دختره و پسرداییش از هم جدا شدن. دختره ۱۰ سال مجرد موند.
سید با یه دختر دیگه ازدواج کرد. صاحب دو تا بچه شد.
یه روز زن سید که ۲۵ سالش بود، شکمش ورم کرد و تا برسونن بیمارستان، مرد.
بعد دو سال بچه بزرگش با همین درد یهویی مرد. بعد یک سال بچه کوچیکه با همبن درد مرد.
بعدش سید که ۳۰ سالش شد، شکمش ورم کرد و افتاد تو بستر بیماری. به دوستش گفت: من میدونم این بلاها چرا سرم اومد. چون افسانه رو طلسم سیاه کردم روی ناخن و توی قبرستون دفن کردم. بعد مرگم هم این طلسم میشکنه و افسانه ازدواج میکنه.
این وسط فقط دنیا و آخرت خودمو سوزوندم.
شبش میمیره
افسانه هم با یه پسر تحصیلکرده شهری ازدواج میکنه. الانم امریکان و تا جاییکه تو اینستا میبینم خیلی خوشبخته
دوستم از همون دعانویس دعا گرفت، شوهر کرد به دوست پسرش... چون اسم پسره رو داده بود... من از همون دعانویس دعا گرفتم بختم باز نشد، چون اسم نداده بودم.. تازه بدبخت هم شدم.. دوستمم سرطان گرقت البته بعدش.. سرطانش رو خداروشکر زود فهمید، درمان کردن فکر میکنم.. ارتباطم با دختره ی مدتی عه ک قطعه..دست و .دعای زنه خیلی سنگین بود....
اللهم صل علی محمد و محمد و عجل فرجهم
برات دعا کردم انشا الله به حق فاطمه زهرا علیه السلام هر حاجتی داری برآورده بشه
برای رزق و روزی استغفار 70 بننددی امام علی علیه السلام خیلی جواب میده و صلوات هم خیلی خوبه ولی باید مداومت کنی
مرسی عزیزم... بطور کلی مسیر زندگیم عوض شد... کلی تلاش کرده بودم ک مستقل شم، جابجا شم... خدا من رو برد رو عرش نشوند، و یهو پرتم کرد رو فرش... سطح زندگیم جابجا شده، مسیرم رو گم کردم...دیدی راهت رو وقتی کم میکنی چقدر پریشون میشی؟ دقیقن همون حس رو دارم...
