چرا بعد ازدواج دیگه خونوادم دوستم ندارن

متاسفانه حدست درسته و خونوادت بهت حسادت میکنن 

مامانت ب تو 

بابات ب شوهرت ک باز علت مامان هست ک ب بابات سرکوفت میزنه...

به نظرم ارتباطت با خونوادت رو خیلی کم کن و قطع نکن چون هم بعدا ب ضررت میشه هم برکت از زندگیت میره و ممکنه خونواده شوهرت سواستفاده کنن 

اما کاری ک میکنی اینه هیچ اطلاعات و جزئیات از زندگیت رو بهشون نده 

تا دعوتشون نکردی اجازه نده بیان خونت 

مناسبتها یه ساعت برید بیاید 

ماشین میخرید مسافرت میرید اصلا نگید 

کلا زندگیت مخفی باشه 

حتی از زندگیت پرسیدن بگو زندگی کی راحته همه سختی دارن...

شان پدر و مادرت رو حفظ کن 

هدیه خواستی بخری سنگ تموم نذار ولی حتما بخر براشون 

خلاصه رابطه کم و اصولی 

مطمئن باش اونا هم پشیمون هستن 

حدس خودتم باز درسته اونا میخوان تا ابد زیردست باشی اما استقلال مالی از جوونی و شوهر خوبی ک کردی قدرت رو ازشون گرفته اینطوری فکر میکنن...

دوست ندارم اینو بگم ولی گول این بابا ها که چیزی به زنشون نمیگن و نخور کافیه شرایطش پیش بیاد جوری بهت ضربه بزنه که... اگه خوب بودن نمیزاشتن زنه کلی بچه رو اذیت کنه و همینجور وایسن نگاه کنن

فقط گفتم که توقع و انتظار خوب بودن نداشته باشی نه اینکه یه وقت خودتو ناراحت کنی 🫂❤

تجربشو داشتم متاسفانه

مجبورم از خودم فاصله بگیرم واسه همین 

خودم آدم خیلی غمگینیه 

قبلا میگفتم نمیزارم اینا ذات منو عوض کنم

بعدها فهمیدم شاید من تنها چیزی که نباید میزاشتم آسیب ببینه احساساتی بوده که سرکوب کردم تروماهایی که برام به جا گذاشتن و تو زندگی مشترک و آینده از من یه آدم انرمالی ساخت هر حرکتی باعث میشد دلم بسوزه و سریع گارد بگیریم چون مجبور بودم همیشه مادر و پدر خودم باشم دیگه نمی‌خواستم کسی من عزیزمو اذیت کنه اما این همون رفتار انرمال بود و تاثیراتشون خیلی غبطه خوردم وقتی فهمیدم اینهمه تلاش کردم و باز یه گل دیگه ازشون خوردم واسه همین شروع کردم درمان کردن خودم و فاصله گرفتم از خودم

از اونجایی که نویسنده هستم نوشتن حالمو خوب کرد و منو پرت کرد تو یه دنیای دیگه واسه همین میخندم 

این ماسک کمتر اذیتم می‌کنه🙃

هیچی دست خودتو میگیری یه بار دیگه بلند میشی 

به قول گفتنی من از تکرار این ساعت خستم 

من زورگویی تو کتم نمیره اصلا اینهمه فلاکت نکشیدم و جون نکندم که شوهرم بخواد بهم زور بگه من خونواده ام و کنار گذاشتم بازم پیش بیاد بازم کنار میزارم هرچقدر سخت لزومی نداره خط قرمزامو زیر پا بزارم 

فقط بدترین قسمتش اینه من وقتی با همسرم به اختلاف میخورم نمیتونم بحث کنم یهو میرم تو فکر که چیکار کنم و کجا برم و از کجا شروع کنم حتی نمیتونم احساساتمو بیان کنم 

آدم موقع جنگ وقت عذاداری نداره من هیچ وقت نتونستم حتی گریه کنم همیشه باید سگ دو میزدم 

اون حس بی پناه بودن اون لحظه و فشار اون بحثها واقعا بده

قربونت برم مرسی بابت نگرانیت من فقط خودمو کنترل میکنم تا حدی دستم اومده ولی نه کامل خیلی جاها کم میارم اما جا نمی‌زنم نمیتونم جا بزنم 

میگه قوی بودن البته کلمه درستی نیست ، وقتی معنا داره که تو انتخاب دیگه ای هم داشته باشی 

مام دوست نداشتیم قوی باشیم فقط گزینه ی دیگه ای برای انتخاب نداشتبم

منم همینطور عزیزمممممم متاسفانه اینطوری شده دیگه واسه مام اما خدا هست به مو میرسه پاره هم میشه یه مسیر جدید ساخته میشه اما اون بالایی هست بعد هر بار دوباره ساخته شدن بیشتر به حضورش ایمان میاریم تا الانم دست اون رو سر من به شخصه بوده اگر نه هیچی نبودم حتی شاید تا الان نبودم