خونه ی پدری ما جمع شد و عملا ما بی تکیه گاه و پشتو پناه موندیم...
الان از همیشه خسته تر و غمگین ترم...
از زندگی توی روستا خسته شدم اما شوهرم با برادرش توی رو ستا یه شغل شریکی دارن و خونوادش مثل کنه چسبیدن بهش ..ولمون نمیکنن..
و شوهرم هم به اونا بی نهایت وابسته س
الان توی این نقطه ای که هستم به پوچی مطلق رسیدم