خب دم دمای اذانه..
قبلنا که با چندتا از فامیلامون میومدیم خونه مامان بزرگم اینا شهرستان، موقع اذان صبح غوغایی بود..
صدای اذان از مسجد میومد تمام برق خونه ها روشن بود..انگاری کل روستا روشن میشد.
مامان بزرگم بلند میشد نماز و نافله و حسابی تا دم صبح دعا خوندن..همهی اهالی خانواده از کوچیک تا بزرگ صف میبستیم پشت یه بزرگ نماز میخوندیم.
خیلی حس خوبی بود..به طرز شگفت انگیزی منو امیدوار میکرد به زندگی، به آینده.
امروز مثل همون روزه در حالی که من توی تاریکی، کنج اتاق خونه مامان بزرگم نشستم.همجا تاریکه..صدایی از مسجد نمیاد
هیچ نوری از پنجره نمیبینم همه خوابن..خواب غفلت
گوشیم اذان میده و صدای زوزهی سگا بلند میشه اما یک نفر از خانوادهی ما نه..
دلم گرفت خیلی خیلی زیاد..حیووناهم حمد و ستایش میکنن اما انسان..
اللهم عجل لولیک فرج
آقا جان خودت دستمونو بگیر..