من همیشه میگم
مادر من بزرگترین دشمن زندگی منه
دوره های طولانی افسردگی داشتم
۵،۶ سال سیگاری بودم
و خیلی بلاها رو از سر گذروندم
گفتم برادرم هست درکم میکنه ولی مادر من انقدر حقیر و حسود بود و هست که حتی نتونست محبت برادرم به من رو تحمل بکنه، با پلنی که چید برادر عزیز من رفت، نه از زندگی مت، از زندگی هممون
توی سن کم مستقل شدم کار کردم با هر پفیوز بی پدری سر و کله زدم هزار بار توی محل کارم جاهای مختلفی که کارآموزی میکردم بهم هتک حرمت شد، چون فقط میخواستم از خونه خراب شدهمون در برم
نمیگم الان از زندگیم راضی نیستم
ولی نگاه میکنم میبینم ارزش نداشت این مسیر سخت چون من الان خیلی خستم