خود من
مامانم از نوزادی منو ندیده و من با بابام زندگی میکنم
اگر همچین اتفاقی قرار بود بیفته
همین شب میرفتم مامانم رو پیدا میکردم و بغلش میکردم
نمیدونم شاید دلش نمیخواست منو ببینه
شایدم ناراحت میشد بعدا ک ایکاش اصلا نمیدید
ولی بهش میگفتم اگ قراره ناراحت باشه جوون مرگ شدم نباشه اصلاا
چون قراره بعد مرگ یکم آروم بگیرم
خیلی خوشحال میشم ولی خب یه دل سیرم گریه میکنم
ب عشقم زنگ میزنم میگم بیاد پیشم
من مثل سگ عر میزدم
دوست ندارم بمیرم
می گرفتم می خوابیدم خخ
بلیت میگیرم میرم برای دومین بار و آخرین بار ببینمش
خداروشکر میکنم
منم تا صبح فقط بچه هامو بغل میکردم
هیچ مامانم و اجیم و بوس میکردم و میگفتم اگر حرفی دارید بگید تا به بابا بگم
به اونمم میگفتم ازت خوشم میومد خدافظ
هیچ کاری
۲۵ سال عمر کردم هیچ کار نکردم
بعد تو ۲۴ ساعت میخوام چه معجزه ای بکنم مثلا
امروز و فردا عین همون روز آخر عمر میمونه
ما از این روزا زیااااد داریم
همین الان ازش استفاده کن
ی دل سیر مامانم بغل میکنم❤️
زنگ میزدم به مادرشوهرش مواظب پسرم باشه هرچی دارم واسه خودش باباش زن گرفت نده بهشون
مامان منم از نوزادی ولم کرده
البته شایدم میرفتم مشهد یا اگ میشد کربلا
