و فروش قطعات ماشین صحبت میکنن. حامی فقط شنونده بود و با چشم هایی تنگ شده به ورقه های مقابلش خیره بود. انگار نظرش به یکی از چارت ها جلب شد

که وسط صحبت جنک گفت:

-اين بند رو خط بزن.

جنک با اکرام پرونده رو از دست حامی گرفت. با دقت نگاهی کرد و در آخر با عزت گفت:

-حتما.

سری تکون داد و بقیه برگه ها رو مطالعه کرد. حوصله ام سر رفته و سردرگم بودم. دقیقا هیچی از حرفاشون متوجه نمیشدم. همون طور که حامی به کاغذ ها نگاه میکرد,جنک

توضیح داد:

-اگه قرارداد بسته بشه,از فردا تموم کارها شروع ميشه. خیالتون راحت باشه,مسیر عبور رو امن کردیم و با اسم شما تونستیم امنیت رو بگیریم. بی اهمیت نگاهی به سالن کردم که حامی اظهار کرد:

-هماهنگی ها رو بچه ها انجام دادن. فقط یه کار های کوچکی مونده که امشب تمومش میکنم. اسمیت برگه دیگه ای رو روی میز قرار داد و گفت:

#آرامش




-اینم نمودار سود و زیانی که خواسته بودید. انگار این سود و زیان براش مهم تر بود,چون برگه درون دستش رو روی میز قرار داد و نمودار ها رو با توجه بررسی کرد.

-مطالعه میکنید که هشت درصد سود از بازار های محلیه و باید در دست بگیریم. نفسهای بلندی کشیدم. دوست نداشتم زن غرغرویی به چشم بیام برای همین سکوت کرده بودم. حامی با دستش به قله نمودار اشاره کرد و گفت:

-این صعود خیلی ناگهانیه.یه بررسی کامل میخواد.

پیتر که تا به حال سکوت کرده بود گفت:

-مطمئن بودیم باهوش تر از این حرفا هستید برای همین جزئیاتش رو میتونم کامل بهتون ارائه کنم. و از برگه ها زیر دستش برگه ای بیرون کشید و با تعظیم گفت:

-الان توضیح میدم.

ننو وار تکون خوردم و با صدای محبت آمیزی گفتم:

-حامی جان. بلافاصله و سریع تر از چیزی که فکر میکردم. حرف رو در دهان پیتر قرار داد و به سمتم برگشت و با چشم های سوالیش نگاهم کرد. چشم تنگ کرد و با دقت نگاهم کرد. وقتی هر سه مرد سر پایین انداخته و به برگه های مقابلشون سرگرم شدن,از فرصت استفاده کرده, خودم رو بالاتر کشیدم و مقابل گوشش به آهستگی


____میشه


لبم رو گزیدم و جنک برادر هاش بدون اینکه سر از برگه ها بگیرن توضیح میدادن.

-از دو تا شعبه ای که تو ال ای

داشتیم,یکیش..

تمام تن حامی گوش شده و به صحبت های جنک سپرده بود اما من بی پروا تر از همیشه

نفس بلندش,منقبض شدن عضلاتش و فشار شدیدش خبر از خراب بودن میداد.

-یکی از شعبه هام توی ونیز حدود نود درصد از نیاز..

سه مرد هیچ توجهی به ما نمیدادن و من هم اونقدر به حامی چسبیده بودم و آروم صحبت میکردم که اون ها رو به شک نمی انداختم. فقط برای احترام سر بلند نمیکردن. نفسم رو با حالت خاصی  پخش کردم

- بهش گفته بودم قراره دیوونش کنم. بهش گفته بودم قراره کاری کنم وسط یه قرارداد میلیاردی نابودش کنم...باید حرفم رو ثابت میکردم. پیتر سرش رو بالا گرفت و لبخندی زد و من هم لبخندی زدم اما حامی چهره اش در سخت ترین حالت ممکن بود. میتونستم فشاری که به دندون هاش وارد می کنه رو حس کنم. دستم رو جلوی دهنم قرار دادم و به صدای آرومی که فقط خود حامی قادر به شنیدنش بود گفتم:

-کراوات خوشگلی داری,فکر کنم بشه باهاش دستام رو به تخت بست. تند دست دراز کرد و لیوانش رو از روی میر برداشت و همون طور که پهلوم رو فشار میداد. لیوانش رو مقابل لب هاش قرار داد و با غرشی آرومی گفت:

-با این کراوات امشب دهنت رو میبندم.

لبخندی زدم و همون طور که به مقابلم خیره بودم گفتم:

-اشتباه میکنی جناب,بستن دهنم کار کراوات نیست,

جنک با حالتی خوشایندی گفت:

-البته که حضور شما خیلی موثر بوده.

حاضر بودم قسم بخورم هیچی از حرفای اون ها نفهمیده. سرم پایین

بود اما با شیطنت گفتم:

-لعنتی کراواتت حواسمو پرت می کنه. با خشم خفته ای لب زد:

-هی بتازون آرامش,کروات به درک چیزی که امشب تو رو به تخت می بنده کراوات نیست,کمربنده.

تنم لرزید اما با هیجان خاصی گفتم:

-لعنتی از فکرش دارم دیوونه میشم. کی میریم خونه؟ لیوانش رو محکم به میز کوبید و بالافاصله سه مرد مقابل با تعجب به حامی نگاه کردن. لبخندم عمق گرفته بود اما سرم رو پایین انداختم. قبل از اینکه جنک چیزی بگه,حامی با قاطعیت گفت:

-ادامه بدید.

هر سه مرد تایید کردن اما حامی به خرناس خطاب به من گفت:

-به همین کارات ادامه بده تا زودتر از موعد بریم خونه.

