من یک خاطره برای شما تعریف کنم یک روز متاسفانه نزدیک یه اتفاق بد واسم بیوفته دقیقا همون لحظه ای که گفتم کارم تمومه با صدای بلند فریاد کشیدم خدایا کمکم کن اون طرق به طرز معجزه واری یک دفعه ساکت و بی حرکت موند انگاری مسخ شده بود بعد بهم گفت برو سریع برو و من همینجور که هی میخوردم زمین فرار کردم.دفعه دوم هم گفتم خدا خواهش میکنم ماشینمون رو ول کنن و دوباره ماشین داشته باشیم ماشین رو دادن ولی پدرم باهاش تصادف کرد و ماشین از دستمون رفت از اون بعد یاد گرفتم هردعایی نکنم هرارزویی نکنم .خیلی وقتا جواب گرفتم وقتای دیگه حس میکردم وقتش نیست