یه مهمونی خانوادگی رفتیم قبل از اینکه ما برسیم همه رسیده بودن ، تا ما برسیم همه رو یاد داده بود که هیچکی باهاش حرف نزنه همه بهش بی احترامی کنید یعنی خواهراشو داماداشون همه رو یاد داده بود خلاصه تو مهمونی هرکس هرجور میتونست بهم بی احترامی می کرد
اومدم خونه چند روز نخوابیدم از سردرد دارم میمیرم
به شوهرم میگم بذار من نیام تو جمعاتون قهر میکنه خسته شدم ، خواهر شوهرم خیلی خبیثه یه حرفایی پشت من میگه منو کوچیک میکنه جلو همه