خواستم حرفی بزنم که پیتر گفت:

-فکر می کنم همسرتون رو اذیت کردیم.

لبخندی زدم و گفتم نه راحت باشید. جنک خندید و گفت:

-اگه مایل باشید خواهرم رو صدا کنم. خیلی مایل بود باهاتون آشنا بشه.

پيشنهاد بدی به نظر نمیرسید. میتونستم کمی بگردم. حامی به چشم های منتظری نگاهم کرد و من با اکرام گفتم:

-حتما. چند لحظه بعد وقتی دخترک سفید موی با کک های قهوه ریزی در اطراف بینی و چشم هاش مقابلم قرار گرفت,ناخوداگاه خندیدم. چشم های زمردینش رو به من دوخت و با عزت و احترام گفت:

-خوشحالم از آشناییتون,ایزابلا هستم.

اسم های خوبی هم داشتن. حامی سری تکون داد و من با لبخند دستی رو که سمتم دراز شده بود گرفتم و گفتم:

-خوشبختم,آرامش هستم.

خنده شیرینی کرد و دستم رو فشرد.


#آرامش




سری برای حامی تکون دادم و از حامی و برادر های بور فاصله گرفتم. همراه هم به سمت میزی که به فاصله کمتری از حامی قرار داشت ایستادیم. نگاهی به من کرد و با ذوق و لحن بی ریایی گفت:

-شما واقعا زیبایید.

از تعریفش لبخندی زدم و گفتم:

-پس خودت رو تو آینه نگاه نکردی.گونه هاش قرمز شد و لبخند زد. با سر نگاهی به سن کردم که با خنده گفت:

-مردا برعکس ما علاقه ای به هنر نمایی ندارن,بیشتر معامله رو ترجیح میدن.

سری تکون دادم که گفت:

-میاید باهم بریم بیرون قدم بزنیم؟

اتفاقا خودمم در همین فکر بودم. قبول کردم. اشاره ای به حامی کردم و به بیرون اشاره کردم. کمی متفکر شد اما سری تکون داد و من دوشادوش بلا از ویلا بیرون زدیم. وارد باغ که شدیم,کمی بخاطر سوز سرما در خودم جمع شدم و کتم رو نزدیک تر کشیدم. بلا به انبوه درخت ها توتی که انتهای باغ بود اشاره کرد و گفت:

-بریم اون سمت؟

خیلی دور به نظر میرسید از طرفی میدونستم حامی از پنجره ها حواسش به من هست,بنابراین گفتم:

-نه خیلی دوره. همین اطراف باشیم. خندید و گفت:

-بله حتما.

چرخیدم و از گوشه چشم متوجه شدم که حامی از پشت پنجره نگاهم میکنه.

-راستش,خیلی دوست داشتم بیام و از نزدیک ببینمتون,اما برادرهام اجازه نمیدادن.

نگاهش کردم و با محبت گفتم:

-چرا؟ با لحن ترسیده و مملو از

حرمتی گفت:

-کسی حق نداره نزدیک جگوار باشه.

حامی چقدر در نظر آدم ها ترسناک بود. دستش رو گرفتم و با محبت گفتم:

-خوشحال شدم اومدی,منم حوصله ام سر رفته بود. کودکانه ذوقی کرد و گفت:

-جدی میگی؟

لب باز کرده تا جوابش رو بدم که بلا با چهره درهمی به پشت سرم نگاهم کرد و قبل از اینکه بتونم تکون بخورم,صدای آشناش رو شنیدم: -آرامش؟

بلافاصله چرخیدم و به چشمای خشمگینش چشم دوختم اما با لحن بی تفاوتی گفتم:

-اینجا چی کار میکنی؟

-باید حرف بزنیم.

میترسیدم,از اینکه توسط حامی دیده بشه می ترسیدم. پشت سرم بود و حامی نمیتونست ببینتش دست

بلا رو گرفتم و با جدیت گفتم:

-ولی من حرفی ندارم. دست های بلا دور دستم قفل شد اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که بازوم توسط دست های قدرتمندش اسیر شد و صدای پر غضبش:

-گفتم باید حرف بزنیم.

دستش رو پس زدم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. بلا ترسیده بود و من با قدرت سمت ویلا قدم برداشتم ولی وقتی داریوس مقابلم قرار گرفت و کتش رو کنار زد و برق اسلحه اش به چشمم خورد از ترس ایستادم. لعنتی میخواست چه غلطی بکنه؟؟ همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد بلا جسورانه من رو به عقب فرستاد و محکم به سینه داریوس زد و بعد...


**حامی


امضایی به برگه مقابلم زدم و گفتم:

-می تونید کارتون رو شروع کنید. بی صبرانه و حریصانه تر از هميشه فقط چشمم دنبال آرامش می چرخید. امشب من رو به جنون کشیده بود. سر بلند کرده تا از پنجره پیداش کنم اما ندیدمش. ابرو در هم کشیده و با دقت به باغ نسبتا تاریک نگاه دوختم.

-به پاس این شراکت بهتره..

