بچه ها وقتی ۱۴سالم بود مامان مامانم مریض شد زمین گیر شد خونمون روبروی خونش بود مابهش نزدیک بودیم همش منو مامانمو خواهرمو اذیت میکرد خواهر برادر مامانم میگفتن چون تو نزدیکی باید نگهش داری مامان مامانم مارواذیت میکرد بعضی وقتا مامانم میرفت نگهش میداشت بعضی وقتا من نصف شب ازخواب بیدارم میکرد جیغ میزد لگن زیرش میذاشتم صبح تاظهرمدرسه بودم بقیه روزهم مامان مامانمو نگه میداشتم دوسال من نگهش داشتم همش اذیتم میکرد دخترخاله هام برای خودشون حوش میگذروندن من مریض نگه میداشتم داییم اگه به مامانش سرمیزد ازش پول میگرفت خالم طلاهای مامانشو میگرفت من بدون هیچ پولی نگهش میداشتم یه شب به مامانم گفتم پیش مامانت نمیرم اینقدر کتکم زد گفت تاپیشش نری تاصبح میزنمت وقتی ۱۶سالم شد دیگه نگهش نداشتم بقیه نوه هاش نگهش داشتن ولی ازش پول میگرفتن من یه بار بامامان مامانم دعوام شد بهش گفتم خوارازدنیا بری چون خیلی اذیتم میکرد سال ۹۳ دانشگاه میرفتم گفت نگهم دار گفتم نگهت نمیدارم مامانمو زدم گفتم نمیرم نگهش دارم یه مدت بعد داییم به مامانم گفت یکی ازپسرخاله هام به مامانش تجاوزکرد خداازش نگذره خداازمامانمو خالم نگذره پولش مال یکی دیگه بود چون سنم کم بود ازم سواستفاده کردند خداکنه خیرنبینن خداکنه اون پیرسگ توجهنم بسوزه
خدا حقمو ازشون بگیره ۱۱ساله افسردگی گرفتم الان ۲۹ سالمه چندساله گذشته باهمشون قطع رابطه کردیم ولی نمیتونم فراموش کنم نمیتونم به مامانم گفتم باهاشون رفت و آمد کنی پارت میکنم