2777
2789
#آرامشتیرداد بهش مهلت یک ساله میده تا بتونه قرضش رو برگردونه اما چند روز پیش تیرداد خیلی ناگهانی به ...



#آرامش



نقشه جوری طراحی شده بود که پیروز فکر میکرد کسی که اطلاعات رو دزدیده آرامشه و قراره اون رو به من بده. اگه من متوجه ماجرا نمیشدم ممکن بود همونجا از شدت خشم بلایی سر آرامش‌ بیارم و قبل از اینکه حتی آرامش‌ بتونه از خودش دفاع کنه و بخواد توضیح بده من یا شلیک کرده و یا دستگیرش کرده بودم و آدم های تیرداد جوری برنامه ریزی کرده بودن که پدر و مادر دلارام به همراه خودش,بخاطر سرقت از منزلشون که توسط خودشون برنامه ریزی کرده شده بود کشته شده باشن . همه چیز کاملا برعلیه آرامش‌ بود و شاید من هیچ وقت متوجه ماجرا نمیشدم و شاید اونقدر دیر متوجه میشدم که آتش خشمم دامن گیر می شد و آرامش‌ رو تیکه پاره میکردم. اما بخاطر درک و اعتمادی که آرامش به من داشت.قبل از اینکه یه فاجعه رخ بده  همه چیز رو بهم گفت و طبق نقشه ای که کشیدیم همه چیز طبق اون چیزی که میخواستیم پیش بردیم. خانواده دلارام در امنیت به سر برده و شبانه تیرداد رو دستگیر کرده و گیرش انداخته بودیم. یک فاجعه با نقشه ای زیرکانه، علیه کسایی که علیه ما نقشه کشیده بودن تموم شد... و حالا من در راس بودم و باید حسابم رو با چند نفر تسویه میکردم و اولیش.کاترین بود. از روی صندلیم بلند شده و از اتاقم خارج شدم..,فقط مسیح به دادت برسه کاترین؛چون هیچکس از خشم من در امان نیست!!

**آرامش

نگاهی به چهره بی روح ام انداخته و بی رمق مشتی آب به صورتم پاچیدم. حس خوب قطرات آب‌ باعث شد دوباره مشتی آب‌ سرد پر کرده و به صورتم بزنم. لبخند کوتاهی زدم و بدون خشک کردن صورتم از سرویس بیرون زدم. شال مشکی رنگی رو از کمدم بیرون کشیده و خرامان خرامان از اتاقم بیرون زدم. سعی کردم لبخندزنان وارد آشپزخونه بشم و کرختی ام رو پشت لبخندم پنهون کنم. با صدای نسبتا بلند و خندانی
گفتم:
_سلام صبح بخیر, توقع هر چیزی رو داشتم الا اين... تمومی افراد حاضر در آشپزخونه سر پا ایستاده و با جدی ترین حالت ممکن به آرومی زیر لب گفتن:
_سلام خانوم.
متعجب نگاهشون کردم و گفتم:
-وا ،چتون شده؟چرا همچین میکنید؟ مثل یک سرباز ایستاده و آماده به خدمت بودن..چشون شده بود؟ قدم به داخل گذاشتم و به بانو نگاهی کردم و با استفهام پرسیدم.
-چیزی شده؟ لبخند کمرنگی زد و گفت:
-نه خانوم ،الان صبحونتون رو حاضر
میکنم.
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم. قبل از اینکه بتونه از پشت میز بیرون و بیاد و سمت سماور بره قدمی به جلو برداشته و دستای پر مهرش رو بین دستام و گرفتم و با گیجی گفتم:
-بانو چی شده؟چرا انقدر سرد برخورد می کنید؟ وحشت زده و شرمنده دستاش رو از دستم بیرون کشید و گفت:
-هیچی خانوم هیچی نشده,
چهره در هم فرو برده و با ناراحتی نگاهی به همه شون که مثل یک غریبه نگاهم می کردن انداختم و گفتم:
-خانوم؟خوبه می دونید چقدر از این کار بدم میاد. چیزی شده؟من کاری کردم که از دست من ناراحت شدید؟ تکونی خورده و نیلی خیلی با احترام گفت:
-توروخدا اینجوری نگید خانوم.
-اینجوری صدام نکنید. نفس کلافه ای کشیدم که بانو با من و من گفت:
-خب,خب شما خانوم این عمارت هستید و مام کارکنای شما باید خانوم
صداتون کنیم.
اهاااان...تازه متوجه ماجرا شدم. دیشب!! دیشب متوجه همه چیز شده بودن. با شرمندگی سری پایین انداخته و گفتم:
-پس موضوع اینه. با احترام بله ای گفتن. سری تکون داده و دقیقا مقابلشون قرار گرفتم. بی هوا خم شده و گونه بانو رو سریع بوسیدم و بی توجه به صدای متعجب و خجالت زده اش گفتم:
-یه چیزی رو اینجا برای اولین و آخرين بار میگم. نه من خانوم این عمارتم و نه شما زیر دست های من. ما اینجا همگی باهم داریم زندگی می کنیم و باهم خیلی حس خوبی داریم. من فقط آرامشم  همین..هیچ چیزی عوض نشده. نیلی خواست با اعتراض حرف بزنه که دست روی شونه اش قرار دادم و گفتم:
-اين رفتارتون و اين یهویی عوض شدنتون,داره منو اذیت می کنه. اگه قراره احترام و علاقه ای باشه دوست دارم بخاطر خودم باشه.نه بخاطر رابطه ای که بین من و آقای شماست. اینجوری من حس وحشتناکی پیدا می کنم که خودم هیچ ارزشی نداشتم و فقط بخاطر این که الان اسمم کنار اسمشه لایق احترامم. من اين احترامو نمیخوام. من حسرت شنیدن کلمه خانوم رو ندارم و علاقه ای هم به شنیدنش ندارم. من از اون آدمایی نیستم که تنها افتخار و ارزش زندگیش.شغل موقعیت مالی پارتنرش باشه. من شان و شخصیتم کاملا از پارتنرم جداست و ابدا دوست ندارم بخاطر اون بهم احترام گذاشته باشه. اگه منو دوست دارید به خودم احترام بذارید. همون رفتار سابقتون رو داشته باشید.من همون آرامشم و تنها چیزی که بهش افتخار می کنم شغل و استقلالمه., همین. اینا چیزیه که براش تلاش کردم و ارزشمند شدم وگرنه این مورد هیچ ربطی به ارزش و شخصیت من نداره. یه چیز شخصیه و بحتش جداست. هدی با اضطراب گفت:

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

[QUOTE=367109444]#آرامش نقشه جوری طراحی شده بود که پیروز فکر میکرد کسی که اطلاعات رو دزدیده آرامشه و قراره اون رو ...[/QUOTE
#آرامش



-آخه,آقا شاید ناراحت بشن.
لبخندی زدم و گفتم:
-نمیشه..این حق منه که هر جور دوست دارم با آدمای نزدیکم برخورد کنم. نگران اون نباشید،باشه؟ لبخندی به تک تکشون زدم و با شیطنت گفتم:
-انقدر وحشت نکنید من مگه آنتنم که هر چی تا حالا گفتید رو برم بذار کف دستش؟رفاقت جدا..عشق و علاقه جدا..من هیچی رو قرار نیست لو بدم. با دهن کجی گفتم:
-انقدر من رو آنتن فرض نکنید. بالاخره لبخندی زدن و من با اشتیاق گفتم:
-خب بریم صبحونه رو بخوریم که من دلم داره ضعف میره.
***
متفکر سری تکون دادم و از پشت پنجره به باغ چشم دوختم. سکوت کرده و پاسخی ندادم..راستش اصلا پاسخی نداشتم. از طرفی عصبی و از طرفی ناراحت بودم. نزدیک به دو روز بود رفته بود و هیچ خبری ازش نبود. زنگ هام رو پاسخ نمی داد و هیچ خبری ازش نبود... مسیح از سکوتم استفاده کرد و گفت:
-واقعا نمیشد این کار رو کرد. اگه اینجا می مرد واسه همم..
-من هیچ وقت خواستار مرگ کسی نبودم و نیستم مسیح..هیچ وقت. اينکه کاترین رو باید زنده نگه می داشتید من رو ناراحت نمیکنه و اینکه ،تیرداد و طرف خارجی رو کشتید رو هم خوشحالم نمیکنه,. من فقط از این کاری که کاترین می خواست در حقم بکنه ناراحتم و حتی لحظه ای خواهان نبودنش نشدم. لبخندی زد و گفت:
-میدونم فقط خواستم توضیح بدم. این قانون مافیاست و خیانتکار هميشه کشته ميشه. کسی که این بازی رو راه انداخت لئوناردو و تیرداد بودن که جواب کارشون رو گرفتن. کاترین بازی خورده ولی خب بازم خیانت کرده اما نمیتونستیم اینجا بکشیمش. اون یه سوپر مدل مطرحه و مرگش واکنشای سیاسی داره و اینکه نو و تیرداد عملا اعتراف کردن دزدی کار خودشون بوده و کاترین فقط یه مهره بوده. کاترین درسش رو گرفت و با حالی خراب راهی روسیه شد..رییس شاه مافیاست و نمی تونه به قانون ها بی توجهی کنه. کاترین به عنوان یه شخصیت فریفته معرفی شد و خب جزاش مرگ نیست..همین که تیر خورده و تو وضعیت افتضاحی به سر میبره کلی برامون دردسر داره بماند که رییس از شکنجه هم دریغ نکرده..خانواده کاترین تا الانش فقط و فقط بخاطر ترسی که دارن سکوت کردن و اعلام کردن که شکنجه اش رو که تموم کردیم دخترشون رو پس بدیم..ماهم مجبورا امروز کاترین رو که هیچ فرقی به مرده نداشت راهی کردیم.
متاسف شدم. تنها حسی که به کاترین داشتم تاسف بود. نفس عمیقی کشیدم و خواستم حرفی بزنم که مسیح نگاهی به پنجره کرد و گفت: -رییس اومد.
بالاخره؛از دیروز صبح که رفته بود برگشت. شالم رو درست کردم و به ابهت . خیره شدم. با اخم و جذبه خاصی از ماشین پیاده شد و دست راستش رو درون جیب شلوارش برد و قدم زنان سمت عمارت اومد. هر لحظه بیشتر قلبم به تپش می افتاد. این مرد اين مرد جذاب و بی رحمی که دلیل وحشت یک دنیا بود مرد من بود. قلبم خودش رو محکم به قفسه سینه ام میکوبید و حسی سرشار از شعف توی وجودم پخش شد. محو ابهت و گیراییش بودم که وارد سالن شد و نگاهش بین من و مسیح تردد کرد. مسیح با احترام نزدیکش شد اما من سرجام ایستادم و فقط با لبخند سلامی دادم. چهره اش بهم ريخته و آشفته بود. نگاهمون لحظه ای قفل هم شد اما به سادگی ازم نگاه گرفت و به مسیح گفت:
-تموم بچه ها رو خبر کن.یه ساعت دیگه همشون توی ساختمون نیلوفر باشن.
_چشم,
به ستون تکیه زده و با خیره سری نگاهش می کردم. دستی به کتش کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-بانو!
به دقیقه نکشیده بانو سراسیمه وارد سالن شد و گفت:
-بفرمایید آقا,
کلافه دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت:
_من امشب نیستم آماده باش,. ممکنه هر لحظه زنگ بزنم و بگم باید برید ویلای کردان..متوجه ای؟
بانو دستی به پیش بندش کشید و بدون کلام اضافه ای گفت:
_چشم اقا,
سری تکون داد. امشب نبود؟کجا بود به سلامتی؟ همچنان خیره نگاهش میکردم ببینم چیزی به من میگه یا نه اما خیلی بی تفاوت راهش رو کشید و رفت. بعد از دو روز اومده و حالا هم کوچک ترین توجهی به من نداشت...نوبر بود. حرصی سری تکون داده و خواستم سمت اتاقم حرکت کنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. دست در جیبم انداخته و تلفنم رو بیرون کشیدم اما از دیدن شماره اش با عجله پیام رو باز کردم.
"ده دقیقه دیگه اتاقم باش..جرأت داری یه دقیقه دیرتر بیا"
پوزخندی زدم و گوشیم رو قفل کردم و داخل جیبم فرستادم.,.منو رسما آدم حساب نکرده بود. این دستور دادنش هم شدیدا روی اعصابم بود. هر وقت دلم بخواد میرم...باش تا سر ده دقیقه بیام پیشت!!! با نیش بازی سمت آشپزخونه رفتم و برای خودم یک لیوان چای ریختم. سر به سر هدی گذاشته و با نیلی قهقه زدیم. نگاهی به ساعتم کردم...هشت دقیقه گذشته بود. اهمیتی نداده و از داخل یخچال سیب بزرگی برداشته و با اشتها مشغول خوردن شدم. حتی برای اینکه وقت بیشتری هم تلف کنم با خنده و مسخره بازی یکی از خاطرات دوران داشنگاهم رو براشون تعریف کردم.