بقیه جمله اش وقتی سایه ای در باغ حرکت کرد رو نشنیدم. بی اختیار دچار تشویش شدم اما وقتی صدای جیغ و لحظه بعد جسم سبک آرامش که بود که به زمین افتاد، از حرص انباشته بودم به یک باره منفجر شدم. همه چیز رو برام سیاهی فرا گرفت و فقط و فقط چشمم روی جسمی که روی زمین افتاده بود گیر کرد. جسمی که مقدس ترین من بود و حالا توسط یک کفتار روی زمین افتاده بود., از نبودن داریوس در جمع حس خوبی نداشتم و الان شک نداشتم خود بی شرفش این بلا رو سر آرامش آورده‌. تموم شد!!! با تموم تاو و سخطی که در وجودم جوشید,دست بلند کرده و میزی که مقابلم بود رو به زمین پرت کردم. برادران, براوون,وحشت زده از میز فاصله گرفته و صدای شکستن لیوانهاام ها و میز باعث ولوله ای درون جمع شد.هراسون و بهت زده همه به منی که افسار پاره کرده بودم نگاه میکردن که خطاب به جنک فریاد زدم:

-هیچکس بیرون نمیاد. وقتی خواست قدمی برداره دستم رو تهدید وار تکون دادم و نعره زدم: -تاکید میکنم هیچکس حق نداره بیاد بیرون. و مثل گلوله ای که آتش گرفته باشه از ویلا بیرون زدم. دوان دوان و با تموم انرژی ای که داشتم وارد باغ شدم. از دور متوجه اشون شدم و بعد با تمام قواً دویدم. صدای نگران "آرامش‌,آرامش‌ چی شدی؟" اون حرومزاده رو شنیدم و ثانیه بعد‌گردنش رو از پشت گرفته و با انرژی مضاعفی به سمت خودم چرخوندمش و به محض اینکه صورتش مقابلم قرار گرفت,تموم خشم و نگرانی ام,تبدیل به مشت محکمی شد و به چشمش فرود آومد. چشمای پر آرامش تصویری شده و روی سلول های عصبی مغزم روی پرده میرفت و من با تموم دردی که حس میکردم,مشت بعدی رو محکم تر روی ابروش فرود آوردم و فریاد زدم:

-کثااااافت. مشت هام,ظالمانه و بی رحمانه به ابرو و لب و گونه اش فرود می آومد..داشتم از خشم له میشدم. از قدرت مشت های خودم خبر داشتم,

#آرامش



از دستم بیرون پرید و محکم روی زمین افتاد. ْ بلا جیغ میزد و من با آشفتگی به چشمهای بیمناک و توام با اشک آرامش نگاه کردم. مثل یک حیوون وحشی سمتش یورش برده و تن لرزیده و سبکش رو از زمین بلند کردم. مثل یک گنجشک خودش رو در آغ...وشم رها کرد و محکم کم...رم رو گرفت. این چشمهای ترسیده و لبریز از درد و اشکش من رو به قعر جهنم میکشید. من دنیا رو به جهنم میکشیدم اگه کسی باعث پر شدن چشمهای نیلوفرآبی من میشد. این دختر همه چیز من بود. کیان و مسیح,با شنیدن صدای فریادم سراسیمه خودشون رو به این سمت باغ کشیده و با بهت به صحنه مقابلشون نگاه میکردن. اون بی شرف که از روی زمین بلند شد,اون چهره خون آلودش,ابروی شکسته و خون های چکیده از لب و گوشه ابروش باعث شد آرامش بی امان بلرزه و خودش رو به من بچسبونه. من,یک بوکسور قهار بودم و بهتر از هر کس دیگه ای میدونستم باید کجا رو ضربه بزنم تا خون از صورتش جاری کنم و ابرو یکی از بهترین قسمت ها بود. پوست نازکی داشت و با مشت های خیلی قوی پاره میشد. و من بارها و بارها ابروهای آدمها رو در رینگ مبارزه با مشت های محکمم دریده بودم. وقعی خون آلود سر پا شد و مقابلم قرار گرفت,یک انفجار خاصی در ارگان های بدن به راه افتاد و وقتی خواستم سمتش حمله کنم,دستهای کوچک و لرزیده آرامش‌ محکم کمرم رو گرفت و با صدای ناآروم و آشفته ای,خیره در چشمام گفت:

-خوبم حامی,خوبم,بخدا دردم نگرفت.

از بین دندون های کلید شده ام,نگاهی به چشمای درشت و پریشانش انداخته و غریدم:

-ولی من دردم گرفت آرامش. من تا مغز استخون از پرت شدن و افتادنش درد کشیده بودم. بدنم درد میکرد. مغزم درد میکرد آرامشم درد میکرد. سرش رو به سینه ام گذاشت و با

عجز گفت:

-بریم حامی,تورو خدا منو از اینجا ببر. تنم،دستم,مشتم برای تیکه پاره کردن داریوس بی تابی میکرد اما الان به چیز دیگه ای نیاز داشتم. آروم کردن لرز آرامش‌ و چشیدن تنش..باید هر طوری شده آرومش میکردم. آرامش رو به سینه گرفتم اما اشاره ای به مسیح کردم و بی توجه به آدمهایی که پشت پنجره ایستاده بودن و به این نزاع خیره بودن,آرامش به ب...ل از باغ خارج شدم.


**آرامش


پهلوم کمی تیر میکشید اما ابدا جرأت ابرازش رو نداشتم. چنان خشم بهش غالب شده و در بدنش یکه تازی میکرد که سکوت رو به صحبت ترجیح دادم. به این باور رسیده بودم حامی اگه هیولا هم باشه, هیچ وقت به من آسیبی نمیزنه..بیشتر از جونم به این قضیه اطمینان داشتم. آروم لبه تخت نشستم و کتم رو از تنم بیرون کشیدم. نفس های بلند و کشدارش,سکوتش,خیره شدن به باغ مقابلش اصلا نشونه خوبی نبود. برای تعویض سرهمی مشکی که زیر کت به تن زده بودم,خواستم سمت سرویس حرکت کنم که لب باز کرد:

-میکشمش.

