من اعتمادبنفس ندارم ازپاهام بدم میاد ازدستام متنفرم ازدماغم بدم میاد کلا ازنظر ظاهری اعتمادبنفس ندارم البته هیکلم بدنیس دراون مورد خودمو دوست دارم حتی اعتمادبنفس صحبت کردن ندارم میشینم گاهی زل میزنم ب بقیه بدون حرفی توخونه تصمیم میگیرم برم جایی بگم وبخندم بعد ک میرم لال میشم میشینم یه گوشه وتوخونه تاچندروز افسردم میرم فلان جا دورهمی میگم میرم میگم میخندم میرقصم ولی هیچ کاری نمیکنم بحث خجالت نیست خجالتی نیستم بحث اینه ک فک میکنم قشنگ نیستم خوب نیستم پس حرف نزنم خوب نیستم پس نرقصم من حتی یه دوست ندارم خیلی دلم میخواد بابقیه رفت وامد کنم یه جورایی دیگ هیچ کسی منو ادم حساب نمیکنه چون بود ونبودم مهم نیست تاثیری نداره..البته فامیلای شوهرو منظورمه پیش اونا اعتمادبنفس ندارم..وقتی می بینم بایکی ازعروسا رفیقن حسودیم میشه صب تاشب میشینم توخونه چون باکسی دوست نشدم ن کشی میاد ن من میرم بعد این همه شالم میگم یهو برم ک چی اصلا برمم تورودروایسی قراره باهام حرف بزنن مث یه غریبه میمونم براشون.مادرم اوایل ازدواج گفت ک رونده نرو خونه هاشون و...تهش شد تنهایی من