[QUOTE=367109444]#آرامش نقشه جوری طراحی شده بود که پیروز فکر میکرد کسی که اطلاعات رو دزدیده آرامشه و ...



#آرامش



نیلی از شدت خنده کبود شده و بقیه سرخ شده بودن. مستانه خندیدم و گفتم:
-دلارام یه اعجوبه بود و یه دانشگاه و تموم اساتیدش رو سرویس کرده بود. هدی به زیبایی خندید و گفت:
-چقدر دوست دارم از نزدیک ببینمش.
سیبم رو گازی زدم و مزه ترشش باعث شد دهانم جمع بشه و با لذت بگم:
-انشالا یه روز صداش میکنم همدیگرو ببینید. خوشحال شد و خندید. سیبم رو گاز زدم و با شیطنت چشمکی زدم. هدی که متوجه منظورم شد با لبخند لایک ای نشونم داد که حمیرا با اخم و حضور سردش وارد آشپزخونه شد و با احترامی توام با اخم گفت:
-خانوم آقا زنگ زدن گفتن بالا منتظرتون هستن. با عجله تکون خورده و گوشیم رو بیرون کشیدم..شیش دقیقه تاخیر داشتم. لبخندی زدم و تکه سیبم رو روی میز قرار دادم و از روی صندلیم بلند شدم. دیگه درست نبود توی جمع چیزی از ناراحتیم بروز بدم, دستی برای بقیه تکون داده و به آرومی سمت راه پله حرکت کردم. پله ها رو بدون هیچ عجله ای بالا رفته و وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم تقه ای به در زدم و بعد از اذن ورودش,وارد شدم. بی تفاوت.درست مثل خودش نگاهی به اویی که درون کت و شلوار مشکی رنگش بی نهایت جذاب شده بود کردم و گفتم:
-کاری داشتی؟ برق موها و بوی افتر شیوش از استحامش خبر میداد. چشمای عصیانگرش رو به من دوخت و گره کراواتش رو شل کرد و با غرش گفت:
_شش دقیقه تاخیر داشتی.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-حواسم نبود., چشماش رو تنگ کرد و گفت:
-حق نداری منتظرم بذاری.
با تعجب ساختگی گفتم:
-جدا؟اون وقت من حق دارم دو روز تمام منتظر جناب عالی بمونم؟با لحن عاصی گفت:
-داری تلافی میکنی؟
خیلی جدی گفتم:
-تلافی بچه بازیه ،فقط دارم بهت نشون میدم چقدر حس بدیه.
_من مجبور بودم.
اهمیتی نداده و همون طور که سمت میزش میرفتم بی خیال گفتم:
-منم درگیر بودم...قانون خودت بود چی گفتی؟زدی ضربتی ضربتی نوش کن؟این بود دیگه درسته؟ به لبه های میزش تکیه دادم و با سرکشی نگاهش کردم و گفتم:
-قانون خودت برای خودت کاربرد نداره جناب شاه نشین؟ حرص درون چشماش کاملا به دلم می نشست. باید خیلی چیزا رو یاد میگرفت که قرار نبود با دستور دادن به خواسته هاش برسه. آنچنان خیره و مستقیم نگاهم کرد که با هزار سختی آب دهانم رو بلعیدم و برای اینکه خودم رو بی تفاوت نشون بدم دستام رو روی سینه چیلیپیا کردم و گفتم:
-جناب شاه نشین چیزی که عوض داره گله نداره..من فقط از قانون خودت پیروی کردم. لنگه ابرویی بالا انداخت و با لحن مرموزی گفت:
-پس به قوانین پایبندی؟
چشمام رو به نشونه تایید بستم و گفتم:
-شدیدا, لبه های کت خوش دوختش رو به عقب فرستاد و گفت:
-پس میدونی من با کسی که قانونم رو زیر پا میذاره برخورد میکنم مگه نه؟
-قانون؟کدوم قانون؟ حتی پاسخ هم نداد و با قدم های بلندی سمتم اومد و قبل از اینکه بتونم بفهمم دقیقا چی می خواد بگه. دست دور گردنش انداخت.مقابل چشمای متعجیم کراوات سیاهش رو از گردنش بیرون کشید و در لحظه بعد دست های آویزونم رو بین دستاش گرفت و به ثانیه نکشیده با مهارت و فرزی کراواتش رو دور دستم بست. مبهوت کارش بودم و خواستم دستم رو باز کنم که دستاش  رو محاصره کرد و با شدت من رو چرخوند. بی هوا جیغی کشیدم با
ترس گفتم:
-داری چی کار می کنی؟ چهره لعنتیش رو نمی دیدم اما نفسش رو عمدا کنار گوشم رها کرد و با لحن ترسناکی گفت:
-اجرای قانون.
و با خشونت خاصی گردن ...رو گرفت و در لحظه بعد کاملا جسمم رو روی میزش کرد. از برخورد پوست صورتم با شیشه سرد به خودم لرزیدم و با حرص گفتم:
-داری چی کار می کنی؟ قبل از اینکه بتونم دستای بسته ام رو بلند کنم فرز مچ دستام رو گرفت و کنار سرم قرار داد. آشفته و مشوش خواستم از روی میز بلند شم با خرناس گفت:
-جایی نمیری..بشین و مجازاتت
رو تحمل کن.
خواستم لگدی سمتش بزنم که با زانوهاش پاهام رو قفل کرد و رسما آچمز شدم. با غیض سر چرخونده و گفتم:
-مجازات چی دقیقا؟ نمی دیدمش...لعنتی . با سخط گفت:
-مجازات منتظر گذاشتن جگوار!
سرکشانه خواستم تکون بخورم با حیرت گفتم:
-حا.,حامی.
...
...
_با توام..میگم داری چی کار می کنی؟ مثل خودم با حرص گفت

#آرامشنیلی از شدت خنده کبود شده و بقیه سرخ شده بودن. مستانه خندیدم و گفتم:-دلارام یه اعجوبه بود و یه ...


**
پرونده رو امضا زدم. دستی به گره کراواتم کشیدم و از یادآوری اتفاق چند ساعت پیش بی اختیار کراواتم روفشردم. آرامش سرکش! در تمام طول جلسه سعی کرده بودم با نگاه گریزونش خیلی روبه رو نشم اما وقتی سر بلند کرده و نگاه خیره اش رو دیدم.ناچار سری تکون دادم و اون با احترامی آغشته به ناراحتی سر پایین انداخت. داریوس!! پرونده ها رو امضا زده و با خستگی گفتم:
_کافیه. صدای چشم همیگشون رو شنیدم. مشغول جمع کردن وسایلشون شدن و قبل از اينکه از اتاق خارج بشه
با صدای دورگه ای گفتم:
-تو بمون داریوس. مکث کرد و ایستاد. مسیح نگاه مرددی بین من و اون انداخت و بعد آیپدیش رو در دست گرفت و از اتاق بیرون زد.وقتی اتاق خالی شد با چشمم اشاره ای به صندلی کردم و گفتم:
_بشین. بدون حرف روی صندلی نشست با انگشتم روی میز ضربه ای
زدم و با جدیت گفتم:
-حرف هایی که اینجا میزنم فقط یک دلیل داره.اونم تویی!سر بلند کرد و با گیجی نگاهم کرد. بدون هیچ انعطافی خیره در چشمام، غریدم.
-من و دختری که تو خیلی خوب میشناسیش,وارد یه دوره ای شدیم. منقبض شدن بدنش رو دیدم اما بُران ادامه دادم.
_نه خیانتی در کار بود و نه ماجرایی. وقتی چیزی بین من و اون دختر پیش اومد که من مطمئن شده بودم اون چیزی به اسم عشق نسبت به تو نداره. تو اینکه دوست داره هیچ شکی نیست.اما اصلا نشونه ای از عشق توی وجودش نیست. پس الکی برای خودت داستان درست نکن. من نه آدم خیانت کردنم و نه انگیزه خیانت دارم. وقتی نگاه بی حسش رو دیدم
با جدیت گفتم:
-پس.اگه من جگوار اینجا نشستم و دارم برات چیزیو توضیح میدم و در حالی که میتونستم اين کارو نکنم فقط بخاطر خودته. تو یکی از بهترین افراد منی و افراد من بخشی از منن. نمیخوام هیچ فکر منفی داشته باشی پس اگه حرفی داری الان بزن.سکوت کرد و من منتظر نگاهش کردم. تکونی خورد و با احترام گفت:
-من هیچ وقت نسبت به شما فکر بدی نمیکنم و اگه شما میگید که آرام..
با مشتم به آرومی روی میز کوبیدم و با لحنی که سعی میکردم خیلی عصبی نباشه گفتم: نشد.,حتی اسمش رو دیگه توی دهنت نمیاری. لحظه ای مبهوت شد اما خیلی زود به خودش اومد و گفت:
-بله رییس.
سری تکون دادم.
-بهتره یه مدت خیلی نزدیک نباشید و بعد کم کم برات آسونتر ميشه. فقط نگاهم کرد و از روی صندلیم بلند شدم. اتوماتیک وار بلند شد و ایستاد. خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:

**پرونده رو امضا زدم. دستی به گره کراواتم کشیدم و از یادآوری اتفاق چند ساعت پیش بی اختیار کراواتم رو ...

-بهتره هیچ چیزیو باهم درگیر نکنیم. تو برای من داریوس و یکی از بهترین افراد منی و قراره همین هم بمونی.چیزی عوض نشده. مفهمومه؟ -بله رییس.
اشاره ای کردم و گفتم:
-می تونی بری. آروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت.. دلم نمیخواست افرادم نسبت به من حس بدی داشته باشن و ابدا دلم نمیخواست اسم آرامش بین افرادم باشه چون اون فقط آرامش من بود و بس.