وحشتناک ترین قسمت رابطه ما این بود. وقتی حرف میزدفقط حرف نبود. واقعا عمل میکرد. دستی به موهام کشیدم و به لحن صلح طلبی گفتم:

-حامی,به من گوش کن. مطمئن بودم حتی‌ صدام رو نمیشنونه. تو یه هاله ای فرو رفته و این هاله بوی خون میداد. سمتش رفته و آروم دست روی بازوش قرار دادم و گفتم:

-حامی؟ نیم نگاهی به من انداخت و همین نیم نگاه برای قبضه روح شدن من کافی بود. بارها به خودم تاکید کرده بودم این آدم‌ ظلم دیده که انقدر ظالم شده اما یادم هست که بابا هميشه میگفت کسی که قدرت کشتن آدم‌ها رو داشته باشه,چشماش سیاه ميشه. چشماش سیاه بود. حامی دو بعد مجزا داشت. بعدی که حامی میشد,‌بعدی که جگوار میشد و حالا قسم میخورم حامی نبود,جگوار بود. ترسیدن,همه چیز رو بدتر میکرد. نزدیک ترش شده و گفتم:

-نفس عمیق بکش,من اینجام. چشماش,اون چشم های به خون نشسته اش گشتی توی صورتم زد و گفت:

-باید میذاشتی بکشمش.

-هیشش,کشتن آدما چیزی نیست که من دوست دارم. دست روی سینه اش

گذاشتم که غرید:

-نباید میذاشتی نزدیکت بشه,باید تا اومد سمتت می اومدی پیش من.

خدایا چش شده بود؟عمدا نفسهای بلندی میکشیدم تا کمی صدای

نفسهام آرومش کنه:

_مهم اینه من الان اینجام,پیش تو. اتفاق خاصی نیفتاده. انگار روی حرارت درونش کبریت کشیدم که شعله ور شد و ازم فاصله گرفت و خرناس کشید:

-اتفاق خاصی نیفتاده؟اون حرومزاده بهت دست زد‌ میفهمی یا نه؟

فاصله گرفتنش همه چیز رو بدتر کرد.عملا دیوانه شده بود.سمت میزش حرکت کرد و با حرص گفت:

-اون بیشرف تورو پرت کرد رو زمین و تو به من میگی هیچی نشده؟

نفس بلندی کشیدم و با کلافگی گفتم:

-حامی داری گنده اش میکنی,الان که سالم جلوت وایسادم چرا داری اذیتم میکنی؟روی پارکت ها با غضب قدم میزد نگاه عصبی ای به من کرد و با تهدید گفت:

-تو چرا وقتی نزدیکت شد چیزی نگفتی؟باید داد میزدی تا می آومدم سراغت قبل از اینکه اون حیوون بهت دست بزنه. تو باید صدام میکردی تا من سر از تن اون بیشرف جدا کنم.

داشت شورش رو در میاورد. با سخط دست به کتش کشید تا از تنش جدا کنه که من عصبی شده و با صدای بلندی گفتم:

#آرامش




-الان مقصر منم؟منطقت اینه؟خب من احمق وقتی دیدمش بدو بدو داشتم میومدم پیش تو اما وقتی روم اسلحه کشید باید چه غلطی می.. لعنت به دهانی که بی موقع باز شود...لعنت. دستی که برای باز شدن دکمه های کتش بلند شده بود,خشک شد. داور سوت مسابقه رو زده بود و حامی به خاک کشیده شد. چشم های مبهوتش و دست هایی که قفل شده بود باعث شد خودم رو لعنت کنم. نگاه طوفانیش رو به من دوخت و گفت:

-چی گفتی؟

سرفه مصلحتی کردم و خودم رو بیخیال نشون دادم:

_گفتم مقصر منم.

-بعدش؟بعدش چی گفتی؟

دستی به گردنم کشیده و بیتفاوت گفتم:

-بعدش چیز خاص..حتی نذاشت جمله ام رو کامل ادا کنم. مثل یه حیوون وحشی نعره کشید:

-اون بیشرف روی تو روی زن من اسلحه کشیده و تو الان داری اینو بهم میگی؟

وحشت زده به چهره کبودش نگاه دوختم که دست در جیبش کرد و گفت:

-میکشمش,من اون حروم...زاده رو

میکشمش.

و با سرعت و قدم های بلندی سمت در حرکت کرد. اصلا نفهمیدم چه طور و با چه نیرویی اما با تموم توانی که در خودم سراغ داشتم سمتش دویده و قبل از اینکه بتونه دستگیره رو باز کنه,خودم رو روی در انداخته و مقابلش قرار گرفتم و گفتم:

-حامی,حامی تورو خدا آروم باش.دستش روی دستگیره قرار داد و با عتاب گفت:

-بکش کنار آرامش. تا نزدم یه بلایی سر خودم و خودت نیاورم بکش کنار.

میترسیدم.یه واهمه لعنتی کل بدنم رو اشباع کرده و قلبم گومب گومب میتپید. نفس نفس زنان گفتم:

-نمیذارم بری. یه دیقه آروم بگیر بذار حرفمو بزنم.

-بکش کنار آرامش.

