اون دنبال جلب توجه من بود و من سرد و یخ. چندین بار جلو چشمش دس به خودکشی زدم. مریض شدم و اون اشک ریخت و سوخت ولی بازم دلم اروم نشد. تولد و جشنای خیلی خاص و کادو برام میگرفت ولی هیچیش خوشحالم نمیکرد. همش مواظبم بود. شاید تایک سال من روتخت نخوابیدم کنارش. تشک مینداختم و اونا از خودم دور میکردم ولی اون میامد. من کلا هیچ وقت درموردش باهاش حرف نزدم و حرفام هنوز تو دلمه