**آرامش‌

بانداژ رو داخل سطل انداخته و دستکش هام رو از دستم بیرون کشیدم. خسته و بی حال وارد استیشن شدم و با دیدن چهره خندان دلارام گفتم:
-آنشرلی چرا میخنده؟ چشم غره ای
رفت و گفت:
-زهرمار آنشرلی.
صندلی رو عقب کشیده و جسم سنگینم رو پرت کردم و با لبخند خسته ای گفتم:
-واقعا خیلی بهت میاد. دهنش رو کج کرد و با کامپیوتر مشغول شد. چشمام رو بستم و دستام رو بلند کردم و پیشونیم رو دورانی مالیدم. دیشب تا خود صبح با هدی بیدار بودم و کمی خسته و خواب آلود بودم.
-خسته اید؟
ترسیده از جام پریدم و به عقب چشم دوختم. حیاطی با نسکافه ای در دست وارد استیشن شد و گفت:
-چهره تون خیلی خسته دیده ميشه.
به احترامش ایستادیم و با لحن
معمولی ای گفتم:
_دیشب نتونستم خوب بخوابم. دلارام با شیطنت لبش رو گزید اما چشم غره ای رفتم وسر چرخوند. حیاطی لیوان نسکافه رو سمتم گرفت و گفت:
-بفرمایید. فکر کنم بتونه یکم از خستگیتون رو رفع کنه.
پرستار محبوب بیمارستان. لبخند مصلحتی ای زدم و گفتم:
-ممنونم از محبتتون..اما باعث زحمت نمیشم خودم  میرم میگیرم. تک خنده جذابی کرد و لیوان نسکافه رو مقابلم گرفت و گفت:
-زحمتی نیست.,تعارف نکنید برای شما گرفتم.
سر بلند کرده و متوجه چندین نگاه شدم و برای اينکه بیشتر جلب توجه نکنم با لبخند کوتاهی لیوان کاغذی رو از دستش گرفتم و گفتم:
-ممنونم ولی نیازی نبود. لبخندش رو حفظ کرد و نگاهی به دلارام کرد و گفت:
-ميشه چند لحظه تنهامون بذارید؟
واقعا جا خوردم اما قبل از اینکه دلارام بخواد حرفی بزنه با جدیت گفتم:
-چرا؟ چشمکی زد و گفت:
-توضیح میدم.
و اشاره ای به دلارام کرد. دلارام مجبورا با لبخندی کوتاه از کنارمون رد شد و رفت. سرفه کوتاهی کردم و با کمی اخم گفتم:
-بفرمایید..چیزی شده؟ از لبخند روی لبش دیگه واقعا داشتم کلافه میشدم. قدمی نزدیک تر شد و گفت:
-راستش خیلی وقته که میخوام باهاتون صحبت کنم اما فرصتش پیش نمیاد. سوالی نگاهش کردم که موهای خوش حالتش رو دستی کشید و با لحن بامزه ای گفت:
-خب در جریان هستید که تا همین هفته پیش تو یه سفر کاری بودم و تازه اومدم. راستش میخواستم چند ماه پیش قبل از سفرم بگم اما فرصتش جور نشد اما حالا که اومدم خواستم از فرصت استفاده کنم خانوم بزرگمهر.
نمیدونم چرا اصلا به حرفاش حس خوبی نداشتم..منتظر به چشماش خیره شدم که با لبخند خجولی گفت:
_من از شما خوشم میاد و
قصدمم کاملا جدیه. میخوام خیلی رسمی برای خواستگاری اقدام کنم.
مات زدگی...به معنی واقعی ماتم برد. از چشمای گیج و متعجبم پی به
حالتم برد و با خنده گفت:
_میدونم متعجب شدید اما واقعا دیگه نمی تونستم دست روی دست بذارم.
سری تکون داده و با عجله گفتم:
-ببینید اقای دکتر راستش من اصلا قصد ازدواج ندارم. یعنی چطوری بگم بهتون من خانو.. دستش رو به نشونه استپ بالا گرفت و با ملایمت
گفت:
-انقدر هول نشید.من قبلا از دکتر رفیعی همه چیز رو پرسیدم در مورد خانواده تون. متعجب و مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
-پرسیدید؟چیو پرسیدید؟ به میز تکیه
داد و گفت:  
_راستش یه پرسشی از دکتر رفیعی داشتم و بهم گفتن که مجرد هستید و خانواده تون ایران نیستن و اینجا یکی از دوستان پدرتون مسولیت و سرپرستی تون رو به عهده دارن.
لرزش پاهام داشت توانم رو میگرفت. لبخند مهربونی زد و گفت:
-راستش میدونم نباید بدون اجازتون این کار رو میکردم اما خب خواستم متوجه جدیتم بشید و بخاطر همین به دکتر رفیعی که انگار با دوست پدرتون ارتباطی هم داره گفتم با سرپرستتون تماس بگیره و موضوع رو بهشون بگه. چون بهم گفتن که ایشون خیلی روی شما حساسن اول به ایشون گفتم که سوتفاهم نشه و اجازه بدن. زانوهام تا شد اما خیلی زود دسته صندلی رو گرفتم و وحشت زده گفتم:
-چی کار کردید؟ نگران نگاهم کرد و
گفت:
-خوبید؟چرا رنگتون پریده؟
دستی در هوا تکون دادم و با عجله و ناراحتی گفتم:
-دکتر چی کار کردید میگم؟ نگران به چهره ام نگاهم کرد و گفت:
-از دکتر خواستم با سرپرستتون تماس بگیره و اجازه آشنایی و خواستگاری رو برام فراهم کنه. بهم گفتن که این محافظی که هميشه اطرافتونه و شما رو اسکورت میکنه از جانب سرپرستتونه و ایشون خیلی روی شما حساسن. فکر کنم تا الان تماس گرفته باشن و اجازه رو گرفته باشن پس نگران نباشید.
خدای من...خدای من. سرم گیج می رفت و حتی نمی تونستم بشینم.این احمق چکار کرده بود.

-بهتره هیچ چیزیو باهم درگیر نکنیم. تو برای من داریوس و یکی از بهترین افراد منی و قراره همین هم بمونی ...

❤️❤️

#آرامش



به حامی.به کسی که به من گفته بودحق ندارم برای کس دیگه ای بخندم زنگ زده و اجازه خواستگاری گرفته بود؟ میخواست بمیره؟ الان کی میخواست مقابل حامی بایسته؟ دستی به سرم کشیدم و با نگرانی گفتم:
-خدایا چی کار کردید شما...
-چی ش..
صدای گوشیم باعث شد با ترس بلند شده و گوشیم رو از داخل جیب مانتوم بیرون بکشم. از دیدن شماره اش وحشت تموم وجودم رو احاطه کرد...ترس نه برای خودم برای این احمقی که بی فکر کاری کرده بود. جلوی چشمای کنجکاو حیاطی تماس رو پاسخ دادم و با من و من گفتم: _بله؟ لحظه ای سکوت و بعد صدای عصبی و غرشش.
-تو اون خراب شده دقیقا داره چه کوفتی اتفاق میفته؟
نگاهم به چشمای حیاطی بود و با لحنی آروم گفتم:
-توضیح میدم. یکم صبر کن.
-هر جهنمی هستی پا میشی میای عمارت..اون بیمارستان رو آتیش میزنم اگه یه دقیقه دیگه اونجا باشی.
خدایا...این اتفاق رو چه جوری باید بی دردسر حل میکردم؟ خشم و منطق بی منطقش رو چه جوری باید رام میکردم؟ من رو آهو خودش میدونست و تاکید کرده بود کسی حق ورود به حرمیش رو نداره...حریم جگوار.. گفته بود کسی که حق نزدیک شدن بهم رو نداره و حق ندارم آهو کس دیگه ای باشم... مگه میشد قانعش کرد؟ با خشم این مرد باید چه غلطی میکردم؟
***
نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به چهره غیر قابل نفودش گفتم:
_قراره مثل مجرما نگاهم کنی؟ دریغ از هیچ واکنشی!!! همون طور خیره و با نفوذ نگاهم کرد و گفت:
-محبت آميز تر نگاه کنم؟
سری تکون دادم و روی تخت نشستم و با آرامش‌ گفتم:
_من گناهی مرتکب نشدم.
-گناه تو نیست واسه همینم میخوام اون مرتیکه رو حلق آويز کنم.
خیلی جدی گفتم:
-تو این کار رو نمیکنی. با نیشخند نگاهم کرد و با حرص گفتم:
-شوخیت گرفته؟مگه این جا لاس وگاسه هر کیو دوست داشتی بکشی؟گناه اون بدبخت چیه اون وقت؟ لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نمیدونی؟
-نه نمیدونم. اصلا اين رفتار قلدر مابانه ات رو دوست ندارم. مگه من خودم زبون ندارم؟هزار نفرم بیان بگن دوستم دارن و خواستگاری کنن؛این منم که بین اون هزار نفر باز تو رو انتخاب میکنم. من قرار نیست رنگ عوض کنم و هر کسی نزدیکم شد رو دوست داشته باشم. اون از کجا باید بدونه من شدم زن صیغه ای جناب عالی؟اون بدبخت باید از کجا بدونه مافیا فقط توی فیلم نیست و شاه نشین مافیا اینجا زندگی میکنه؟اون بدبخت بیچاره از ...
_ازش دفاع نکن.
حرصی نفسم رو بیرون فرستادم. از روی تخت بلند شده و سمت میزش قدم تند کردم. وقتی مقابلش قرار گرفتم با قاطع ترین حالت ممکن گفتم:
-بخداوندی خدا قسم حامی اگه بلایی سرش بیاد تا آخر عمرم نمی بخشمت. ما همکاریم و قراره باهم تو یه محیط کار کنیم و این چی..
_دستش که بهت نخورد؟
_چی؟ خشک و جدی گفت:
_صد بار گفتم حرف من تکرار نداره.
با چشمای گشاد نگاهش کردم.
-هیچ معلومه چی داری میگی؟ روی میز کوبید و با صدای بلندی گفت:
-گفتم دستش که بهت نخورد؟
عصبی شده و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-زده به سرت؟مگه من هرجایی ام هر کی از راه رسید لمسم کنه؟ نگاه غرق تاریکیش رو به من عصبی دوخت. از روی صندلیش بلند شد و مقابلم قرار گرفت. چونه ام رو با حرص بین دستاش گرفت و گفت:
_اگه دستش بهت بخوره میکشمش آرامش‌. بدون هیچ بلوفی میگم اگه نزدیکت بشه می کشمش. دست روی دستش گذاشتم و گفتم:
-هیچکس.به جز تو حق نداره نزدیکم
بشه.
-هیچکسی برای تو وجود نداره آرامش.
لبخندی زدم و نزدیک تر شدم و گفتم:
-هیچکس من تویی شاه دلم. انگار آروم شده بود چون سیاهی زمستان چشماش کم کم به روشنایی تبدیل شد. فشار دستاش روی چونه ام کمتر شد ولی همچنان نافذ و بٌران نگاهم می کرد. سعی کردم متقاعدش کنم.
-حامی.بین میلیون ها آدم این دنیا ،قلب من برای تو تپیده و تورو شاه نشین دلم کرده پس قرار نیست هر کسی نزدیک من بشه تو بکشیش و بخوای جنجال به پا کنی. من اجازه نمیدم کسی به حریمم نزدیک بشه چون خیلی محکم برای خودم چهارچوب دارم. از اینکه حمایتم می کنی و حواست به من هست ازت خیلی خیلی ممنونم. مطمئن باش هر جا نتونستم از پس کاری بر بیام و دلم خواست به یکی تکیه کنم تو اولین و آخرين کسی هستی که بهش زنگ میزنم و ازش خواهش میکنم. پس ازت خواهش می کنم پشتم باش و اجازه بده بهت اعتماد کنم چون تو مورد اعتماد ترین منی.حرفام کم کم تاثیر خودش رو گذاشت و دست از روی چونه ام برداشت. دست روی گونه اش قرار دادم و با نوازش گفتم:
-من هميشه برای توام و هیچکس نمی تونه اونجوری که تو باعث آرامش‌ و امنیتم میشی بشه. پس فکر های الکی نکن. نگاهش تموم بدنم رو می سوزوند. نفسی کشید و گفت:
-بهت اطمینان دارم ولی فردا میام یک چیزهایی رو خودم حل کنم. خواستم اعتراضی کنم که محکم گفت:
-مرد و مردونه است. نمی خواستم با جنجال باهاش صحبت کنم. دوست داشتم بهش این باور رو بدم که هیچکس برای من اون نميشه و بعد آرومش میکردم.