کلافه بودم,پهلوم هنوز تیر میکشید و این خشم و غوغای حامی داشت بدترم میکرد بنابراین محکم تخت سینه اش زدم و با صدای بلندی گفتم:

-منو ببین؛اینجوری میخوای حفظم کنی؟اینجوری مراقبمی؟که هر کی نزدیکم شد رو بگیری بکشی؟ اره؟ اون سیاهی غضب آلود چشماش باعث میشد بترسم. از جگواری که درونش بود بترسم. قاطع و سرزنشگر گفتم:

-برو بکش,برو هر بلایی دوست داری سرش بیار. من این محافظت کردنت رو نمیخوام میفهمی؟ عوض اینکه بری سر از تن اون جدا کنی,ازم بپرس, حالمو بپرس,بگو خوبی؟بگو درد نداری؟بگو چیزی نمیخوای برات بیارم؟عوض این عربده کشیدنا,اول به من برس. اول منو آروم کن بعد هر کاری دوست داشتی بکن. منی که اینجا جلوت وایسادم و درد دارم رو آروم کن بعد برو یه شهر رو بکش. از در فاصله گرفتم و با صدای مرتعشی گفتم:

-برو,برو هر کاری دلت میخواد بکن اما هیچ وقت توقع آرامش از من نداشته باش وقتی الویتت خشمته نه درد

من.نگاه بدی به من کرد و گفت:

-چوب خطت پره آرامش.

چهره در هم فرو برده و گفتم:

-چی؟ دستاش که دور کمرم پیچید و به سینه اش سنجاق شدم,با غیض گفت:

_من یه استخون سالم تو تن اون حیوون نمیذارم اما قبل از اون؛امشب تو رو آروم نمیکنم,امشب دردت رو دو برابر میکنم تا بفهمی حق بازی با اراده منو نداری.

لبخندی زدم و گفتم:

-شلوغش کردی,من میخواستم با لبخند همه چیزو حل و ف..

-تو غلط کردی براش خندیدی.

بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم:

-خنده رو بیخیال,کمر بند یا کراوات؟ یه ناله مردونه ای از دهنش بیرون اومد و گفت:

-درد نکشیدی آرامش,امشب بهت نشون میدم درد یعنی چی!

لرزه خفیفی گرفتم و با هیجان گفتم:

-بی صبرانه منتظرم. دستاش دور قفل شد و در حرکت بعداز روی زمین کنده شدم. که با غرش گفت:

_حسابتو میرسم.

**

بغرنج ترین کار ممکن,باز کردن چشماته وقتی خواب تو سلول به سلولت رسوخ کرده و تو توانی برای بیداری نداری. به دشواری پلک زده و تموم اراده ام رو به کار بردم تا رویای خواب رو از چشمام پس بزنم. دست دراز کرده تا خودم رو به جسم پر امنیت حامی برسونم اما وقتی جای خالیش رو حس کردم,مغزم هشدار داد و بی توجه به اغواگری خواب,چشم باز کردم. نبود...ملافه رو بالاتر کشیدم و سعی کردم هوشیار تر بشم,یعنی چی کجا بود؟با گیجی سری تکون دادم و موهای آشفته ام رو پشت گوش فرستادم و خودم رو روی تخت پرت کردم. با یادآوری اتفاقات دیشب,لبم رو گزیدم و از حرارت و هیجانی که بهم تزریق شد لبخند بزرگی زدم. من برای هر لم...س.ش میمردم. راستش خیلی حال ایستادن و بلند شدن نداشتم اما خوابم پریده بود,افکار منحرفانه ام رو پس زدم و همون طور ملافه پیچ,.به حموم رفته و خودم رو به قطرات آب سپردم و چشمام رو بستم و فکر کردم,حامی کجاست؟؟


**حامی


مچ دستام رو دایره وار چرخوندم و روی صندلی که کیان برام گذاشته بود قرار گرفتم. پا روی پا انداخته و به چهره خون آلودش نگاه دوختم و گفتم:

-میدونی,ابدا از رفتنت ناراحت نیستم داریوس, اصولا آدم ها میرن پی لیاقتشون ولی یه توصیه ای بهت دارم. شکاف ابروش بیشتر و شره کشیدن خون باعث شده بود بیش از نیمی از صورتش خونین باشه. اشاره ای به پارسا کردم و وقتی بطری آب رو باز کرد,دست های خونی شده ام رو به لطافت آب سپرده و تطهیرش کردم:

#آرامش




-باید یادت باشه,فقط شکستن قانون ها کافی نیست,باید اونقدر قدرتمند باشی که بتونی از نو قوانین رو بسازی. گردنم رو تکونی دادم و خیره در چشم هاش که بخاطر ضربه های ناشی از مشت,کبود و جمع شده بود نگاه کردم و گفتم:

-و آدم قدرتمند یعنی من,پس همین امروز همه اون قانونای لعنتیو گل میگیرم و یه قانون جدید تصویب میکنم. با دستمال,خیسی دست هام رو گرفتم و با جدیت گفتم:

-اگه از شعاع یک کیلومتری زنم رد بشی,گور بابا به تموم قانون های مافیا میگم و بی توجه به برترت. زنده ات نمیذارم. میدونی که اصل اول مافیا چیه,اگه به حریم خصوصی کسی تجاوز کنی,باید با شکستن دستت تاوان بدی.خرخر کرد و با صدای بدی گفت:

-من برترم رو عوض کردم جگوار‌شاید شاه نشین باشید اما باید به اصول خودتون پایبند باشید. شاید تو قدرت و خشونت حرف اول رو بزنید ولی اونی که به اون یکی نیازمنده‌شمایید نه من.

