نزدیک بلوار کشاورز دیدمشون؛ تمام مدت اون پتو رو گرفته بود رو گوش همسرش تا گوشهاش یخ نزنه؛ میتونست برای اون موتور و نداشتن ماشین، سرما یا شاید، شاید هزار تا مشکل دیگه تو زندگیشون، غُر بزنه، ولی خانم تصمیمش اینه که «حامی» باشه.
آقای موتوری من بهت حسودی کردم؛ زندگی رو تو بُردی، نوش جونت