❤️❤️#آرامشبه حامی.به کسی که به من گفته بودحق ندارم برای کس دیگه ای بخندم زنگ زده و اجازه خواستگاری گ ...

❤️❤️

#آرامش



یک چیزهایی حقش بود و اینکه میخواست خودش رو نشون بده به نظرم منطقی می اومد. وقتی صدای کیان رو شنیدیم؛از هم فاصله گرفته و من بی سر و صدا از اتاقش بیرون زدم.
***
-واقعا کاریت نکرد؟
کاردکس رو روی میز قرار داده و با کلافگی گفتم: -نه. این صد بار,ته خودکار رو بین دندوناش گرفته و با فین فین گفت:
-عجیبه. گفتم الان عین این فیلما دعواتون میشه بعدم یدونه میزنه توی گوشتو و توام جیغ و داد میکنی. لبخندی به تصوراتش زدم و گفتم:
_اين وقتی اتفاق میفتاد که منطقی با قضیه برخود نمیکردیم. گونه های قرمز شده اش طبیعی نبود.
-منطق برای شاه نشین؟اصلا این حرفت منطقیه؟
مقنعه ام رو جلوتر کشیدم و گفتم:
-ببین برای یه زن متاهل هم ممکنه توی محیط کار و یا حتی بیرون براش یه خواستگار پیدا بشه. اول از همه اونقدر باید جدی و قاطع برخورد کنه که طرف اجازه نده به خودش دیگه نزدیکش بشه اما وقتی شوهرت کسی به بی منطقی و حسود بودن حامی بود باید یه کار دیگه هم بکنی. باید بهش این اطمینان رو بدی که هیچکس نمیتونه جای اون رو بگیره اونم در آرامش و خونسردی. منم اگه دیشب یکی اون میگفت یکی من مسلما الان خیلی بد دعوامون میشد و حامی حتی دیگه اجازه کار رو هم از من میگرفت. اما من بهش گفتم هیچکس نمیتونه برای من اون باشه و اینکه اگه نیاز به کمک داشتم حتما صداش میکنم و اگه ببینم حیاطی پاش رو از گلیمش دراز تر میکنه شک نکن به حامی میگم. اون موقع یه قضیه مردونه است و من دوست دارم این چیزا رو به عهده حامی بذارم. چند لحظه مات نگاهم کرد و در آخر چشمکی زد و گفت:
-احسنت.بابا شما یه فرشته ای ها.
چشمکی زدم و با ناز گفتم:
_ما اینیم دیگه.نگاهی به چهره قرمزش کردم و گفتم:
_دلی تب داری؟
_خانوم بزرگمهر؟
با شنیدن صدای عصبی و پر از غیض حیاطی سر چرخونده و از دیدن چهره درهمش تعجب کردم. متعاقبا ایستادم و با احترام گفتم:
_بله دکتر؟ اشاره ای به دلارام کرد و با لحن به شدت درهمی گفت:
-ميشه چند لحظه تنهامون بذارید؟
بی هیچ حرفی دلارام عزم رفتن کرد و وقتی دو نفری تنها شدیم با جدیت گفتم:
-چیزی شده؟
-اینو بهتره شما بگید.
جا خوردم اما خودم رو نباختم و گفتم:
-ميشه درست حرف بزنید؟اصلا متوجه منظورتون پوزخند حرص دراری زد و گفت:
-من راستش فکر میکردم شما خیلی آدم منطقی و عاقلی باشید اما امروز واقعا ناامیدم کردید.
بهم برخورد اما با آرامش گفتم:
-یادم نمیاد قول داده باشم که همه رو از خودم راضی نگه دارم. من بی احترامی به شما کردم که اینقدر بد با من حرف میزنید؟با صدایی که سعی میکرد بلند نشه اما پر از حرص گفت:
-منو مسخره خودتون کردید؟دیروز وقتی از دکتر رفیعی در مورد شما پرسیدم مجرد بودید اما امروز به من میگن متاهلید.
خیلی جدی گفتم:
-درست گفتن. پرخاشگر نگاهم کرد و قدمی نزدیکتر شد.
_خانوم منو چی فرض کردید؟این بازی ها چیه؟خب وقتی نمیخواید ازدواج کنید خیلی محترمانه همین رو بگید اما من رو احمق فرض کردن خیلی توهین آميزه. شمایک روزه نامزد کردید؟
دستی به یونیفرمم کشیدم و با حوصله گفتم:
-من هیچ وقت قصد جسارت نداشتم. من نامزد دارم و الان حدودا یک ماهی ميشه. پوزخندش دیگه واقعا حرص درار شده بود.
-یک ماه نامزد کردید و اونوقت هیچکس خبر نداره؟و مسخره تر از اون اينه یک ماه نامزد کردید و هیچ انگشتری توی دستتون نیست؟
مکث کردم. دستم رو مشت کردم و به چهره بر افروخته و طلبکارش خیره شدم. نفسی آزاد کرده و با صبر گفتم:
-دلیلی نمیبینم توضیح بدم.چون کاملا شخصیه. متاسف سری تکون داد و گفت:
-کاملا ناامیدم کردید. کارتون خیلی بچه گانه است. من جلوی دکتر رفیعی آبرو دارم و شما واقعا باعث شدید شرمنده بشم.
وسواس گونه مقنعه ام رو مرتب کردم
و گفتم:
-نمیخوام در موردش حرف بزنم. و بیتوجه به نگاه طلبکارش کاردکس رو از روی میز برداشته و از کنارش رد شدم اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که مچ دستم اسیر دست های مردونه ای شد و با صدای زمخت و خشمگینی گفت:
-صبر کنید خانوم.
بلافاصله و با تموم قدرتمد دستش رو پس زدم و با غیض و ترس گفتم:
-اقای دکتر دارید چی کار میکنید؟ نزدیک تر شد و گفت:
-میخوام یه دلیل منطقی برای کارتون بیارید. اینکه بخواید با این دروغا دست به سرم کنید خیلی زننده است.
مشوش و عصبی گفتم:
-کدوم دروغ؟میگم نامزد دارم کجای این غیر منطقیه؟ نفسش رو محکم
بیرون فرستاد و گفت:
-حتی حالا هم دارید به دروغاتون ادامه میدید؟فکر نمیکنید کارتون خیلی زشته؟مثلا بزرگ شدید.
نگران سری تکون داده و خودم رو لعنت کردم چرا پا به این اتاق کوفتی گذاشتم.
-اینکه شما باور نمیکنید مشکل خودتونه. وقتی قدمی جلو برداشت و مقابلم ایستاد.نالان و آشفته خواستم ازش فاصله بگیرم که در اتاق باز شد و بعد صدای غرش.
-اینجا چه خبره؟
حیاطی متعجب نگاهش کرد اما من فاصله گرفته و با ترس و نگرانی گفتم:
-حامی

❤️❤️


#آرامش




نگاه بی حسش به چشمای گیج حیاطی بود. جو به شدت سرد و متشنج بود.,کاردکس رو محکم بین دستام گرفتم و با صدایی که سعی میکردم اصلا لرزون نباشه گفتم:

-خوش اومدی عزیزم. منم الان میخواستم بیام. نفس لرزونی کشیدم .چشماش میخ چشمای حیاطی بود. ارتعاشی به تارهای صوتیم دادم و گفتم:

-معرفی میکنم.ایشون یکی از همکار های بنده نگاهی به حیاطی کردم و با دستم اشاره ای با حامی کردم و با لحنی که سعی میکردم خوشحال باشه تا استرس کوفتیم رو پوشش بده

گفتم:

-ایشونم نامزدم هستن..حامی. لبخند بزرگ و پر از تشویشی زدم.حیاطی لحظه ای گیج شد اما خیلی زود پوزخندی زد و گفت:

-فیلم ترکیه ای خیلی نگاه میکنید خانوم؟

لبخندم خشک شد. سری تکون داد و گفت:

-نیازی به این همه بازی نبود.