لنگه ابرویی بالا انداختم,از روی صندلی بلند شده و از گوشه چشم دیدم که ابروهای مسیح درهم گره خورد. استوار سمتش قدم برداشته و مقابلش قرار گرفتم. به خوبی متوجه ترس درون نگاهش بودم اما پوزخندی زدم و گفتم:

-میدونی من چرا شدم شاه نشین؟ نفسهای کش دارش و لرز مردمک هاش اثبات قدرتم بود. خم شده,فیس در فیسش ایستادم و چشمام رو روی صورت داغونش چرخوندم و با

پیروزی گفتم:

-چون امثال تو رو آدم‌ حساب نکردم. اشتباهت اینجاست داریوس,قدرت یه مرد به خشونتش نیست.,به تا کجا پیش رفتنشه. و قبل از یک نفس دیگه,با تموم قدرتم به پهلوش لگدی زده و فریاد ناشی از دردش با صدای سهمگین افتادن صندلی آهنیش به زمین همزمان شد. تکون خوردن مسیح رو حس کردم اما جرأت جلو آومدن رو نداشت. جسم تنومند داریوس روی زمین افتاد و از درد ناله میکرد.دستی به بلوزم کشیدم و با جدی ترین لحن ممکن گفتم:

-پس من بخاطر حریمم,تموم مافیا رو هم بهم میریزم و تا ته جهنمم پیش میرم. دهنتو گل بگیر و قدرتم رو اندازه نگیر. و اگه فکر میکنی بهت نیاز دارم... دستی به موهام کشیدم و سری تکون دادم:

-به فکر کردنت ادامه بده. به سرفه افتاد اما گفت:

-انتخاب ب...برتر دست خودته جگوار. من زیر مجموعه شم..شما نیستم.

جدا فکر میکرد واسه مهمه؟ با دستم بازوش رو گرفتم و به آرومی گفتم:

- از سگای ولگرد بدم میاد‌سگای بی اصالتی که برای همه دم تکون میدن,اینا تو مجموعه من هیچ جایی ندارن. این اصلا مهم نیست که میتونی با یه برتر دیگه باشی,مهم ترین اصل رو فراموش کردی,تو دیگه نمیتونی با من باشی. هر چند که تو نمیفهمی,من ازت توقعی هم برای فهمیدن ندارم چون اصلا داخل آدم حسابت نمیکنم. بلند شده,نفسی آزاد کردم و گفتم:

-حد و مرزی برای من وجود نداره چون حد و مرزا رو من تعیین میکنم,پس برو به اون برترت و تموم اعضا بگو اگه میخوان دیگه نفس نکشن, نزدیک زنم بشن.و به آرومی از انبار بیرون زدم. کیان که ماشین رو روشن کرد سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم و اولین تصویری که روی پرده رفت,آرامش بین ملافه ها و به آرومی نفس کشیدنش بود. آرامش‌ درون وجودش افیونی داشت که من برای ادامه این زندگی شدیدا بهش احتیاج داشتم. برای حفظ این آرامش‌,اول باید حفظش میکردم و من قسم خوردم که هر کسی بخواد نزدیکش بشه رو زنده نمیذارم. درد افتادنش,درد اسلحه کشیدن و ترسوندش تا خود صبح توی مغزم رژه رفته بود هر چند که تنش آبی روی آتش تنم شده بود اما وقتی سپیده صبح زد به سختی ازش جدا شده اما برای آروم شدن مغزم به اینجا اومده و اونقدر داریوس رو مورد ضرب و شتم قرار داده بودم که کمی آروم گرفته بودم. نمیذاشتم..نمیذاشتم آرامش رو ازم بگیرن!!!


**آرامش


-نه نمیدونه,ولی من میخوام برم پیشش. پارسا نفس کلافه ای کشید و گفت:

-رییس بفهم..

نذاشتم جمله اش رو کامل کنه,اخمی کرده و با دلخوری گفتم:

-یعنی حرف من اهمیتی نداره؟همه چیز رو خودم گردن میگیرم. خودم رو مظلوم کردم و گفتم: -قول میدم. لطفا.میدونستم قبول میکنه نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و به آرومی گفت:

-میدونم که رییس تنبیهمون میکنه.

تکونی خوردم و با خنده گفتم:

-چیزی نمیگه,اینو آرامش‌ داره بهت تضمین میده. لبخندش رو حس کردم اما خیلی زود محو شد. قانون های سفت و سخت حامی من رو از دوستام جدا کرده بود البته که کی بود به قانون هاش گوش بده؟! وقتی نبود,بی توجه به همه حرفا با همگی حرف زده و می خندیدم. به زودی بهش می فهموندم اصلا دوست ندارم بین من و کسایی که باهاشون حال خوبی دارم فاصله بیفته. پارسا وارد اتوبان شد و من برای اینکه گزگ دستش ندم خیلی خانوم وار روی صندلیم نشستم اما توی دلم به قول دلارام کرم های زیادی وول میخورد. بالاخره از دیروز همراه با پارسا دوباره وارد بیمارستان شده بودیم. هر چند که رفتارهای های رفعتی یه چی فراتر از تصور تغییر کرده بود

#آرامش-باید یادت باشه,فقط شکستن قانون ها کافی نیست,باید اونقدر قدرتمند باشی که بتونی از نو قوانین رو ...

