دلم میخواد با ادما حرف بزنم خیلی زیاد...
ولی دلم میخواد بدون هیچ کلمه ی کنارشون زندگی کنم بدون حتی یک تماس چشمی انگار که اصلا وجود ندارم...
گاهی خیلی بامزه سرگرم کننده وگاهی حوصله سر بر واحمق
انگار وجود واقعیم یه جایی تو اعماق پنهون شده وکنترل بدنمو سپرده دست آدمکای ذهنم اونا هم منو به هر طرف که میلشون باشه میکشونن من پر از تناقضم چون پنهانم وکسی سعی نکرد خود واقعیم رو بشنوه...