من سنم زیاده جای مادر شما هستم ولی مادر نشدم یعنی قسمتم نشد
الانم مریضی سختی دارم محتاج دعا هستم ولی بهش نگفتم که مبادا ناراحت نشه
ازدواج کردم اندازه بچه سرراهی هم برام ارزش نذاشت
الانم اگه از گشت و گذار بگم ناراجت میشه چشم میزنه اصلا دلش نیس خوشحالیم رو ببینه
هیچ کاریش نکردم خودش اونطوریه با همسرمم مشکلی نداره با خودش مشکل داره
من پدر نداشتم تمام جهاز رو خودمون خریدیم با همسرم ولی موقع بردن جهازم دونه دونه کارتون ها رو باز کرد و گفت باید ببینم فکر میکرد چیزی می دزدم
نفرینم کرد گفت روز خوش نبینی
و منم ندیدم
ولی دلگیر نیستم بازم دوسش دارم و مادرمه
حتی زنگ بزنه گوشی رو دیر جواب بدم دعوام میکنه ولی با حوصله ازش عذرخواهی میکنم
خیلی روزا به وجودش احتیاج دارم ولی نیست تو بستر بیماری باهاش خوب حرف میزنم تا نگران نشه
ولی میدونم نگرانیش هم تظاهره ولی باز دوسش دارم
شل بگیر خواهر امیدت به خدا باشه
من توفیق مادر شدن نداشتم به واسطه نفرین پدر و مادرم ولی میدونم مادر بودن سخته و لیاقت میخواد