دیگه داشت شورش رو در می اورد. قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم صدای قدم های پر از صلابت حامی رو شنیدم و چند لحظه بعد جسم تنومندش دقیقا بینمون قرار گرفت.با دستای گرم و بزرگش دستای سرد کوچکم رو بین دستاش گرفت و بعد جسم کوچک من رو پشت جسم کوه پیکرش قرار داد و خیره در چشمای حرصی حیاطی گفت:

_ متوجه حرفات نشدم چی بهش گفتی؟

دستای گرمش رو فشردم و خودم رو به جسم پر از امنیتش چسبوندم. حیاطی پوزخندی زد و سر چرخوند تا با منی که پشت جسمش سنگر گرفته بودم چشم در چشم بشه:اما حامی با خرناس گفت:

-گور خودتو کندی اگه بهش نگاه کنی. به من نگاه کن و حرفاتو بزن.

سرم پایین انداخته و لبه های کتش رو گرفتم و سعی کردم از هر دعوایی جلوگیری کنم. حیاطی نگاهش کرد و با خشم گفت:

-این مسخره بازی ها چیه؟یار کشی می کنید؟الان برای من آدم آوردید؟

-حتی در اندازه ای نیستی که بخوام باهات وقتمو تلف کنم.

عصبانی شد و گفت:

-برای خودم متاسفم که علاقه مند به همچین کسی بودم. مسخره اش رو در آوردید. خواست قدمی سمتش برداره که بازوش رو از پشت گرفتم و با صدای لرزونی گفتم:

-حامی خواهش میکنم. حیاطی جری تر شد و ادامه داد.

-انقدر ادای فرشته ها رو در میاورد که فکر میکردم من اندازه اش نیستم اما الان مطمئنم که لیاقت م..

بقیه جمله اش با مشتی که به صورتش کوبیده شد.نصفه موند.ضربه اش خیلی قوی نبود اما حیاطی یک قدم به عقب پرت شد. بازوی قدرتمندش رو از بین دستام بیرون کشید و یقه اش رو در دست گرفت و با خرناس گفت:

-بهت اخطار داده بودم نگاهش نمیکنی. شکستن گردنت.کار چهار ثانیه است. پس صبرم رو لبریز نکن. اگه یک بار دیگه سمتی که اون وایساده حتی نفس بکشی کاری میکنم تا آخر عمرت لنگ بزنی دکتر, پس اگه الان زنده ای فقط بخاطر قولیه که دادم.

و یقه اش رو با حرص از بین دستاش بیرون کشید و بعد دستای سردم رو گرفت و از اتاق بیرون برد. جلوی در دلارام و دکتر رفیعی با نگرانی ایستاده و از دیدن من و حامی صاف ایستادن. دلارام نگاهی به من ترسیده کرد و با گیجی و مبهوتی خاصی به حامی چشم دوخت. قبل از اینکه رفیعی بتونه حرف بزنه با غرش گفت:

-حتی توی بخش آرامش سایه شم پیدا نمیشه. خیلی خوب حالیش کن.

_چشم.

نگاهی به دلارام کردم. قرمزی صورتش خیلی نگران کننده شده بود. نگاهی به چشمای عصیانگر حامی کرد و درست جلوی چشمام سقوط کرد. قبل از اینکه جسم کوچکش به زمین بیفته با چشمای پر و جیغ کشان سرش رو بین دستام گرفتم و با بغض گفتم.

_دلارام...دلارام باز کن چشماتو, اما هیچ حرکتی نکرد. قطره اشکی که از چشمم چکید باعث تاری دیدم میشد. بدنش داغ بود و شدیدا میسوخت. چش شده بود؟سرش رو بوسیدم و

با هق گفتم:

_دلارام تورو خدا. مرگ من چشماتو با... وقتی دستم بین دستای گرمی فشرده شد و صدای خرناسش بلند شد لال شدم.

_بلند شو برو اونور بذار پارسا بلندش کنه و اون دهنتم ببند آرامش تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم.

گیج و با چشمای پر نگاهش کردم. از چی شاکی شد یهو؟ پارسا جسم سبک دلارام رو از بین دستام بیرون کشید و به سمت بخش برد. به چهره عصبی حامی چشم دوختم اما دوان دوان سمت بخش رفتم. از چی شاکی شد اخه؟


**حامی


اگه میتونستم تو همین بیمارستان یه بلایی سر سپیدی پوستش می اوردم..دخترک لعنتی. لیوان کاغدی نسکافه رو روی میز قرار داد و با لبخندی که فقط برای آروم شدن من بود گفت:

-خب چه خبر؟

دست به سینه و خیره نگاهش کردم. تریا کمی شلوغ بود و اين نگاه ها برای من کلافه کننده بود. نگاه همکاراش با کنجکاوی خاصی به میز ما دوخته شده بود. وقتی متوجه شد مشکل دوستش سرماخوردگی و از حال رفتنش بخاطر فشار کاریه آروم گرفت...اما من هنوز درگیر اون قسم کوفیش بودم. مقنعه اش رو مرتب کرد و با لحن مثلا بی خیالی گفت:

-خب خبری نیست؟

نگاه ناخوانام رو بهش دوخته بودم. معذب و مشوش گفت:

-حداقل بگو چی شده؟چرا انقدر وحشتناک نگاهم میکنی؟ بدون اینکه چشم از چشمای وحشیش بگیرم با جدیت گفتم:

#آرامش




-دارم فکر میکنم چه جوری اون دهنتو ببندم. قدر چند ثانیه گیج نگاهم کرد و بعد لبخند شیطنت باری زد. لیوان نسکافه اش رو به لب هاش نزدیک تر کرد و به آرومی گفت:

-کراوات؟

لنگه ابرویی به بی پرواییش زدم

-تنت میخواره نه؟از خنده قرمز شد و باز هم به آرومی گفت:

_نمیدونم..شاید دلم مجازات میخواد.

تکون خفیفی خوردم..دختره سرکش. وسط بیمارستان خود داری من رو به چالش میکشید.؟! نگاه سوزانش رو به کراواتم دوخت. چشمکی زد و همون طور که جرعه ای از نسکافه اش مینوشید گفت:

-کراوات خوشگل داری جناب.

با دستم محکم کتم رو فشردم. با حالت خاصی سری تکون دادم و گفتم:

-تو فکر بستن دهنت هستم ولی این سری نه با کراوات. برق چشماش درست به مغزم برخورد میکرد. نامحسوس نگاهی به اطراف کرد و همون طور که لب های شیرینش رو مک میزد گفت:

_با چی؟

نگاه عاری از هرگونه حسم رو به چشمای کنجکاوش بخشیدم و از تکیه گاه صندلی فاصله گرفتم. منتظر نگاهم میکرد.دستام رو روی میز قرار داده و گردن سمتش خم کردم. چشمای مشکوکم رو به چشماش دوختم و وقتی استفهام رو درونش دیدم.نگاهم رو از چشماش به لباش دوختم. متوجه بودم داره حرکت چشمام رو دنبال میکنه.خیلی ریلکس نگاهم رو از لب های خوش فرمش به سمت گردنش کشیدم و وقتی نگاهم رو از سرشونه هاش پایین تر کشیده و روی قفسه رسیدم مکث کردم. رد نگاهم رو دنبال میکرد و وقتی متوجه مقصد نگاهم شد سرش رو با گیجی کمی پایین تر برد. با گیجی نگاهی به قفسه سینه کرد و چشم تنگ کرد و بعد از چند لحظه از جنب و جوش ایستاد. چند لحظه ای مبهوت موند و بعد آنچنان خون درون گونه هاش پمپاز شد که باعث شد پیروز سری تکون بدم. با حیرت و شرم سر بلند کرد و چشمای خجول و وحشیش رو به من دوخت و بعد با صدای پچ پچ و آغشته به حرصی گفت:

-یعنی چیزی به اسم حیا توی دایره المعارفت پیدا نمیشه؟

_نه.،لبش رو گزید و چشمای پر التهابش رو پایین دوخت، لیوان نسکافه اش رو محکم بین دستاش گرفت و با غرغر گفت:

-شوخی ام نميشه باهاش کرد. آدمو آچمز میکنه میذاره کنار,

با پیروزی سری تکون دادم و دوباره به صندلیم تکیه کردم و با لحن بی

خیالی گفتم:

-چی میگفتی؟چیزی که عوض داره گله نداره؟ چشمای فراریش رو به من دوخت و با خجالت گفت:

-خب.,خب من یه چیزی گفتم.

دستی به کتم کشیدم و گفتم:

-ولی من کاملا جدی گفتم.نسکافه به گلوش پرید و از شدت سرفه سرخ شد. لیوان آبی رو که مقابلم بود رو

سمتش گرفته و دستوری گفتم:

_يکم بخور. سری تکون داد و بلافاصله لیوان آب رو سر کشید. وقتی نفساش آروم تر شد بدون اينکه نگاهم کنه از روی صندلیش بلند شد

و گفت:

-بریم..بريم ببینم دلارام بیدار شده یا نه.

و مثل تیری که از چله رها میشه گریخت.


**آرامش‌


دستی به پیشونیش کشیدم و گفتم:

-بهتری؟سری تکون داد و با صدای

خروسی گفت:

-آره بابا خوبم. خاک تو سر غشی ام کنن. شرف نموند برام.

نخودی خندیدم و سعی کردم از روی تخت بلندش کنم.وقتی از حالت درازکش در اومد با مبهوتی نگاهم کرد و با صدای بلندی گفت:

-اون آقاهه  همون..همون جگ..

دست روی دهنش قرار داده و به

آرومی گفتم:

_آروم حرف بزن آره خودشه. با چشمای سرخ و خوش رنگش مشوش نگاهم کرد. دستم رو از روی دهنش برداشتم که با حیرت گفت:

-حس میکنم خواب دیدم. لبخندی بهش زدم و یونیفرمش رو از تنش بیرون کشیدم.

-چرا؟ خم شد و اجازه داد آستین لباسش رو بیرون بکشم. با هیجان خاصی گفت:

_یه لحظه که دیدمش فکر کردم انگار رفتم تو فشن شو ایتالیا. آخه مگه ميشه یه نفر انقدر جذاب باشه؟

حالت چشماش رو دوست داشتم. من هم روز اولی که دیدمش فکر میکردم از دل یه مجله مد بیرون اومده..همون اندازه جذاب و همون اندازه هم بی حیا. از یاداوری حرف چند دقیقه پیشش ناخوداگاه گر گرفتم.

-منم مثل تو بودم روزای اول. ميشه گفت یه ژن برتره. یه دورگه ایرانی ایتالیایی. نفس عمیقی کشید و گفت:

-خداوکیلی یه لحظه قلبم وایساد. اصلا شبیه ایرانی ها نیست. اگه فارسی حرف نمیزد شاید اصلا نمیفهمیدم..یه صدای بم و خیلی عجیب. خنده ام گرفت و گفتم:

-مثل اینکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتی. دکمه های مانتوش رو بستم و اون با لحن سوالی گفت: _آرام چشماش چه رنگیه.مثل مونگلا داشتم نگاهش میکردم اما اونقدر گیچ شده بودم که نفهمیدم..یه رنگ عجیب غریبی بود. آبی توسی؟خاکستری؟چه رنگیه؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

-زمستونی..مثل آسمون زمستونه برای من.

