وقتی فهمیدم نمیدونم یه جوری بودم تاحالا نشده بود یه چیز به خدا بگم یهو انجا بشه . ما سالها مشتری شوهرم بودیم . بارها دیده بودمش ولی هیچ وقت حسش مثل اون روز نبود . باهم ازدواج کردیم من تو شک و تردید بودم کار به ازمایش ژنتیک رسید چون شوهرم مینور بود و من هم مشخص نبود . ژنتیک دادم وقتی رفتم برگه رو بگیرم گفتم خدایا اگه به صلاحمه بزار ردیف بشه همه چیز . همه چیز درست شد عقد کردیم . اوایل رو که گفتم بالا خیلی سخت گذشت . تا به خودم بیام . وقتی به خودم اومدم دیدم شوهرم داره یه راهیو نشونم میده که اینهمه سال بهش فکر میکردم ولی اجازه نداشتم برای انجام دادنش . دوباره درس خوندم کنکور قبول بشم ولی نشدم . لباس پوشیدنم رو مدل خودم کردم . دیگه گوشه گیر نبودم اجتماعی شدم چون شوهرم بهم اعتماد به نفس داد من خیلی تغییر کردم طوریکه همه تعجب کردن . الان شدم اونیکه همیشه میخواستم . ولی هنوز یه کار موند اونم دور شدن از خانوادم . خانوادم این کار هارو کردن چون میخوان شوهرم رو هم تحت نظر و سلطه خودشون قرار بدن . ولی وقتی دیدن که نه شوهرم نه تنها خودش نیومد زیر مجموعه پدرم بلکه به منم مستقل بودن رو یاد داد شروع کردن به اذیت کردن به زورکردن به اجبار کردن های الکی . شاید چیزایی که گفتم فقط ۲۰درصد بود .
من از نوار بهداشتی خونمون استفاده میکردم مادرم بهم گفت به شوهرت بگو برات نوار بهداشتی بخره چرا نمیخره .
من دوروز پیش مریض شدم رفتم قرص خوردم خداشاهده یدونه استامینوفن خوردم مادرم اومد بهم گفت قرص میخوری تموم میکنی برو بخر بیار بجاش .
شدع وقتی من نبودم پدرم یه بستنی ساده میخرید . بعد که من اومدم خونه خواهرم میگفت بابا بستنی خریده تو یخچالع برو بخور . میرفتم بخورم مادرم میگفت مگه شوهرت برات بستنی نیمخره؟