یه جورایی دیگه اصلا دوسش ندارم که هیچ یکمم ازش متنفرم
خسته شدم نه راه پس دارم نه راه پیش
دلمو شکسته سرتعداد مهمونای عروسی سر جهیزیه سر این چیزا دعوا کردیم زور میگف به من میگف مهمونای ما زیاده شما بیشتر از 50نفر نشین وقتی ظرفیت تالار 300نفره انتظار داشت 250 نفر اونا بشن نزاشتم گفتم نصف نصف برگشت به من گف شما کمین
کمتر دعوت کنین خیلی ناراحتم چون میخواست مامانش مهموناش زیادتر باشه از اینورم رسم شهر ماس که پول تالار نصف نصفه دلم شکسته دلم ناراحته سر جهیزیه میگه فلانی میبینی جهیزیه اش چقدر خوبه من شانس ندارم که جهیزیه درس حسابی بیاری منم گفتم همینام از سرت زیاده که هیچ میخواستم دو سه تا بخرم که هیچی نمیخرم دوس نداری طلاق بده گمشو
گفتم مگه تو خونه داری درامد انچنانی داری چی داری
بابای من گذشته بدی داشت معتاد بود پول نداره کمکم کنه من و مامانم دوتایی جهیزیه خریدیم همش میگه برا چی زبونت اینهمه درازه به چی میبالی به دولت یا بابای معتادت
خیلی دلم شکسته دو ساله عقدم دوماه دیگه عروسیمه
دلم خونه
باتوجه به شرایط خانوادم نمیتونم جدا بشم
از اینورم ازش متنفرم😭