از روی تخت بلند شد و شالش رو مرتب کرد و دستی به گونه های من کشید و گفت:

-خداوکیلی تو نمیترسی ازش؟ازش وحشت نمیکنی؟

نخودی خندیدم و لبه های شالش رو مرتب کردم و آروم دم گوشش گفتم:

-چرا خیلی ام میترسم. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی میتونه وحشتناک باشه. ترس درون چشماش باعث شد قهقه ای بزنم و بگم:

-نترس یکم وحشتناک هست اما نامرد نیست.,و مهم ترین نکته اینه که من دوسش دارم.

#آرامش-دارم فکر میکنم چه جوری اون دهنتو ببندم. قدر چند ثانیه گیج نگاهم کرد و بعد لبخند شیطنت باری زد ...

❤️❤️

#آرامش



سری تکون داد و بعد همراه هم از اتاق خارج شدیم. پارسا به محض خروجمون برگشت و نگاهمون کرد.لبخندی بهش زدم و گفتم:
-ماشین آماده است؟
-بله خانوم. مهرداد جلوی دره,
سری تکون دادم و همراه هم از بیمارستان خارج شدیم. در تمام طول مسیر یکی از وکیل هاش زنگ زده و مشغول صحبت بود. برای اینکه گزک دستش ندم آروم و بی سر و صدا روی صندلیم نشسته بودم. مهرداد دلارام رو به خونه اش برده و من و این جناب لعنتی هم با پارسا و کیان سمت عمارت میرفتیم. نگاهی به تلفنم کردم. چرا زنگ نمیزد؟ چند روزی میشد که به تلفن داریوس زنگ میزدم اما هیچ پاسخی نمیداد..چرا یعنی؟ وقتی از حامی پرسیدم با لحنی که سعی میکرد خیلی حرصی نباشه گفته بود درگیره...اما نمی دونم چرا باور نمیکردم. وقتی ماشین وارد عمارت شد. قبل از اینکه پارسا بخواد در رو باز کنه بیرون پریدم. لبخندی زدم و برگشتم به اویی که با ژست جذابی از ماشین پیاده میشد چشم دوختم.  گوشی در دست و به ایتالیایی حرف می زد. از گوشه چشم نگاهم کرد و اشاره ای کرد. بی هیچ حرفی نزدیکش شده و شونه به شونه هم وارد عمارت شدیم. به محض ورودمون مسیح از روی مبل بلند شد و با احترام گفت:
-سلام رییس.
سری تکون داد و با دستش اشاره کرد که بنشینه. و از پله ها بالا رفت. دکمه بزرگ بافت صورتی خوش رنگ رو باز کردم و گفتم:
_چطوری شما؟ با لبخند روی مبل
نشست و گفت:
_شما بهتری انگار,
خودم رو روی مبل کناریش رها کردم
و گفتم:
-خوبم. به محض اينکه حامی کامل از پله ها بالا رفت با شتاب و به آرومی گفتم:
_مسیح داریوس کجاست؟ مکث کرد و بعد خیلی بی خیال گفت:
_چه بدونم. صبح که خونه بود.
_پس چرا تماسام رو جواب نمیده؟ بی خیال سری تکون داد و گفت:
_چه بدونم..سرش خیلی شلوغه. و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت:
_آنشرلی چطوره؟خوبه؟
با یادآوری دلارام آهی کشیدم و گفتم:
-راستش نه زیاد. یکم مریض و ناخوش احواله بلافاصله با نگرانی گفت:
-مریض؟چرا؟چی شده مگه؟
لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-اين نگرانیت رو نگه دار زنگ بزن و از خودش بپرس. انگار متوجه گافی که داده بود شد. با بی خیالی روی مبل لم داد و گفت:
-چرا حاشیه میکنی؟فقط خواستم بدونم چش شده. وگرنه ما که نسبتی نداریم. عجب...تا کی میخواست موش و گربه بازی در بیاره؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_خیله خب. و از روی میز سیبی برداشته و به آرومی گاز زدم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد منتظر گفت:
-خب؟
سوالی نگاهش کردم و گازی به سیبم زدم.
-خب چی؟ خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-خب حالش چطوره؟
چشمای بی خیالم رو بهش دوختم و مقابل صورتش گازی به سیبم زدم و گفتم:
-مگه نسبتی باهم دارید؟چرا باید بگم؟ حرصی سری تکون داد و گفت:
-مگه باید نسبتی داشته باشیم؟
_نه. و مثل خودش روی مبل لم دادم. با لحن بامزه ای تهدیدم کرد.
-حرف میزنی یانه؟
خندیدم و شونه ای بالا انداختم.
-چرا همچین میکنی ناتاشا؟خب بگو چی شده؟ بی نهایت از این حالش لذت می بردم و با لحن حرص دراری گفتم:
_نمی تونم راز مریضو فاش کنم. چهار زانو روی مبل نشست و گفت:
-منو مسخره کردی؟ نه.
و وقتی چشمم به چشمای حرصیش افتاد شلیک خنده ام به هوا پرتاب شد. کلافه و عصبی نگاهم کرد و من با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم: -حرص خوردنت خیلی جذابه مسیح. خم شد و با شک گفت:
-منو ایستگاه کردی؟
خنده مهلت حرف زدن بهم نمی داد. بلند و با قهقه می خندیدم.
-الو آرام با توام ها.
دستم رو جلوی دهنم قرار داده و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم اما وقتی بی هوا ضربه آرومی به شونه ام زد بین خنده "آخی " گفتم و از شدت خنده قطره اشکی از چشمم
پایین چکید.
-آرا..
_مواظب باش مسیح!
صدای جدی اش باعث شد بلافاصله خنده ام قطع بشه و مسیح با سرعت ازم فاصله بگیره. جفتمون مثل خطا کار ها صاف ایستادیم. نگاه پر حرصش رو به من دوخت و با غرش گفت:
-کسی هم هست که صدای قهقه ات رو نشنیده باشه؟
از لحن عصبیش خنده ام گرفته بود اما لبم رو بین دندونام کشیدم و سکوت کردم. لباس هاش روعوض کرده دورس آبی رنگی تن زده بود..لعنتی جذاب. خیلی آروم روی مبل نشست و ماهم مثل جوجه های ترسیده نشستیم. نگاهی به مسیح کرد و گفت:
_کارا خوب پیش میره؟
_بله,
"خوبه!"ای زمزمه کرد و نگاهش رو به باغ بخشید. برای اینکه کمی آرومش کنم؛از روی مبل بلند شده و گفتم:
-من برم یه چای خوش رنگ بریزم و بیام. سیب گاز زده شده ام رو داخل پیش دستی انداخته و با لبخند الکی ای سمت آشپزخونه رفتم. سلام بلند بالایی داده و از بوی خوش غذا با لبخند گفتم:
-به به.,کدبانوی منی تو بانو, گونه اش رو بوسیدم و سر به سر بقیه گذاشتم. نگاه مغموم و گرفته هدی واقعا ناراحتم میکرد.

❤️❤️#آرامشسری تکون داد و بعد همراه هم از اتاق خارج شدیم. پارسا به محض خروجمون برگشت و نگاهمون کرد.لب ...

❤️❤️

#آرامش


وقتی متوجه رابطه من و حامی شد قسمم داد کلامی به حامی حرف نزنم..دوست نداشت من چیزی بگم. معتقد بود پارسا اگه بخواد میتونه خودش مشکلش رو حل کنه و اگه من این وسط چیزی به حامی بگم فکر میکنه پارسا رو در معذوریت قرار داده. بیتوجه به اصرار های باران و رها و نیلی.سه لیوان خوش رنگ چای ريختم. بوسی برای تک تکشون فرستادم و از آشپزخونه بیرون زدم. نگاهم به چایی های خوش رنگ بود. هنوز پیچ سالن رو رد نکرده بودم که صدای مسیح رو شنیدم.
-رییس آرامش سراغ داریوس رو میگیره.
دهنی برای مسیح کج کرده و خواستم قدم بعدی رو بردارم که با جمله حامی ایستادم.
-چیزی که بهش نگفتی؟
یعنی چی؟چیو به من نگفتن؟کارم خیلی زشت بود اما نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم. پشت ستون قایم شده و گوش سپردم. قبل از اینکه مسیح بتونه حرفی بزنه حامی با صدای بی خیالی گفت:
_ولش کن.
و بعد گفت:
-از پروژه نیلوفر بگو,
مسیح چند لحظه ای تردید کرد اما بعد مشغول توضیح دادن شد. چی شده بود؟ چرا حرفشون رو نصفه رها کردن؟ گوش وایسادن فایده ای نداشت بنابراین از پشت ستون بیرون اومده و با گیجی سمتشون رفتم. سینی رو روی میز قرار داده و با فکری درهم روی مبل نشستم. نگاه مسیح به حامی و نگاه حامی میخ صورت من بود. نتونستم خوددار باشم بنابراین با جدیت رو به مسیح کردم و گفتم:
-داریوس چیزیش شده؟ سکوت!! نگاهی به حامی کرد و با لبخند گفت:
_هه چرا همچین فکری میکنی؟
از نگاه خیره حامی حس خوبی نداشتم اما نمی تونستم مانع آشوب دلم بشم. داریوس دوست و رفیق بچگی من بود و حامی میدونست مثل برادرم دوسش دارم. قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم حامی با صدای دورگه ای گفت:
-فال گوش وایسادن رو ترک میکنی.
لعنتی فهمیده بود. انکار بی فایده بود بنابراین با خیره سری گفتم:
-مسیح چیو به من نگفته؟چه بلایی سر داریوس اومده مگه؟
-به تو مربوط نیست.
عصبی و نگران روی مبل تکونی
خوردم و گفتم:
-یعنی چی؟داریوس کجاست؟چرا جواب تلفنامو نمیده؟ سکوتشون رو اصلا دوست نداشتم. با ترس و نگرانی گفتم:
-توروخدا بگید چی شده آخه؟ کجاست؟
لرزیدن لبام و حس وحشتی که به سراغم اومد باعث شد با ناچاری به حامی نگاه کنم. خدایا من ترس از دست دادن داشتم. من تک تک اعضای خانواده ام رو از دست داده ام. داریوس دوست و رفیق و برادر من بود...چه بلایی سرش اومده؟ تموم تلاشم رو کردم ارتعاش صدام رو کنترل کنم بنابراین با حرص سر مسیح فریاد زدم:
_ داریوس کجاست؟ اما قبل از اینکه مسیح بتونه حرفی بزنه صدای فریادش مثل سیلی به صورتم کوبیده شد.
_گریه نکن.
اشک از گوشه چشمم چکید و لب و بدنم لرزید و با حرص نگاهم کرد و گفت:
-نلرز..نلرز گفتم.
لبم رو محکم گاز گرفتم و دسته های مبل رو فشار دادم و با صدای خفه ای گفتم:
-داریوس کجاست؟ آشفته بازاری بود... مسیح سکوت کرده.من مشوش و حامی...حامی یک خشم آشکار بود, نگاه پر از نگرانی ام رو به اون ظالم دوخته و از فریادی که سرم کشیده بود دلگیر بودم. زمستان چشماش رو به من بخشید و قبل از اینکه مسیح فرصت حرف زدن پیدا کنه با غیض گفت:
_بیا اتاقم,
و مقابل چشمای ترم بالا رفت. مسیح مطمئن سری تکون داد و من بی وقفه به سمتش حرکت کرده و چند دقیقه بعد وارد اتاقش شدم. متزلزل گفتم:
-چرا نگفتی؟ بی انصاف حتی نگاهمم نمیکرد. اين تاری چشم و سوزش قلبم باعث شد با ناراحتی بگم:
-باتوام،منو نگاه کن. اما حتی ذره ای تکون نخورد و همون طور صامت نگاهش رو از پنجره به باغ دوخت. دستی به گوشه های چشمم کشیدم و با دلخوری گفتم:
-خیلی بی انصافی,تو حق نداشتی ازم پنهانش کنی. تو حق نداشتی موضوع به این مهمی رو بهم نگی. توح..
-حق داشتم و هر غلطی بخوام میکنم و نه تو و نه گنده تر از توام نمیتونه جلومو بگیره.
دستای لرزونم رو مقابل دهانم گرفتم و با چشمای پر به چشمای حرصیش نگاه دوختم و گفتم:
-تو چته؟مگه اسیر گرفتی؟من برده توام مگه؟اون تنها شخصیه که از خانواده و گذشتم برای من باقی مونده..با کدوم منطق منو ازش دور کردی؟گناهمون چیه؟ مشت شدن دست هاش رو دیدم اما با غرش گفت:
-لال شو آرامش.
خدایا باورم نمیشد. داریوس تو یه ماموریت آسیب دیده و پاش شکسته بود و این ظالم حتی به من نگفته بود...کسی که مثل برادرم بود رو با منطق احمقانه اش از من گرفته بود. داریوسی که نیاز به کمک داشت رو از من دور کرده و کلامی به من نگفته بود..اصلا درکش نمیکردم. از شدت حرص تموم تنم می لرزید مقابل چشماش دست به جیب برده و تلفنم رو بیرون کشیدم . بخاطر بغض و چمبره زده اشک ها پشت پلکم کمی تار می دیدم. پیامکی با مضمون "کار واجب دارم داریوس "براش فرستادم.
-داری چه غلطی میکنی؟
بی توجه به صدای خشمگینش.آیکون مخاطبین رو لمس کردم. نفس هام بخاطر بغض درون گلوم کشدار شده بود. شماره اش رو پیدا کرده و همین که خواستم لمسش کنم غرید.

