بچه ها سه ساله ازدواج کردم با مادرشوهر تو یه حیاطیم از روز اول که ازدواج کردم جیگر منو خون کردن همشون مادرشوهرم از همه بیشتر بدبختی از دست شوهرم نمیتونم ازشون فاصله بگیرم و یا بگم تو برو من نمیام که درستش اینه قبول نمیکنه و جنگ و بدرفتاری و تهدید به طلاق میکنه دائما اینارو من میبینم یا بیست چهار ساعت خونه مادرشوننن یا مادرشوهرم رو دعوت میکنن میره خونه دختراش ماهم باید بخاطر اون بریم بعد من میام داخل مهمونی یا منو میبینن انگار دشمنشون رو دیدن جلو شوهرم خوب میشن اون که میره دستشویی یا هواسش نیست یا کلا نیست از بی محلی و تیکه و با نفرت به آدم نگاه میکنن و چیزی که منو اذیت میکنه همین با نفرت نگاه کردنشونه مثلا من نشستم کاری به کار کسی هم ندارم دختر خواهر شوهرم یا مادرشوهرم و خواهرشوهرا یهو زل میزنن به من با حالت نفرت و انگار ارث پدرشون رو خوردم و دائما منو که میبینن اخم رو صورتشونه فکر کنید دختر بچه ۱۵ساله من حرف میزنم یهو جواب منو میده یا تو حرف بزرگترها دخالت میکنه و اظهار نظر بعد خونه من که میان یه لیوان جا به جا نمیکنن چه خودش چه دختراش چه نوه هاش دخترای بزرگ هم هستن میخورن همون جا میشینن من که میرم خونشون مادرشوهرم و شوهرم اول با اخم و چپ چپ نگاه میکنن بعد میبینن کارساز نیست شوهرم و ننش میگن پاشو کمک کن بعد بگم نه و انجام ندم یه دعوا و قهر و جنگ و دعوا تو خونه با خودش و ننش داریم و برادراش رو میاره تهدید به طلاق یعنی تو همه چی اینجوری هستن و دائما توقع دارن بعد من تو این سه سال انواع و اقسام بیماری هارو گرفتم ام اس هم دارم یتیم هم هستم و شهر غربت عروسی کردم و یه نفر حامی هم ندارم که بگم پشتمه بیاد جلو اینا وایسته از ترس اینکه بی خانمان نشم سکوت کردم چون جایی رو ندارم برم فکر کنید یبار آنقدر فشار آوردن بهم رفتم یک رو کامل نشستم تو پارک و گریه میکردم واقعا نمیدونم چیکار کنم خسته شدم