نه عموهای من تیلیاردر شدن
زبونشون درازتر شد
نمیدونم اینهمه محبت پدر منو داشتن چرا انگار ما دشمنشونیم
بخدا خاطره ای از بچگیم ندارم که با گریه و جنگ و دعوا نگذشته باشه ، با حرفهاشون با پچ پچهای زناشون
هنووووز که هنوزه همه شون یه تیمن، بخدا نمیدونم چرا آنقدر عوضین 🥲
یکی از عموهام من خونه ش بودم ، میخواستیم بریم عروسی ، دخترش گفت بیا با هم آرایش کنیم
آرایش تمام شد و آماده شدیم و شوهرم زنگ زد گفت بیام دنبالت، دختر عموم گفت نه بیا با ما بریم
زن عموم رفت به عموم گفت ، عمومم داد زد من نمیبرمش، بگو بیان دنبالش، هر کی گفته خودش ببرش
خیلی دلم شکست چون دختر خودش گفته بود، منم پیام دادم شوهرم اومد دنبالم
بعد همون عموم ، دختر یکی دیگه از عموهامو با خودش برد خارج از کشور مسافرت
خدا میدونه بعضی اوقات میگم خدایا ما چکار این خانواده کردیم ، چرا آنقدر باهاشون بدن