❤️❤️#آرامشوقتی متوجه رابطه من و حامی شد قسمم داد کلامی به حامی حرف نزنم..دوست نداشت من چیزی بگم. معت ...

❤️❤️

#آرامش



-بهش زنگ نمیزنی.
حتی اهمیتی به حرفش نداده و صفحه رو لمس کردم. وقتی قدمی سمتم برداشت.به عقب پریده و با بغض گفتم:
-لعنتی تو چته؟نمی بینی دارم از نگرانی میمیرم؟ و بوق اول... چشماش.مثل یک گرداب بود و من هر لحظه بیشتر انعکاس مرگ رو درونش میدیدم. -قطعش کن آرامش‌.
قدمی رو که به سمتم برداشته بود رو با دو قدم به عقب جبران کرده و با لرز گفتم:
-تورو خدا حامی..آخه چرا همچین میکنی؟ بوق دوم... قدماش تند تر شد و من به عقب پریدم. اما تیری که از چشماش به سمتم پرتاب میشد رو حس میکردم.
-حق نداری باهاش حرف بزنی. بوق سوم... درکش نمیکردم...این منطقش رو درک نمیکردم...گفته بودم حسم به داریوس چیه و الان حق نداشت من رو ازش دور نگه داره. بوق چهارم... هنوز بوق پنجم تموم نشده بود که صدای خسته داریوس به گوشم رسید.
-الو؟
الو گفتنش با شره کردن اشکم همزمان شد. لب باز کرده و تا خواستم کلامی حرف بزنم اما...آچمز شدم!!! در سه ثانیه فقط در سه ثانیه اسیر شدم. ثانیه اول.مثل یک جگوار سمتم یورش برده دستی که تلفن رو گرفته بود گرفت..ثانیه دوم کمرم محکم به عقب پرتاب شد و ثانیه سوم...ثانیه سوم لب های باز شده از شدت درد و حیرت..... تلفن در دست من ودست من در بین دست های بزرگش,کمرم تکیه به دیوار پاهام قفل پاهاش و ل.... صدای "آرامش؟آرامش چرا حرف نمیزنی؟"های داریوس شنیده میشد اما توان پاسخگویی نداشتم..و درست چند لحظه بعد با فشاری که به مشتم وارد کرد باعث شد تلفن رو از دستم بکشه و فقط متوجه لرزش گوشی و بعد خاموش شدنش شدم. گزگز و سوزش لب هام باعث شد تکونی خورده و با دست آزادم به قفسه سینه اش بکویم,. در دم خفه ام کرده بود...  عصبی پهلوم رو فشرد و وقتی هنوز ل اسیرش بود و خواستم اعتراضی بکنم نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره  جدا کرد. نگاهش.یک پارچه خشم و عصیان بود. چشم های وحشت زده ام رو به نگاه یخ زده اش بخشیدم و ل زیرینم رو که نبض میزد رو به دهانم کشیدم. نفسش رو به صورتم فوت کرد و با خرناس گفت:
-فقط یک بار دیگه،یک بار دیگه به حرفم گوش نکن.ببین چه بلایی سرت میارم.
تحت تاثیر کدوم حس نمیدونم ولی اشک از گوشه پلکم چکید و گفتم:
-حامی. چونه ام رو بین دستاش
گرفت و گفت:
-هر کسیو, هر کسیو که میتونه نزدیکت بشه رو میخوام سر از تنش جدا کنم آرامش..تو به جز من برای هیچ احدی نیستی و تو غلط کردی جلوی چشمای من ،جلوی من برای هر خر دیگه ای اشک بریزی.
نفس عمیقی کشیدم و با ضعف گفتم:
-تو حس منو به خودت میدونی. داریوس حسش فرق داره, من ذره ذره وجودم تو رو میخواد اما داریوس مثل برادرمه,رفیق بچگیمه حامی..دوست داشتنش با حسی که به تو دارم فرق داره. دستش رو گرفتم و ادامه دادم:
-حس ما مثل رفاقته اصلا اون چی.. شونه هام رو گرفت و محکم من رو
تکون داد و با حرص گفت:
-حس اون به تو این نیست..بفهم،حس داریوس به تو‌، به دختری که فقط مال منه عشقه..داریوس عاشقته..میفهمی اینو؟
ماتم برد...با چشم های گشاد شده نگاهش کردم و برای لحظه ای حتی نمیتونستم نفس بکشم...چی داشت میگفت؟ متوجه بهتم شد چون با سخط ادامه داد.
-اگه یه بار دیگه اسمش رو بیاری میزنم به سیم آخر اون وقت من میشم وحشی ترین آدم این شهر هر بلایی ممکنه سرش بیارم. من با کسی شوخی ندارم آرامش. بیست ساله برای تک تک چیزایی که دارم جنگیدم آدم کشتم و بازم میکشم. تو الان جزو دارایی های جگواری و دارایی جگوار فقط برای جگواره و اگه کسی نزدیکش بشه بدون لحظه ای تردید میکشمش. نگاه نافذش رو به من ترسیده دوخت و با قاطعیت ادامه داد.
-با خط قرمزام شوخی نکن با محدودیتام بازی نکن. اسمش رو هر چیزی که دوست داری بذار, جنون انحصار طلبی یا هر کوفت دیگه ای اما من اينم و تو هم یا مال منی،یا غلط کردی برای من نباشی. اگه امروز به این نقطه رسیدم و شدم شاه نشین,فقط به این دلیله که اجازه ندادم چیزی که مال من برای کس دیگه ای بشه. پس گوشاتو باز کن ببین چی میگم مرد دیگه ای برای تو وجود نداره. هیچکسی برای تو وجود نداره و اول و آخر تو منم. بهت گفتم اسیری؛روزی که بهم آره گفتی و قبول کردی ماه من بشی باید همه جور باشی. حرف آخرم آرامش..
فشار روی چونه هام واقعا دردناک بود اما با جدیت و بدون ذره ای رافت گفت:
-من.شده تو همین عمارت.شده با دستای خودم می کشمت آرامش‌ اما تو رو به هیچ کسی نمیدم..آرامش منه،فقط آرامش‌ منه و اگه بخواد برای کس دیگه ای بشه,زنده اش نمیذارم!

❤️❤️#آرامش-بهش زنگ نمیزنی.حتی اهمیتی به حرفش نداده و صفحه رو لمس کردم. وقتی قدمی سمتم برداشت.به عقب ...

