سلام من آدمی بودم وقتی میشنیدم مردی همسرش رو به خاطربیماری ترک کرده کلی لعنت میفرستادم و به طرف توهین میکردم.
و وقتی خودم تو شرایط مشابه قرار گرفتم دیدم واقعا درست میگن،تا با کفش کسی راه نرفتی اظهار نظر نکن.همسرم ۵ ساله که در بستر بیماری و حتی توان انجام کارهای شخصیش رو نداره.اوایل بهتر بود.الان سه ساله که کامل رو تخته.
من که خانوم هستم و شاید صبرم از بعضی آقایون بیشتر باشه گاهی اونقدر روحی و جسمی کم میارم که میخوام همه چیز و رها کنم اما بازم دلم نمیاد،همسرم و دوست دارم ،از عذاب کشیدنش عذاب میکشم.
یکساله دور ازهمسرم زندگی میکنم.اون پیش خانوادشه چون مجبورم کار کنم برای آینده خودم و تنها دخترم ،فقط آخر هفتهها میریم پیشش .تا قبل از اینکه برم سرکار من و دخترم با خانواده همسرم و همسرم زندگی میکردیم.با این شرایط اقتصادی افتضاح،مستاجری،بدون هیچ کمکی،نمیتونستم سرکار نرم و فقط از همسرم پرستاری کنم.
اما کسی اینارو درک نمیکنه و گاهی اونقدر مورد قضاوت هستم ناراحت میشم.و درد و غصههای خودم کمه باعث میشه گاهی عذاب وجدان بگیرم که از همسرم مراقبت نمیکنم.با اینکه خدا خودش شاهده که هیچی برای همسرم کم نذاشتم،زمانی که پرستاریش رو میکردم،یک هفته بیمارستان به عنوان همرا میموندم هیچ کس نمیگفت بچه کوچیک داری خودت اذیت میشی.تمام کارای خونه تمام کارای بیمارستان تحقیق درمورد بهترین دکترا....
دخترم افسردگی شدید داره خودم قرص اعصاب میخورم.
خیلی راحت اظهار نظر میکنن بدون اینکه بدونن تو داری چه سختیهایی رو متحمل میشی ولی جیکت در نمیاد.
ازشون به دل نمیگیرم گذشت میکنم.چون میگم کسی از جزئیات زندگی من خبر نداره که،
خیلی خستهام نمیدونم چرا خدا یه نگاه نمیکنه.
شما به جای من بودیدچه کار میکردین؟