#آرامش



عزت و احترام از هر حرفش چکیده میشد. همین که به محیط کار برگشته و میتونستم کاری که توش استعداد دارم رو انجام بدم,حالم رو خوب میکرد و حضور دلارام با شیطنت هاش یکی دیگه از دلایل برای خوشحالیم بود. حامی در مورد اینکه اون صبح کجا رفته چیزی نگفت اما خب میشد حدس زد کجا بوده و برای اینکه وارد جزئیات نشم چیزی نمیپرسیدم. مسیح بهم یک جوری رسونده که یک تسویه حساب مردونه بوده و بهتره من دخالت نکنم. به سرم زده بود امروز برم سرکارش و سوپرایزش کنم هر چند که راضی کردن پارسا کمی سخت بود چون حامی بهش دستور داده بود حق نداره به جز مسیر بیمارستان و عمارت جای دیگه ای بره اما خب من آرامش بودم و باید تک تک این قانون هاشو می شکستم. ماشین که از حرکت ایستادسر کج کرده و به برج بلند بالایی که مقابلم بود خیره شدم و
با تعجب گفتم:
-اینجاست؟ تصدیق کرد:
-اره همین جاست. اتاق کنترل اصلی رییس اینجاست.
سری تکون دادم و وقتی پارسا از ماشین پیاده شد و در رو برام باز کرد,با لبخند کوچکی پیاده شدم. مثل یک سد آهنین من رو از اطراف محفوظ کرد و ما با جبروت خاصی وارد لابی شدیم. مختصر و کوتاه زمزمه ای برای لابی من کرد و بعد با احترامی وافر سوار آسانسور شدیم. به محض توقف,با قدم های نسبتا نا مطمئنی قدم براشتم و فکر میکردم,اگه خوشحال نشه چی؟ اما خب,برای پشیمونی خیلی دیر بود چون مقابل واحدش قرار گرفته و پارسا زنگ رو فشرده بود.  مشوش تکونی خورده و وقتی در باز شد‌ شدت تشویشم بیشتر هم شد. مرد ناآشنایی در رو باز کرد و به محض دیدن پارسا سری تکون داد و از سر راه کنار رفت. پارسا در جدی ترین حالت ممکنش بود. دستش رو با فاصله پشت کمرم گذاشته و من رو به داخل هدایت کرد. جو سرد و سنگین فضا باعث شد بیشتر خودم رو به پارسا نزدیک کنم. اینجا یه برج مسکونی بود و نمی فهمیدم این تعداد مرد غریبه که در سالن نشسته بودن,دقیقا کی بودن؟؟شش میز در اطراف سالن قرار داده شده و روی هر کدام,یک مانیتور به چشم میخورد. چهار مرد پشت صندلیشون نشسته و چیزی تایپ میکردن و دو نفر هم با پوشه ای که مقابلشون بود,سرگرم بودن. بلا استثناء,هر کس که متوجه ما شد‌ ایستاده و سلام مملو از احترامی به لب آوردن و من فقط تونستم سری تکون بدم. گیج و نسبتا سردرگم بودم که صدای آشنای کیان رو شنیدم:
-پارسا شما اینجا چی کار می کنید؟
چشم از مرد های غریبه برداشته و به چهره متفکر کیان دادم و قبل از اینکه اجازه بدم پارسا پاسخ بده خیلی محکم گفتم:
-من ازش خواستم منو بیاره اینجا. طبق معمول نگاهم نکرد اما با لحن آرومی گفت:
-نباید بدون هماهنگی تشریف
می آوردید امروز
-زیاد وقتش رو نمیگیرم. نگاهش گشتی توی صورت پارسا زد و پارسا سر به زیر انداخت که با جدیت گفتم:
-سرزنش پارسا رو بذارید کنار. این اصرار و خواهش من بوده. نگاهی به پشت سرم کرد و گفت:
-پس تشریف ببرید داخل,رییس فکر نکنم خوششون بیاد اینجا منتظر بمونید.
لبخندی زده و گفتم:
-ممنونم. با دستش,به اتاقی که انتهای سالن بود اشاره کرد و من با قدم های بلندی سمتش حرکت کردم. وقتی مقابل در قرار گرفتم,تقه ی به در زده و بعد از شنیدن صدای "بیا تو" مسیح,با لبخند وارد شدم. خیلی زود پیداش کردم,پشت میز نشسته,گوی فلزی در دستش و نگاهش میخ پنجره بود. مسیح برگه های توی دستش رو جابجا کرد و گفت:
-بچه ها دارن آمار اصل..اع,تو اینجا چی کار میکنی؟
به لحن بامزه و چشم های متعجبش لبخندی زده و سمتش قدم برداشتم اما متوجه چرخش صندلی حامی و خیره شدنش شدم.
-عوض سلامته,بد کردم اومدم؟ لبخند مردونه ی زد
-سلام. نه,خوش اومدی.
زیر تیغ نگاهش نفس بریده بودم اما بیتفاوت سری بلند کرده و به چشم های تنگ شده و غیر قابل نفوذش چشم دوختم و گفتم:
-سلام,خسته نباشی. هیچی نگفت اما چشماش تنگ تر شد و جنس نگاهش, کوهستانی تر.. ترس نبود,اما میون حسی مثل اضطراب و خنده دست و پا میزدم. مسیح کاغذ هاش رو مرتب کرد و گفت:
-با اجازه من مرخص میشم.
لبخندی زدم اما نگاه حامی حتی سانتی از صورتم فاصله نگرفت.صدای بسته شدن در رو که شنیدم,برای حفظ خونسردی با حالت نمایشی نگاهی سر چرخونده و به فضای اتاق نگاهی انداختم. هیچ چیز خاص و فاخری توی اتاق نبود. فقط یک میز بزرگ و چندین صندلی که در راسش حامی نشسته بود. سمت راست, دیوار چهار تا مانیتور به دیوار نصب شده که فعلا خاموش بود. میشد حدس زد از اینجا خیلی جاها رو کنترل میکرد.
-چه اتاق جالبی.
-حرف گوش کردن تو تیپت نیست نه؟
نیشم رو شل کردم و انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و گفتم:
-ای ای,آفرین بهت. معلومه خیلی خوب منو شناختی،گوی فلزیش رو روی میز قرار داد و به جد گفت:
-ولی انگار تو منو خوب نشناختی.
لبخندی زده و همون طور که آروم آروم نزدیک میزش میشدم گفتم:

#آرامشعزت و احترام از هر حرفش چکیده میشد. همین که به محیط کار برگشته و میتونستم کاری که توش استعداد ...

#آرامش



-استغفراللّه,نزنید این حرفا رو. شما مرد عملید و ما مردای اهل عمل رو خوب می شناسیم.
-جدی جدی تنت میخواره.
نگاهش,.یه بمبارانی درون قلبم ایجاد می کرد. حریص و تشنه به نظر می رسید. هر ذره وجودیم رو با نگاهش می بلعید و میخ نگاهش رو به درونم می کوبید. وقتی نگاهم میکرد,از نی نی نگاهش مالکیت تابیده میشد و این خیلی شیرین بود. نزدیک شده و کنار
میزش قرار گرفتم و گفتم:
-اومدم وسط این کلافگی ها,یکم حالت رو عوض کنم. چشمکی زده و نشمین گاهم رو روی میز قرار دادم و گفتم:
-میدونی حامی,یه جایی خوندم,یه رابطه جذاب رابطه ایه که وقتی از پیشش برگردی,لبات درد بگیره. لنگه ابرویی بالا فرستاد و من دستی به لبم کشیدم و همون طور که خودم رو مقابلش می کشیدم با شیطنت گفتم:
-ولی فکر میکنم اشتباه گفتن,چون وقتی من از پیشت میام به جای ل...بم,همه تنم درد میکنه. مکثش,غرشش اوج دیوانگی بود:
-اونا زر مفت زدن,چون رد دندو...... من باید همیشه روی ت.... باشه وگرنه به بودنم شک کن آرامش.
هومی گفته و روی لبه میزش,مقابلش نشستم و پاهام رو آویزون کردم. صندلیش رو تکون داد و خودش رو جلو کشید و دقیقا مقابلم قرار گرفت. دست دراز کرده و دور گردنش انداختم و با دلبری گفتم:
-خب,بريم که ل... درد بگیره؟

با سخط لب باز کنه:
-یه راب.....طه جذاب میخوای نه؟
لبم رو گزیدم و گفتم:
-دارم بهت پیشنهاد میدم.

عصبی انگشت شستش رو محکم روی ل..بم کشید و با حرص گفت:
-صبرمو لبریز نکن آرامش. صبرمو لبریز نکن وگرنه همینجا یه کاری دست جفتمون میدم.
لب باز کرده و با لحن مشتاقی,مقابل
صورتش گفتم:
-اصلا من اینجام که تو فقط کار بدی دستم. و انگشت شستش رو ب..وس...یدم. جمله ام اراده اش استقامتش رو به آتش کشید.من بازی رو شروع کردم اما فکرشم نمیکردم قراره اینجوری کیش و مات بشم. وگفت:
-خطرناک بازی کردن یعنی این.
گفتم:
-ای..این انص..انصاف نیست.
-چی گفتی؟زدی ضربتی ضربتی نوش کن؟!
بدنم رو ارتعاش گرفته وبا حالت عصبی و نیازمندی گفتم:
-قرار ب..قرار بود من...من آروم..آرومت کنم ول..ولی تو..تو داری منو آش..آشوب می کنی..نامر..نامردانه با...بازی می کنی
لعنتی.
-دستات.....کنترل کن وگرنه..
-وگرنه چی؟حامی و تهدید؟فکر کردی جواب میده ؟
لب گزیده و با تاو  گفتم:
-وگرنه باور ک..باور کن جی..جیغ می کشم تا همه صدای .. ک..مرم رو چنگی زد و با تعصب گفت:
-تو جیغ بزن اونوقت منم قسم میخورم تک تک اونایی که بیرونن رو بکشم که صدایی رو شنیدن که نباید. می دونی بلایی سر تو نمیارم ولی دمار از روزگار اونا در میارم.
از این عصیان و تعصیش,حامی گریش و تهدید خاصش,به اوج کشیده
شدم گفتم:
-چرا؟..چرا ب..بلایی سرم نم..نمیاری؟
-چون هیچکس نمیتونه به نیلوفر آبی من آسیبی بزنه. چون همچین کسی اصلا زاییده نشده آرامش.
خدایا میتونستم این مرد رو نخوام؟ مردی که با قاطعیت می گفت کسی حق آزار رسوندن به من رو نداره؟ حتی خودش؟ شور گرفتم,نفس های بلند کشیدم و پوست گ...ردن...ش رو گ...و با فشار نسبتا زیاد.... فشردم.هیچ واکنشی نشون نداد و همچنان من رو ...حفظ کرده بود.
گفتم:
-پس..پس هیچکس..هیچکس به من آسیب نمی زنه؟ خیلی جدی گفت:
-هیچکسی وجود نداره.
نفسام ریتم ملایمی گرفت,روی دس..... رها شده و گفتم:
-پس خوشبحال من که انقدر دوست داشتنی ام. من رها شده و آروم رو به خودش ف...شرد,,با مالکیت گفت:
-تو وقتی دوست داشتنی میشی که فقط مال من باشی!
گفتم:
-فقط مال توام.
  با لحنی که باعث شد قلبم منفجر بشه گفت:
-پس چقدر دوست داشتنی میشی وقتی مال منی آرامش!
***

جزوه ام رو کناری زده و با انقباض عضلات شکمم لعنتی ای گفته و کامل روی تخت دراز کشیدم. اصولا دختری نبودم که دردهای ماهیانه خیلی بهمم بریزه اما کوییزی که قرار بود فردا از بخش پرستاری گرفته بشه با شروع دوره ام یکی شده بود و این بی نهایت من رو بهم زده بود. استرس فردا با درد امروزم پکیجی شده بود که میخواستم سر به دیوار کوبیده و فریاد بزنم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ماسیزا لاغری

zahraaa96 | 4 دقیقه پیش
2791
2779
2792