❤️❤️


#آرامش



فقط با چشم های ترسیده نگاهش میکردم که ازم فاصله گرفت و گوشیم رو بین دستاش گرفت و با شدت در اتاق رو بست و رفت...رفت. رفت و اما من لیز خوردم و روی زمین افتادم.اون روز حرفاش رو باور نمیکردم...اما چند سال بعد فهمیدم جگوار بلوف نمیزد!!! اگه آهوش.آهو گرگ دیگه ای بشه..گرگ رو میکشه و آهو رو.. تیکه پاره میکنه! دقیقا نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم..عصبی ناراحت.نگران دلخور و یا متاسف!! بخار بلند شده از لیوان چای دلنشین بود و بوی دارچین دوست داشتنی بود.
-شوکه شدی؟
نگاهم هنوز به بخار چای بود اما سری تکون دادم.
-کارت اشتباه بود آرامش!
به چهره جدی اش چشم دوخته و با پوزخند گفتم:
-اشتباه؟ببخشید که این رو میگم اما از وسط یه زندگی روتین و عادی پرت شدم تو یه زندگی پر از خطر, نزدیک به یک ماهه از مردی که رفیق بچگیم و تنها عضو باقی مونده از خونواده از هم پاشیده امه خبری نبود. مامان و بابام رو از دست دادم و بعد اونقدر بلا سرم اومد که حتی فرصت نکردم براشون عذاداری کنم. هر روز استرس و عذاب. کارم به جایی رسیده بود که فقط برای حفظ پاکیم تلاش میکردم. بعدم که اسیر مردی شدم که هر بلایی که دلش خواست سرم آورد. کتکم زد تحقیرم کرد.از خونش پرتم کرد بیرون و من احمق باز عاشقش شدم. اونقدر دل بی جنبه ام براش رفته بود که نتونستم مانع حسم بشم. تو تمام اون روزایی که ازش میترسیدم فقط یک نفر بود که کمکم میکرد و هميشه کنارم بود و اون داریوس بود. ازش خبری نبود.نگرانش بودم و وقتی فهمیدم چه بلایی سرش اومده بهم ریختم. ولی ببخشید من باید از کجا میدونستم مردی که مثل برادرم دوسش دارم عاشقمه؟من احمق چه میدونستم داریوس دوستم داره وگرنه امکان نداشت جلوی اون ظالم حرف بزنم. تقصیر منه که دوست بچگی هام عاشقم شده و من حق ندارم بخاطر مردی که عاشقشم برای دوستم ناراحت بشم؟مسیح تقصیر منه که عاشق مردی شدم که من رو جزو دارایی هاش میدونه و تهدیدم کرده اگه دل به کس دیگه ای بدم منو میکشه؟این چه جوری رابطه ای آخه. این رابطه سمیه..سادیسمیه!! ترکیده بودم...واقعا مملو از حس های متفاوت و درد بودم. نگاه منعطفش رو به من بخشید. چای دارچینم رو مقابلم قرار داد و با لبخند گفت:
_یکم ازش بخور.
لبه های لیوان رو گرفته و به لبم نزدیک کردم. جرعه ای نوشیدم..لب سوز بود و من این طعم رو دوست داشتم!! لبخند کوتاهی زد و بعد نگاهش رو به نقطه نامعلومی دوخت و گفت:
-راست میگی شبیه یه رابطه سادیسمیه..اما از خودت پرسیدی چرا؟
لیوانم رو سفت فشردم و اون با تک خنده ای گفت:
-آدمای پر مدعا رو دیدی؟تو همین فیلمای آبکی یا همین شخص بنده برای اینکه دل دختری رو ببریم بهش میگیم تو مال منی و یا ما بخاطرت یه  شهرو به آتیش میکشیم یا چه میدونم میگیم بخاطرت کتک میخوریم و کسی حق نداره بهت نزدیک بشه. خدای ادعا هستیم بعضی
از ما.
لحنش باعث شد به خنده بیفتم.
-راستش جدیدا پسر خشن و نمیدونم وحشی خیلی مد شده ماهم از این قضیه نهایت استفاده رو می بریم. ادا مغرورا و مثلا تنگا رو در میاریم و تا دلت بخواد زر مفت میزنیم.
این بار دیگه واقعا خندیدم و گفتم:
-داری مسخره میکنی؟ چاییش رو نوشید و با بی خیالی گفت:
-نه,دارم یه چیزیو برات روشن میکنم. فرق مایی که ادعامون ميشه و هميشه حرف میزنیم اینه که ما فقط لبو دهنیم وقتی پای عمل پیش میاد یه جوری راه کابلو میریم،.آرامش.ما یه حرف برای دل خوشی میزنیم و میریم اما جگوار پای حرفش میمونه و هست.
لیوانش رو روی میز قرار داد و گفت:
_یه دکتر.یه مهندس یه آتش نشان.یه کارگر.یه خواننده.یه بازیگر و الی آخر رو در نظر بگیر..مثلا یه آدم عادی ان درسته؟
سر تکون دادم.
-آدم عادی خشمی که جگوار داره رو نداره جنونی که جگوار داره رو نداره..دلیلشم واضحه چون یه مرد عادیه. خب صد در صد طبیعی نیست که یه مرد عادی بخواد یه شهرو آتیش بکشه.یا مردم یه شهرو قتل و عام کنه یا چه میدونم تخیلای دیگه رو انجام بده..بابا اون یه مرد عادیه. عادی ! !اما یه آدمکش.به نظرت عادیه؟
لیوان چای درون دستم خشک شد. انگار متوجه شد چه شوکی بهم وارد کرده که ادامه داد.
-هیچ کدوم از مردای اطرافت نمیتونن جای جگوار باشن چون بلاهایی که سر اون اومده رو حتی یک درصدش هم ندیدن آرامش. آدما تو طول زندگیشون شخصیتشون رو تشکیل میدن. کسی که هر روز مورد لطف پدر و مادر و خواهر و عمه و خاله و خانباجی باشه به نظرت یه آدم جنون زده مثل جگوار ميشه‌ ،نه نمیشه..اما چی ميشه یه نفر بشه یکی مثل جگوار که باورش انقدر سخته؟که کسی باورش نشه مگه هستن همچین مردایی که بخوان بخاطر یه نفر آدم بکشن یا نمیدونم قتل و عام کنن؟
دستاش رو ستون تنش کرد و با برش کلامش گفت:
-بهت گفتم اون آدم وقتی فقط یازده دوازده سالش بوده آدم کشته آرامش. اون آدم جلوی چشمش سر بریده شده و بیست سال داره عذاب میکشه..بابا طرف شاه نشین مافیاست.

❤️❤️#آرامشفقط با چشم های ترسیده نگاهش میکردم که ازم فاصله گرفت و گوشیم رو بین دستاش گرفت و با شدت در ...

❤️❤️

#آرامش



توی کارش مثل برگ درخت آدم میکشن پس مسلمه رفتارش خشن يا جنون زده بشه و حالا تو تصور کن یه آدم کارش پر از درد باشه و گذشته وحشتناکی هم داشته باشه اون یه آدم عادی میشه؟
قبل از پاسخ من گفت:
-نه نمیشه..تک تک اعضای خانواده اش جلوی چشمش سلاخی شدن و حسه مرد..الکی نیست. امکان نداره حس یه آدم‌ بمیره اما وقتی جلوی چشمت بدترین بلاها سرت بیاد تو دیگه اون آدم‌ سابق نمیشی. میشی پر از خشم و خلا..خلا همه چی. یه آدم بی رحم که فقط میخواد انتقام بگیره. جگوار از دست داده بد هم از دست داده, مامن آرامشش رو‌ مادری رو که از جونش بیشتر دوست داشته از دست داده جلوی چشمشم از دست داده. خانواده اشو از دست داده. همه چیزشو از دست داده پس اگه انقدر دورت حصار زده و اجازه خروج نمیده فقط یه دلیل داره آرامش.
منتظر نگاهش کردم و اون با جدیت گفت:
-ترس از دست دادن داره..ترس اینکه دوباره اون خلا بیاد سراغش و حال بدش شروع بشه. گفتم نقطه آرامش یک مرد شو و جگوار با تو آرومه چون تو آرومی آرامش. لحنش جنونه, خطرناکه اما اين آدم زخمیه. اگه اون دکتری که ازت خواستگاری کرد و گفت بخاطرت آدم میکشم و اینا همش پرته محضه. نمیشه جگوار رو درک کرد چون شبیه کسی نیست. چون واقعا یه خشم و جنونه..چون زخمیه و آدم زخمی زخم میزنه و اذیت میکنه. مردای عادی زیاد دیدی؛ادعا داشتن ولی نمیتونن کارای جگوارو بکنن..هر کس برای پارتنرش قمپز زیاد می کنه اما نمی تونه عملیش کنه. نمی تونه..چون آدم عادیه. ولی جگوار نه. شغلش اینه..دیوونه ها رو دیدی؟جگوارم یه دیوونه است و داره توسط تو آروم میشه..روز اول بهت گفتم سخته آرامش اما اگه بتونی تو بردی..چون تمامیت یه مرد رو برای خودت کردی و اون آدم تا ابد پشتته. پس هیچ وقت جگوار رو با کسی مقایسه نکن چون اونا حتی یه لحظه هم جای اون نبودن و نیستن.
بلند شد و گفت:
_داریوسو بپسر به من!
حرفاش تاثیر خودش رو گذاشت..به فکر فرو رفتم. اینکه چای چه زمانی سرد شد و مسیح کی رفت و نفهمیدم اما فقط به این فکر می کردم باید با این مرد زخمی چی کار کنم؟
***
لقمه عسل و گردوم رو بین دستام گرفته و با خداحافظی خندانی از آشپزخونه بیرون زدم. کیفم رو روی دوشم تنظیم کرده و به تندی لقمه ام رو جویدم. هنوز از خم سالن رد نشده بودم که دیدمش. چیزی داخل تلفنش تایپ می کرد.از دستش دلخور بودم. دیشب تا ساعت دوازده به انتظارش نشستم وقتی دیدم نیومد بهش زنگ زدم اما جواب نداد. پیام داده و ازش خواستم وقتی اومد حتما خبرم کنه اما پیامی نداد و من اونقدر تو اتاقم به انتظار نشستم که خوابم برد. فکر می کردم هنوز به عمارت نیومده باشه اما مثل اینکه اشتباه می کردم. نزدیکش شدم.
_سلام. سر بلند نکرد اما سری تکون داد. با ذوق گفتم:
_تازه اومدی؟ تلفنش رو درون جیب کتش انداخت و سمت ورودی رفت.
_نه .
دنبالش رفته و با دلخوری گفتم:
-از دیشب؟پس چرا بهم خبر ندادی؟ نگاهی به من کرد و گفت:
_یادم نمیاد به کسی دلیل کارامو توضیح داده باشم.
و جلوی چشمای متحیرم از کنارم رد شد و رفت...لعنتی!! عمارت تاریک و در سکوتی محض فرو رفته بود..عمارت سرد بود..عمارت ناامن بود چون هنوز امنیت نیومده بود. همه در خواب به سر می برده اما من توی سالن روی مبل نشسته و منتظر به باغ چشم دوخته بودم. تلفنم رو جواب نمی داد و مسیح فقط گفته بود حالش خوبه ولی نمی تونه چیز بیشتری بگه..کش موهام رو باز کرده و روی میز قرار دادم. می دونستم هیچ کدوم از محافظا حق ورود به عمارت رو ندارن بنابراین راحت بودم. کلافه نگاهی به تلفنم انداختم, ساعت یازده و بیست دقیقه بود و هنوز نیومده بود. امروز مریض اورژانسی زیاد داشته و خیلی خسته بودم. خمیازه ای کشیده اما صاف نشستم تا خوابم نبره..کوسن مبل رو در آغوش گرفته و لبام رو جمع کرده به پنجره چشم دوختم. نگاهم به باغ تاریک و روشن بود اما خواب بوسه ای به چشمانم زد و بعد.چشم بسته و به خواب فرو رفتم.

**حامی

-بفرمایید رییس.
توجهی به هیچ کدوم از محافظا نکرده و با چهره ای درهم سمت عمارت قدم زدم. گرفته, عصبی و درهم بودم. یه حس بدی داشته و بی نهایت کلافه بودم. هوا سرد بود و باد سوزناکی می وزید. با سری پایین و فکری آشفته وارد عمارت شدم. عمارت تاریک و سکوت بود. قدم کج کرده و خواستم قدم به پله ها بگذارم که چشمم به چیزی خورد. برای لحظه ای فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی سکوت کرده و سعی کردم تمرکز کنم صدای نفس های آرومی هم شنیدم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز