شوهر من تا ۳ماه بعد عروسیمون بیکار بود هی هربار کارای موقتی میرفت و من دعا میکردم که دوباره بخوانش تا رفت تو یه شرکت ازمون داد اون شرکت نیروهاشو گرفت و به شوهر من زنگ نزدن تو همین موقع تمام فامیلایی که همسن ما بودن تو دوره ما ازدواج کرده بودن هرکدومشون باباهاشون یجا گذاشتنشون سر کار یع روز پسرخاله شوهرم زنگ زد گفت باباش تو همون شرکتی که شوهر من نتونست قبول بشه گذاشتش سرکار نشستم انقد گریه کردم انقد قلبم شکسته بود به خدا گفتم خدایا یعنی ما چون پارتی نداریم باید بیکار بمونه شوهرم خلاصه ۳ساعت بعدش همینطور که پریشون نشسته بودم از اون شرکت زنگ زدن به شوهرم که فردا بیا سرکار...البته تو اون مدت شوهرمم خیلی پیگیر بود که چرا قبول نشده چون رتبس به قبولی میخورد میخوام بگم دقیقا زمانی که تو ناامید ترین حالت ممکنی خدا بع دادت میرسه و هیچ چیز بی حکمت نیست اگه حتی فردا از اونجا اخراج بشه مطمئن باش اگه تلاش کنه خداهم هواشو دارع یکی بهتر براش گذاشته کنار